صفحه۶ ناگفته‌هایی از فراز و فرود‌های زندگی سیاسی در آینه خاطرات دیدار با شمس پس از پیروزی انقلاب اسلامی به هر حال آن دوران گذشت و از شمس قنات‌آبادی بی‌خبر بودم تا روزی که انقلاب شد. ◾️◾️◾️◾️ روزی مردی با لباس سفید و بلندبالا و آراسته و محاسن و مو‌های سفید به دیدنم آمد. او را نشناختم تا اینکه نزدیک آمد و مرا به نام صدا زد و از تن صدایش دریافتم که او شمس قنات‌آبادی است. او را در آغوش گرفتم و به سینه چسباندم. او مهمان من بود و به اصفهان آمده بود. در اتاقی نشستیم و من از بیم اینکه با آن شمایل مورد توجه پاسداران و نیرو‌های انقلاب واقع شود و او را توقیف کنند، او را به اتاق بردم، زیرا اوایل پیروزی انقلاب بود و وضعیت ظاهری افراد بیشتر مورد ظن قرار می‌گرفت. گفتم:‌ای شمس کجا بوده‌ای؟! پاسخ داد: می‌دانی که من با میراشرافی مدیر مجله آتش تهران رفیق بودم. او را در اصفهان گرفته‌اند و آمده‌ام که تو را واسطه کنم نزد آیت‌الله خادمی تا او را نجات دهند و می‌دانی میراشرافی روزانه ۴۰ خانوار را اداره می‌کند. در پاسخش گفتم: با اینکه مهمان من محسوب می‌شوی، بالاترین پذیرایی من از تو این است که هرچه زودتر اصفهان را ترک کنی و از اینجا بروی، چراکه اوضاع خیلی خطرناک است و ممکن است اسباب ناراحتی تو پیش آید. اگر بروی من قول می‌دهم خواسته‌ات را دنبال کنم. با رفتن شمس طبق قولی که به او داده بودم سراغ آیت‌الله خادمی رفتم و سوابقی را که از میراشرافی داشتم و درخواست شمس را مطرح کردم و آیت‌الله خادمی هم تلاش کردند و میراشرافی از زندان آزاد شد، اما پس از چندی، بار دیگر میراشرافی دستگیر شد و امید نجف‌آبادی-که حاکم شرع شده بود- او را اعدام کرد (شایان ذکر است فتح‌الله امید نجف‌آبادی خود در پی مفاسد اخلاقی به اعدام محکوم شد) و، چون از این نوع حرکات، مکرر از امید دیده شد، آیت‌الله خادمی نامه‌ای به حضرت امام نوشتند که: یا جای من در اصفهان است یا جای امید نجف‌آبادی... و بلافاصله همان شب امام عزل امید را اعلام و او را از این سمت کنار گذاشتند؛ ..... @sayyedmojtabanavvabesafavi ادامه.....👇