🍃 آسایش عالم دادم را از این تردیدها از کجا باید بستانم؟ چند بار باید نزدیک خانه‌ات شوم و با ضربۀ سهمگین یک تردید فرسنگ‌ها فاصله بگیرم از تو؟ همین چند روز پیش مگر نبود که تا چند قدمی خانه‌ات آمدم و تردیدِ میان آسایش و رسیدن به تو، سراغم را گرفت؟ همین که ماندم تو را انتخاب کنم یا آسایشم را دیدم حتّی شبهی از خانه‌ات پیدا نیست. اوّلش فکر نمی‌کردم که تردید است. با خودم داشتم می‌گفتم حالا که خانه‌ات نزدیک است کمی آسایش هم لازم است. با این تن رنجور و خسته، باید مدارا کرد. همین حرف‌ها را داشتم با خودم می‌زدم که دیدم حال و هوایم عوض شد بو کشیدم، دیگر بوی عطر تو نمی‌آمد. دور و برم را نگاه کردم. کویر بود و برهوت. به خودم برگشتم و دیدم چند لحظه‌ای در این تردید فرو رفته بودم: آیا این همه نفس نفس زدن برای تو لازم است؟ مگر نیازی است که در راه وصال تو آسایش را بر خویش حرام کرد؟ اصلاً چه کسی گفته راه تو و آسایش، سر سازش با هم ندارند؟ حالا کمی دیرتر از اگر به تو برسیم، چه می‌شود؟ وقتی که از خانۀ‌ برای بار چندم دور افتادم فهمیدم کسی که در راه وصال تو دنبال آسایش است باید دور خانۀ‌ تو را خط بکشد. دیگر تردید ندارم. خدا کند که اگر باز هم به خانۀ تو نزدیک شدم گرفتار پنجۀ این تردید نشوم! شبت بخیر آسایش عالم!