#رمان_هاد
پارت۱۳۹
- نترسید. نمی خوام جواب اشتباه بدم
دختر هم لبخند زد و برگه ها را داد.
- فکر کنم بتونم یه چند تائیش رو حل کنم. البته به شرطی که اگر غلط بود بعداً طلبکار من نشید
بعد سرش را بالا گرفت و منتظر جواب نرگس شد. نرگس نگاهی کوتاه به شروین کرد و گفت:
- فکر کنم بهتر از هیچی باشه
چند لحظه ای گذشت. شروین گفت:
- خب؟
نرگس سربلند کرد و با نگاهی پرسشگر شروین را نگاه کرد. شروین پرسید:
- ایستاده؟
نرگس که تازه متوجه شده بود لبخند کوتاهی زد و با کمی فاصله کنار شروین نشست...
حل مسأله ها نیم ساعتی طول کشید. به محض اینکه نرگس رفت سرو کله شاهرخ پیدا شد.
- خوبه، کم کم داری راه می افتی. خواستگاری هم کردی؟
شروین سرش را به طرف صدا برگرداند.
- چی؟
- کی شیرینی می دی؟
شروین نیشخند زد.
- مسخره
- من که می دونم تو آخرش این کار رو می کنی فقط می خوای از زیر شیرینی در بری
- خب تو که می دونی چرا عجله داری؟
- آخه دوست دارم قیافت رو ببینم. خیلی دیدنی میشه. تا دیروز سایش رو با تیر می زدی حالا با دسته
گل و شیرینی بری خواستگاری
شروین گفت:
بعدشم به خوبی و خوشی تا آخر عمر کنار هم زندگی می کنیم؟
- حتماً
و دستش را دراز کرد. شاهرخ دستش را گرفت و کشید تا از جایش کنده شود:
- یحتمل!
- تازگی ها زیاد سینما رفتی؟
- من خودم فیلم هندی سیارم!
شروین ابروئی بالا برد.
- ماجرا جالب شد!
- راحله شاگرد من بود. همیشه باهم مشکل داشتیم. یه بار به خاطر 25 صدم درسش رو پاس نکردم. به خاطر این اتفاق یک ترم درسش دیرتر تموم شد اما حاضر نشد التماس کنه. من آدم مغروری بودم و انتظار داشتم همه بهم احترام بذارن حتی اگر اشتباه کنم!! اونم حاضر نبود فقط به خاطراینکه استادشم
حرفم روقبول کنه. بعدها بهم گفت که چون اخلاقم رو میشناخته حاضر نشده بیاد
- و تغییر احساسات از کجا شروع شد؟
- دنیا عوضی میشه. بعضی چیزا اونقدر آروم اتفاق می افته که خودت هم متوجه نمیشی. خود تو! چی
شد یهو از اون حالت خروس جنگی در اومدی؟
- نمی دونم! شاید به خاطر موقعیت!
- می بینی؟ آدم ها تجربه مشترک زیادی دارن
- خب این دلیل نمی شه که من بخوام باهاش ازدواج کنم
شاهرخ در اتاق را باز کرد.
- می دونم
و لبخند معنا داری زد. وقتی پشت میز قرار گرفت پرسید
- خب؟ کتاب رو خوندی؟
- آره. جالب بود
- همین؟
- از این داستان ها زیاده. قفسه های کتاب فروشی پره از این مدل قصه ها
- اما این یه داستان نیست. یه زندگی واقعیه
- آره. راستش اول از دستت ناراحت شدم فکر کردم برداشتی داستان زندگی منو نوشتی اما بعد که سال
چاپش رو دیدم فهمیدم اشتباه کردم
- زندگی تو؟
- آره. البته یه کم فرق داره. مثلا طرف پولدار نیست یا یه سری جزئیات دیگه
شخصیت اصلیش با من تشابه فکری زیاده داره
- اما تو که گفتی بین شما هیچ شباهتی نیست؟
- بین ما؟ منظورت چیه؟
- معلومه کتاب رو دقیق نخوندی
ادامه دارد....
✍ میم مشکات