تولد
نشسته بودم روی مبل روبروی تلویزیون؛ که داشت لبنان را نشان میداد. امدادگرها پسر بچهای را از زیر آوار کشیدند بیرون. هنوز کولهی مدرسه به پشت داشت. از گرد سیمان نقرهای شده بود. اشک از چشمم دوید روی گونهها.
فاطمه رو کرد به من:« برای چی گریه میکنی مامان؟»
وای! حواسم به او نبود. تلویزیون را خاموش کردم. دستمال کاغذی را برداشتم. کشیدم به صورت. فاطمه نشست کنارم:« اون بچه چرا زخمی بود؟»
خدا را شکر که نفهمید آن کودک شهید شده. با صدای گرفته گفتم:« هواپیماهای اسرائیلی بمب انداختند رو خونشون.»
گوشهی لبهای فاطمه کشیده شد پایین:« آخی! طفلک! حتما فردا نمیتونه بره مدرسه.»
دست کشیدم به موهای نرمش:« ول کن مامان! بیا حاضر شیم! یکی دوساعت دیگه مهمونا میان!»
چشمهایش درشت شد. چال افتاد گوشهی لب هایش. چقدر خواستنی بود دخترکم. بغلش کردم. محکم فشردمش. صدای دادش هوا رفت:« مااامان!»
رهایش کردم. رفتم آشپزخانه از آنجا چشم دوختم بهش:« نمیای کمک؟»
زل زده بود به ساعت:« فک کنم این خراب شده.»
همانطور که کتری را آب میکردم پرسیدم:« چطور؟»
دست گذاشت روی چانه:« آخه عقربههاش مثل لاکپشت راه میرن.»
خنده ام را کنترل کردم. کتری را گذاشتم روی گاز:« به جای این کارا، برو لباساتو عوض کن. کمکم مهمونا میرسن.»
همینطور که بیحال بلند میشد گفت:« آخه تا اون وقت دامنم چروک میشه.»
باید سرگرمش میکردم:« پس برو مداد رنگیاتو بیار یه نقاشی بکش.»
چشمهایش برق زد. دوید سمت کولهاش:« خوب شد یادم انداختی!»
با جامدادی و دفتر برگشت. پهنشان کرد روی میز جلوی مبل. صدای خرچ خرچ کندن برگه از دفتر بلند شد:« مامان! پرچم اسرائیل رو چطور بکشم؟»
یک لحظه مات ماندم. زیر گاز را زیاد کردم. شعلهی سبز میرسید به کتری استیل و زرد میشد. براق شدم تو صورتش:« چکار به پرچم اونا داری تو؟»
قیچی کوچک را برداشت. سرکجی کاغذ را صاف کرد:« میشه نگم؟ آخه این یه رازه.»
عجب! دخترم آنقدر بزرگ شده بود که برای خودش یک راز داشته باشد. ذوق کردم:« دوتا خط آبی بالا و پایین کاغذ بکش! وسط، دوتا سه گوش تو هم مثل ستاره.»
مداد آبی را برداشت:« میشه کمکم کنی؟»
آمدم کنارش. نشستم روی زمین. باهم شکل پرچم را کشیدیم. تمام که شد احساس کردم نحسی آمده تو خانهمان. از پنجره به بیرون نگاه کردم. هوا داشت تاریک میشد. مثل یک شی نجس از گوشهی پرچم گرفتم:« هنوزم نمیگی برای چی اینو کشیدی؟»
پرچم را گرفت. ابرو بالا انداخت:« نچ! باید صبر کردنو یاد بگیری مامان جون!»
صدای زنگ بلند شد. رفتم سمت در.« ای وروجک! برو لباساتو عوض کن. رو تخت گذاشتمشون.»
دوید سمت اتاق خواب.
مهمانها با سر و صدا رسیدند. بعد از احوالپرسی، کیک را آوردم گذاشتم روی میز.
دخترم مثل یک ملکه با آن لباس چیندار از اتاق آمد بیرون. دستها را پشت سر قایم کرده بود. تلاش میکرد باوقار قدم بردارد.
همه دست زدند:« تولدت مبارک فاطمه جون!»
با تمام صورت لبخند زد. از بین مهمانها گذشت. نشست روی مبل، روبروی کیک.
فندک را دادم دست ریحانه که روی صندلی کنار نشسته بود:« تا شما شمعا رو روشن کنی من چایی میریزم.»
صدای تق فندک آمد. ریحانه رو کرد به فاطمه:« خب شاهزاده خانم! الان شما شش سالت تموم شده میری تو هفت سال؟ یا داری میری تو شیش سال؟»
فاطمه هاج و واج نگاهش کرد.
با سینی استکانها برگشتم. بخار داغ میپیچید تو هوا و بوی عطر چای ایرانی بلند شد:« اذیت نکن دخترمو!»
چایی را تعارف مهمانها کردم. ریحانه رو کرد به من:« یه آهنگی، چیزی نمیذارید؟»
لبخند زدم:« خودتون قشنگتر میخونید.»
ریحانه سر را بالا و پایین کرد. شروع کرد کف زدن:« تولد تولد تولدت مبارک. حالا شمعارو فوت کن تا صد سال زنده باشی!»
فاطمه دستها را از پشت سر بیرون آورد. پرچم اسرائیل را گذاشت روی میز.
سینی چای بهدست ایستادم. چشمهای مهمانها گرد شده بود. با ابروی بالا رفته به او نگاه میکردند. فاطمه پرچم را گرفت روی شمعها. شعله از پایین کاغذ شروع کرد بالا رفتن. سر راهش پرچم سیاه میشد و بعد آتش میگرفت. خاکستر تکهتکه میریخت روی زمین. فاطمه چشمها را بست:« آرزو میکنم دیگه کسی رو سر بچهها بمب نندازه!» محکم شمعها را فوت کرد.
#نارون
https://eitaa.com/rooznevest