برگی از دفتر خاطرات سید
متولد سال ۷۲ هستم.
در سال ۸۷ که به سن ۱۵ سالگی رسیدم بعلت غرور و احساس خود استقلالی که در این دوران بسیار مهم نوجوانی برای من رخ داده بود علی رغم سکونت خانواده در شهر مقدس قم تصمیم گرفتم با اجازه پدر به آباده رفته و در مدرسه علمیه آن شهر که هم از لحاظ وسعت دارای بزرگی بود و هم از لحاظ علمی دارای درجات قابل توجهی بود شروع به تحصیل علوم دینی کردم.
با توجه به اینکه چند سالی پدرم مدیر این حوزه بوده و من دوستان بسیاری از دوره کودکی در این شهر داشتم و مدیر این حوزه هم از دوستان پدرم بود شرایط را برای تحصیل من مهیا کرده بود.
پدرم در عنفوان جوانی با توجه به مشکلات معیشتی که در شهر قم پیدا کرده بود تصمیم گرفتند برای تبلیغ و گذراندن دوران سربازی به آباده رفته و بعنوان روحانی مستقر در یکی از مراکز نظامی مستقر در شهر آباده رفته و با یک تیر سه نشانه بزند.
هم سربازیش را طی کند هم کار تبلیغیش را انجام دهد هم مشکلات معیشتی اقتصادیش را سروسامانی دهد.
بعد از گرفتن نامه ماموریت از مرکز حوزوی مستقر در قم بصورت مجردی به آباده رفته و ساعت ۴ صبح به پایگاه نظامی مذکور رسیده ولی سرباز مستقر در نگهبانی از پذیرش او در این زمان صبح عذرخواه بود. پدرم گفت در این بیابان من الان چه کنم. اما به هر حال او تا ساعت ۸ صبح در نمازخانه مرکز نظامی به استراحت مشغول شد تا مسئولین مربوطه به پایگاه آمده و کارهای اداری او را انجام دهند.
بعد از مراجعه به مسئول مربوطه با برخورد سرد مسئول مواجه شده و او به پدر گفت حالا نامه شما در صف باقی می ماند تا بعدا به آن رسیدگی شود.
پدر که از این برخورد سخت ناراحت شد گفت من از راه دوری آمده ام و الآن منتظرم که شما کار اداری بنده را انجام داده و بعد بروم دنبال منزل برای خانواده و آنها را بیاورم شهرستان آنوقت شما اینطور با من برخورد میکنید. یک ماشین برای من بگیرید تا شهر.
از این رفتار سخت ناراحت شده و نامه معرفی نامه را گرفته و از پایگاه نظامی خارج شده و با وسیله ای که برایش تهیه میکنند به اول شهر آباده که میرسد برای استراحت و گذر زمان تا آنکه اتوبوس بیاید و به قم برگردد به حوزه علمیه مذکور مراجعه کرده و با مدیر آن مرکز که از یاران امام(ره) بود برخورد کرده و شرح ما وقع را برایش توضیح داد و او از اینکه چنین شخصیت علمی با تجربه های خوب از قم آمده استقبال کرد و نامه او را گرفت و حکم سربازیش را برای حوزه زد و خانه هم برایش فراهم کرد و کلاس درس و تبلیغ را هم برایش مهیا نمود و اینگونه شد که ما عازم آباده شدیم.
اما حضور من در آباده بیش از سه سال طول نکشید.
در قم در خیابان نزدیک به خانه مان برادر بزرگم با موتور تصادف کرد و مرحوم شد و همین امر موجب شد که پدر از من خواست که به قم برگردم و فراق دوباره ای بین من و دوستان ابتدایم گشت.
#خاطرات_سید
#روزنوشت
https://eitaa.com/roozneveshthayeman
https://eitaa.com/ammarionn
https://eitaa.com/EmamHosain3