قسمت هشتم
روی صندلی نشستم. چشمانم را بستم. حسین را خیال کردم. عمود اول بودم.
روی تخت خوابیده بود. چشمانش را بسته بود. حسین را خیال میکرد. شاید عمود آخر بود.
نفسش تنگ شد. اکسیژنش را وصل کردم.
دستگاه اکسیژن، جور بی نفسیاش را میکشید؛ اما دلتنگ بود.
هنوز در خیالم به عمود دوم نرسیده بودم. گامهایم درراه حسین آهسته برداشته میشدند و پاهایم پیش نمیرفتند؛ اما بیمارستان بوی خدا میداد. من اینجا بودم؛ در نقش یک پرستار، کنار تخت پیرزنی بیمار و دلم آنجا بود در نقش یک زائر در مسیر کربلا. جغرافیایی که من در آن بودم، با جغرافیایی که در من بود فاصله بسیار داشت.
بابا میگفت: «این من را باید بگذارید تا بمیرد.» این کلمات را همچون چادری برتنِروحم کشیده بودم تا زخمهای نرفتنم پیدا نباشد.
در خیالم به این فکر میکردم که اربعین نمیروم و 1452 عمود را ازدست میدهم؛ که این نه یک عدد که 1452 درصد، احتمال جان دادن بود.
1452 بار کشف کردن؛
1452 بار طولموج خدا بود که میشد به حسین وصل شد؛
1452 بار ویزای پناهندگی بود به دنیای حسین؛
1452 بار تپش قلب استکانهایی بود که پر میشدند از چای موکب؛
ادامه دارد
#اربعین