"رمان
#اسطورهام_باش_مادر💞
#قسمت8⃣
زینب سادات ظرف غذا را در دست گرفت، در خانه را باز کرد و رو به زهرا
خانم گفت: زود میام مامان زهرا!
زهرا خانم غر زد: زود بیای ها! میخوایم شام بخوریم.
زینب سادات خنده بی صدایی کرد: چشم مامان خانم!
از پله ها پایین میرفت که صدای بازشدن در را شنید. با لبخند برگشت تا به زهرا خانم اطمینان بدهد که زود باز میگردد اما احسان را دم راه پله دید.
لبخندش را جمع کرد و نگاه دزدید: سلام. بااجازه.
از پله ها پایین رفت و احسان آرام پشت سرش رفت.
زینب در خانه صدرا را زد و در انتظار باز شدن آن ماند. احسان با فاصله از او ایستاده بود. رها در را باز کرد و با لبخند از مهمانانش استتقبال کرد.
زینب تعارفش را رد کرد و بعد از وارد شدن احسان به خانه رو به رها گفت:
زود باید برم بالا برای شام. ایلیا داره سفره رو میچینه. این رو براتون آوردم.
کاسه بزرگ آش را مقابل رها گرفت و ادامه داد: کلاس آشپزی امروز مامان زهرا! اینم سهم شما! انتقادی پیشنهادی اگه بود، بفرمایید استاد.
رها آش را نفس کشید و گفت: عالیه! کاسه آش میان سفره قرار گرفت.
احسان کمی برای خودش از آش در کاسه کوچکی که رها کنار بشقابش گذاشته بود، کشید و گفت:
واقعا این آش رو زینب خانم پخته؟
رها کاسه کنار دست صدرا را برداشت و برایش آش ریخت: آره. دست پخت خوبی داشته همیشه. الانم که مامان زهرا اراده کرده از این دختر یک کدبانو بسازه مثل مادرش.
صدرا کاسه را از رها گرفت و زیر لب تشکر کرد و بعد رو به احسان ادامه داد: زینب سادات تو خانومی تکه. خدابیامرزه مادرش رو، دختر نجیب و اهل زندگی تربیت کرده.
بعد نگاهی به رها کرد و با تردید ادامه داد: خیلی دوست داشتم برای تو بریم خواستگاریش.
رها مخالفت کرد: چی میگی صدرا؟ تو زینب سادات رو نمیشناسی؟
احسان و زینب اصلا به هم نمیخورن.
احسان قاشق را از دهانش در ٱورد و گفت: چرا به هم نمیخوریم؟
رها اخم کرد و صدرا با لبخند گفت: زینب سادات خیلی مقید هستش. تو هم که ٱزادی اندیشه ای و در قید و بندهایی که اون هست نیستی!
احسان جدی شده بود. قاشقش را درون بشقاب گذاشت و رو به صدرا و رها گفت: منم قید و بندهایی دارم. منم به بعضی چیزا معتقد هستم. شاید مثل شما نباشم اما دور از شما هم نیستم.
نگاهش را به چشم رها دوخت: رهایی! از تو انتظار بیشتری داشتم.
بعد به صدرا نگاه کرد: چند وقته ذهن خودم هم درگیره. از روزی که با مادرش اومد اینجا و نامزدیش به هم خورده بود، از اون روز ذهنم درگیره. خوب میدونم که خیلی تفاوت داریم. بخاطر همین تفاوته که تا حالاحرفی نزدم. اما حالا که حرفش شده، میگم که من دارم به این موضوع فکر میکنم و مایل به این اقدام هستم، لطفا خواستگار براش پیدا نکنید و کسی هم اومد منو در جریان بذارید.
رها لبخند زد: اگه من به صدرا گفتم حرفی نزنه، بخاطر این بود که منتظر بودم خودت بگی. میدونستم، فکرت رو درگیر کرده، چون زینب اونقدرنجابت داره که فکر هر مرد نجیبی رو درگیر خودش کنه. نمیخواستم فکر کنی از طرف ما فشاری روی تو هست.
صدرا گفت: حالاپسرها کجان؟ نمیان شام؟
رها به همسرش نگاه کرد: آقای حواس جمع! مهدی رفته پیش مامانش، زنگ زد گفت اگه اجازه بدیم، شب بمونه اونجا! منم دیدم خودش مایل به موندن هست، گفتم بمون. محسن هم دید مهدی نیست، رفت بالاپیش ایلیا!
صدرا کاسه اش را دوباره پر کرد: پس کل این ظرف آش مال خودمون سه تا هست؟
رها بی صدا خندید: آره بخور شکمو.
صدرا رو به احسان گفت: خوبه زنیبگیری که نه تنها آشپزیش خوب باشه، که آشپزی هم انجام بده! ببین من بعد ازدواج با رها جان چقدر شاداب شدم! بخاطر دست پخت خوبشه! اصلا بخاطر دست پختش گرفتمش!
احسان بلند خندید: رهایی یک چیز دیگه است! خدا رحم کرد اون مادر فولادزره رو نگرفتی.
صدرا زیر چشمی به رها نگاه کرد که سر به زیر غذایش را میخورد و به غمی در چشمانش موج میزد، اما صداقت بهتر است، پس گفت: دیروز اومده بود دفتر.
قاشق رها از دستش رها شد و در ظرفش افتاد. صدرا فورا ادامه داد: بخدا چیزی نشده رها! میخواست طلاق بگیره، گفت وکیلش بشم، منم قبول نکردم. بخدا پنج دقیقه هم باهاش حرف نزدم.
رها به سختی لبخند زد. جلوی احسان حرفی نزد اما صدرا از نگاه پر تلاطم اش میدید که نگران است....
در تمام طول صرف شام، احسان به
زینب سادات و اعتقاداتش فکر میکرد، رها درگیر رویای قدیمی صدرا بود، صدرا در اندیشه وابستگی مهدی به معصومه.
ادامه دارد...
نویسنده:👇
🌷
#سنیه_منصوری