"رمان
#پرواز_شاپرکها🦋
#قسمت8⃣7⃣
زینب سادات گفت: بابا مهدی هم شما رو همینجوری دوست داشت؟
همینجوری که بابا ارمیا دوستتون داره؟
آیه نگاهش دور شد: من اون روزا فرق داشتم. بعد از بابات، خیلی عوض شدم. گاهی فکر میکنم، دو نوع زندگی دارم. یکی آیه سید مهدی و یکی آیه ارمیا.
به دخترش نگاه کرد و لبانش را به سختی برای لبخندی کش داد: خیلی شبیه تو بودم! صبر کن تا کسی رو پیدا کنی که عاشق اینی که هستی باشه، نه کسی که میخواد ازت بسازه!
بیرون از اتاق مردی به دیوار تکیه داده بود و گوش میداد. حرف هایی که مغز داشت. از سر گفتن بیهوده نبود. چراغ بود. کاش کسی از این چراغها دستش بدهد.
صدای صدرا را شنید: احسان! رفتی وضو گرفتی؟ دیر شده ها؟
احسان سریع وارد سرویس بهداشتی شد و تلفن همراهش را در آورد، شیوه وضو را جست و جو کرد و پس از آن که وضو گرفت، خود را به صدرا رساند.
در راه به صدرا گفت: من با آقا ارمیا میرم!
صدرا گفت: کجا میری؟
احسان: کربلا. گفتید یک پزشک همراهش باشه. من میتونم باهاش برم. برای اون زمان مرخصی گرفته بودم.
صدرا: کجا قرار بود بری؟
احسان: میخواستم برم دیدن شیدا،میخواستم مطمئن بشم حالش خوبه. چند وقته ازش خبری نیست.
صدرا: پس نمیتونی با ارمیا بری!
احسان: بعدا! بعدا به شیدا سر میزنم. میخوام باهاشون برم!
لبخند محوی روی صورت صدرا نشست. لبخندی دور از چشمان احسان.
روز سفر رسید. در میان اشک و لبخند ها، سه زائر اربعین، عازم عراق شدند.
احسان همه تن چشم شد و همه تن گوش شد و خیره به دنبالشان میرفت.
آیه تا آنجا که میتوانست، خودش کارهای ارمیا را انجام میداد. احسان نگاهش پی آنها میدوید. آیه ای که با صبر پشت ویلچر می ایستاد هل میداد. ارمیا که تمام مسیر مفاتیح و قرآن کوچکش را در دست داشت.
گاهی زمزمه هایی میکرد. به سرفه می افتاد. آیه صبورانه کپسول کوچک اکسیژنش را مهیا میکرد. برایش ماسک میزد. برایش غذا میگرفت، آب و نوشیدنی می آورد. برای هر کاری آماده بود. ارمیا لب وا نکرده آیه میدانست. و آیه صبورانه میدانست که سفر آخرشان است...
روز چهارم سفرشان بود. آیه هنوز از موکب بیرون نیامده بود. احسان کنار ارمیا ایستاده بود.
از او پرسید: چراتصمیم گرفتید بیاید به این سفر؟ خیلی با شرایط شما سخته!
ارمیا جوابش را داد: شما چرا با ما اومدی؟
احسان دفاع کرد: شما به دکتر نیازداشتید. عمو صدرا نگران بود. من
خیلی بهشون مدیونم!
ارمیا از حرف خودش جوابش را داد: امام زمان (عج) به یار نیاز داره. نگران ماست. من خیلی به خودش و پدرانش مدیونم!
احسان: امام زمان (عج) یک چیز فرضیه. معلوم نیست حقیفت داشته باشه! یک جور افسانه است! یک امید واهی به بشر تا باور کنه روزی از این دنیای کثیف نجات پیدا میکنه!
ارمیا: منم که هم سن و سال تو بودم قبول نداشتم. وقتی با جوانها حرف میزنم به این نتیجه میرسم که همه ما در این سن و سال به وجود همه چیز شک داریم و هر چیزی رو بخوایم قبول میکنیم. یک جورایی انتخابی رفتارمیکنیم
ادامه دارد...
نویسنده:👇
🌷
#سنیه_منصوری