بسم الله الرحمن الرحیم
🔴🔴 داستان «نه!» 🔴
#نه 73
تلآویو - آنکارا در فاصله 894 کیلومتری از یکدیگر قرار دارند که مدت تخمینی پرواز میان آنها تقریبا یک ساعت و هفده دقیقه است.
اون روز بخاطر شرایط جوی و آب و هوایی یه کم بیشتر طول کشید. اما پرواز نسبتا خوبی بود ... پر از خاطره و سوال و ...
در حال کاهش ارتفاع و تکون های عادی و گاهی اوقات نسبتا شدیدی بودیم که ماهدخت هم تکون خورد. وقتی متوجه شدم، یکی دو بار آروم صداش کردم: «ماهدخت! بیدار شدی؟»
جوابم داد و فهمیدم که بهتره! گفت: «آره ... خییییلی خسته بودم. اصلا نفهمیدم چی شد!»
بعد شروع کرد خودشو مرتب کردن و سر و وضع خودمون را درست کردیم.
بالاخره هواپیما نشست و ما هم حرکت کردیم که از هواپیما خارج یشیم.
لحظه ای که میخوایم از هواپیما خارج بشیم، معمولا خدمه پرواز و ... دم درب خروجی می ایستن و با مردم خدافظی میکنن.
لحظه خارج شدن، قبل از پله های هواپیما، همون زن افغانستانی را که دقایقی با هم حرف زده بودیم را در کنار دیگر خدمه دیدم که داره از مردم خدافظی میکنه. دوس داشتم یه لحظه روبروش بایستم و باهاش خدافظی کنم و دست بدیم و حتی بوسش کنم!
ولی از ته چهره بسیار جدی و چشمای دقیقش ترسیدم و جرات نکردم حتی بیشتر بهش توجه کنم! من حتی اسمشو نمیدونستم و نمیتونستم دیگه ببینمش چه برسه به اینکه ....
بگذریم!
همه مسافرا داشتن میرفتن که ما در فرودگاه یه نفر را دیدیم که ما را به سمت اتاقی در قسمت بی نام و نشانی از فرودگاه هدایت کرد. پرده را کشیدند و دو تا زن و مرد وارد اونجا شدند.
با ماهدخت شروع به صحبت کردند. مشخص بود که دارن از ماهدخت سوالاتی میپرسن و اونم داره جوابشون میده. بعدش از ما خواستند که کاملا برهنه بشیم!
من که خیلی جا خورده بودم، اولش مقاومت کردم. اما ماخدهت رو به من کرد و در حالی که پشتش به اونا بود، به من خیلی آروم و یواش گفت: «سمن چاره ای نیست! هر کاری گفتن باید انجام بدیم. وگرنه همین جا همه چیز تموم میشه و معلوم نیست چه بر سر ما بیارن. با خودت کنار بیا لطفا ... چیزی نیست ... همش دو سه دقیقه است... یه چک عمومی میکنن و چون با یکی دو تا دستگاه حرارتی و فوق حساس چک میکنند، زود تموم میشه و میتونیم بریم.»
اومدم کلامش قطع کنم : «اما ماهدخت ....»
ماهدخت فورا گفت: «سمن اما نداره ... ازت خواهش میکنم ... دو سه دقیقه لخت شو تا از این معرکه هم بزنیم بیرون! باشه؟»
یه نگاه به ماهدخت کردم ... یه نگاه هم به آدمای پشت سرش!
و سکوت و اخم.....
ماهدخت آروم دستاشو آورد بالا و در حالی که با چشماش داشت التماس چشمام میکرد، خیلی آروم شروع به باز کردن دکمه هام کرد ...
دو سه تا را که باز کرد، دستشو گرفتم و گفتم: «لازم نکرده ... خودم اینکارو میکنم!»
روبرو هم ایستاده بودیم اما کنار هم ایستادیم و اون دو نفر هم، هر کدوم یه دستگاه به اندازه کف دست از کیفشون آوردند بیرون و از موها تا انگشتای پاهامون را چک کردند!
بعدش رفتن بیرون و ما هم شروع کردیم لباسامون را پوشیدیم.
وقتی داشتیم توی اون اتاق دو در دو لباسامون را میپوشیدیم، چشمم ناخودآگاه به محلی افتاد که اون بانو توی هواپیما داشت روی بدن ماهدخت چک میکرد! اما ... فورا چشمامو دزدیدم تا متوجه نشه!
آماده که شدیم، دو نفر دیگه اومدن داخل! دو تا مرد ترک! با لباس های معمولی و غیر حساس!
ما را به بیرون راهنمایی کردن و وارد سالن فرودگاه شدیم و از اونجا هم سوار یه ماشین و حرکت کردیم.
وقتی داشتیم میرفتیم، من خیلی ناراحت بودم و سکوت عجیبی توی ماشین حکمفرما بود. تا اینکه ماهدخت آروم سر گذاشت روی شونه هام و گفت: «میشه ناراحت نباشی؟ چیزی نشده که!»
من هیچی نگفتم!
ادامه داد و گفت: «سمن منم بدم اومده ... نه اینکه خوشم بیاد جلوی هر کس و ناکسی لخت بشم. بلکه از این ناراحت تر شدم که ما مهمان ویژه اونا هستیم و علی القاعده نباید ما را با اون وضعیت چک کنن!»
بازم چیزی نگفتم!
گفت: «الان چیکار کنم که حرف بزنی؟ چیکار کنم که بخندی؟ بخدا تقصیر من نیست! اینا آداب معاشرت با خانمای محترم و محقق موسسه زنان را بلد نیستن!»
گفتم: «بسه ماهدخت! کافیه! ینی تو نمیدونی خوشم نمیاد کسی به بدنم نگاه کنه و دست بزنه؟ ینی بعد از اون همه مدت هنوز نمیدونی که روی بعضی چیزا خیلی حساسم!»
@rooyannews