پیشکش خیس عرق بودم. هنوز نفسم جا نیامده بود. چشم گرداندم تو اتاقک. نور از سوراخ سقف می‌تابید تو. یک دایره‌ی بزرگ روی زمین خاکی روشن بود. رگه‌های کاه تو دیوار گلی دیده می‌شد. پارچه‌ای که دور کمر بسته بود را باز کردم. انداختم روی زمین. ذرات غبار تو نور رقصیدند و بالا رفتند. از پایین پیراهن گرفتم و از سر بیرون کشیدم. مچاله کردم توی دست و گذاشتم روی گوشه‌ی ابرو. از درد چشم‌ها را جمع کردم. کمی بعد برداشتم. خون رفته بود تو بافت پارچه. با کنار دامن صورت را پاک کردم. رد خون و عرق گِلی افتاد رویش. پیراهن را انداختم کنار دیوار. کوزه را از روی سکوی سنگی کنار اتاق برداشتم‌. آب زیرش جمع شده بود تو بشقاب سفالی. گذاشتم به دهان و جرعه جرعه نوشیدم. قلبم خنک شد. چند مشت آب ریختم روی سر. آب گلی و‌خو‌ن آلود راه افتاد تا روی سینه‌ام. در چوبی با قریچ باز شد. نور تابید تو اتاقک. یافث آمد تو. می‌توانستی پرتو‌های نور را ببینی که از پشت موهای بهم چسبیده‌ی کوتاهش رد می‌شد. جلوتر آمد. صورتش از خیسی، برق می‌زد. رفتم طرفش. دیدم چشم‌هایش هم برق می‌زند. کنار پلک‌ها چین خورده بود و لبها به بالا کش آمده بود. فریاد زد:« برنده شدم سام.» و پرید تو بغلم. دست زدم به پشتش. خاک بلند شد. دورش کردم. زل زدم تو صورتش. با ذوق گفتم:« عالیه پسر.» خم شدم. تسمه‌ی کفش لاانگشتی را از دور ساق پا باز کردم:« بیا تا مراسم شروع نشده آبی به دست و رو بزن. آن کنار برایمان لباس گذاشته‌اند.» آب ریختم تو دست. پشت گوش و گردن را شستم. پیراهن مچاله را برداشتم. مالیدم به موهای خیس. پاها و کفش بندی چرمی را هم تمیز کردم. یافث پیراهن را از سر بیرون کرد:« نبرد سختی بود. انگار پسرک گلادیاتور به دنیا آمده بود. خون و عرقم یکی شد تا پشتش را به زمین زدم.» پیراهن سفیدی که یقه‌اش زربفت بود را از روی سکو برداشتم. تن زدم. بند چرمی را دور کمر سفت کردم:« پدرانمان به ما افتخار خواهند کرد. بعد از چند مرحله نبرد سخت، توانستیم همه‌ی حریفان را شکست دهیم.» یافث با لباس غبار را از سر و رو گرفت:« یقوث نیامد؟ از بعل بزرگ می‌خواهم او را یاری کند. حیف است که زیر تیغ حریف کشته شود.» زل زد به من:« چرا صورتت خونین است؟» نشستم روی سکوی سنگی کنار دیوار. دست گذاشتم روی زخم کنار چشم. هنوز ذوق ذوق می‌کرد:« در اولین پرتاب، زه را که رها کردم، به صورتم گیر کرد و تیر به خطا رفت. بعل بزرگ حامی من بود که در حرکت‌های بعدی توانستم جبران کنم.» یافث لباس‌ زربفت را پوشید و کنارم نشست:« به نظرت آمدن بقوث به درازا نکشیده ؟» دست کشیدم به پرز‌های پشت لب:« امیدوارم اکنون حریف بر جنازه‌اش پای‌کوبی نکند.» صدای کاهن معبد از بیرون آمد:« دلاور مردان جوان فنیقی. اگر آماده‌اید بیایید.» بلند شدم. پشت پیراهن را تکاندم. سر بالا گرفتم. سینه را دادم جلو. با یافث آمدیم بیرون. نور زد تو چشمم. با دست روی پیشانی، سایبان درست کردم. کاهن لباس خاکی رنگی به تن داشت. کناره‌های بالاپوشش پر از نقش و نگار بود. دست به ریش بلند کشید:« مرحبا به قهرمانان این سرزمین. شتاب کنید که فرمانروا منتظر است.» پشت سر کاهن پا تند کردیم. به معبد هیلوپولیس رسیدیم. آفتاب بعداز ظهر کم‌جان می‌تابید. مردم دور تا دور معبد در چند ردیف روی سکوهای نیم‌دایره‌ی سنگی نشسته بودند. کف معبد، با مرمر سیاه یکپارچه، فرش شده بود. صدای همهمه‌ی بلندی می‌آمد. با ورود ما کاهن بزرگ که در در جایگاه ایستاده بود، عصا را بالا برد. همه ساکت شدند. به اطراف نگاه کردم. سه کاهن با شش پسر دیگر آمدند. آن سمت، چند دختر با کمربند طلایی و موهای بافته‌ی بلندی که دو طرف صورت انداخته بودند، پشت سر کاهن‌ها ایستادند. ابروان بهم پیوسته، چشم‌های درشت، صورت سفید و اندام متناسب‌شان، آن‌ها را از بقیه‌ی دختران هم‌سن، متمایز می‌کرد. با دختران، روبروی جایگاه صف کشیدیم. چند لحظه سر بالا کردم. فرمانروا نشسته بود روی سکوی وسط و همسرانش دو طرف و پشت سرش ایستاده بودند. با اشاره کاهن جوان، سر به زیر انداختیم. مباشری که زیر جایگاه روبروی ما ایستاده بود، دو دست را به هم زد. طبال‌ها شروع کردند به کوبیدن. چهار نفر در شاخ بز دمیدند و صدای شیپور آمد. مباشر دست را پایین آورد. همه‌جا ساکت شد. کاهن بزرگ، قدم به جلو برداشت. با صدای بلند گفت:« ما اینجا جمع شده‌ایم تا جایزه‌ی قهرمانان این سرزمین را عطا کنیم. این نوجوانان پدران دهقان و مسکین خود را رها کردند. یک‌سال تحت تعالیم سخت قرار گرفتند و در نبردی ترسناک پیروز شدند.» کاهن مکث کرد. دست کشید به بالا پوش زربافت خود. با عصا اشاره کرد به مجسمه‌ی سنگی مردی لاغر که کلاه شیپوری بر سر داشت :« خدای خوشید بر سرزمین ما باران و برکت می‌فرستد. گندم‌ها به اعتبار بعل بزرگ خوشه می‌کنند.» صدا بالا برد. او سرزمین ما را از هجوم دشمنان در امان نگاه می‌دارد.»