پارچه‌ی سیاهِ کوچکی را رویِ در زده بودند. جوان، با نگاهش مکث کرد روی گُل میخ‌های مِسی و برنجی در چوبیِ خانه. فهمید که پیرزن، امسال هم روضه گرفته است. صدای روضه‌خوان هم می‌آمد. بندِ دلش پاره شد. در، نیمه‌باز بود. خودش را به حیاطِ خانه رساند. روضه‌خوان از مصیبتِ کوچه‌هایی می‌خواند که شاهدِ تنهایی علی بود. روضه شد شبیه یک تکه‌نان و از گلویِ بغض پایین رفت! در این کِسادی بازار ایمان، دلِ پیرزن قرص بود که روضه‌اش صاحب دارد! جوان، جایی گوشه‌ی مجلس نشست. خودش درگیرِ خودش بود. انگار چندین نفر در وجودش با همدیگر دعوا می‌کردند! کسی از درون، سرزنشش می‌کرد که تو را به این‌جا چه؟! دیگری می‌گفت بمان و حاجت بگیر! معامله‌ی نان و آب‌داری است. دوباره خودش داشت خودش را قانع می‌کرد. باز کسی از درونش به نفسش می‌گفت که حرف‌هایت بویِ نا گرفته! دیگری می‌گفت از همین‌جا امان‌نامه بگیر. آن یکی فریاد می‌زد که روضه‌ی چند نفره آن هم خانه‌ی یک پیرزن، روضه نیست! باز خودش می‌گفت این مجلس پناه مجلس‌های دیگر است. ماند. بالاخره ماند. تا آخرش. تا جایی که روضه‌خوان فریاد می‌زد یَا أَبَتَاهُ! یا رَسُولَ اللّهِ(ص)! صدای روضه به دورافتاده‌ترین پس‌کوچه‌های قلبش رسید. فهمید که روضه، شِفا‌بخش‌‌ترین نسخه است برای آدم‌هایی که خام جُبه‌ی صدراتِ دنیا شده‌اند. حالِ روضه، حالی‌اش کرد که دنیا با تمام اوقات‌تلخی‌هایش، تجربه‌ی شیرینِ اشک بر فاطمه را نصیبِ مومن می‌کند. به برکتِ روضه، جلادِ نفس را گردن زد. قلبش شاعر شد و با آدابِ تمام شعری خواند که مَطلعش تقدیسِ روضه‌های خانگی بود. 🖋زهرا ابراهیمی @roznevesht