کوچ غریبانه💔 -می گن دست من سبکه ندیده بودم کسی این جوری زیر دستم گریه کنه!ملوک خانم بی خبر از همه جا با گلایه این را گفت.مامان که برای بردن کاسه نبات آمده بود او را بی جواب نگذاشت. -دست شما سبکه ملوک خانم عروس ما یه کم پرمو! -حرفش مثل نیش به دلم نشست چون او علت گریه ام را می دانست و از دردم خبر داشت.از گوشه چشم نگاه پر کینه ام به او افتاد.یک آن از ذهنم گذشت(کاش به فکر آبروتون نبودم و همین دیروز از خونه فرار می کردم).حرف مفت می زدم مثل روز روشن بود که اگه بدتر از این هم به سرم می آمد دست به این کار نمی زدم. کوچکترین واکنش ناجوری از طرف من می توانست به قیمت جان مسعود تمام شود.اگر قضیه آن کیف دستی که پر از اعلامیه و یک هفت تیر بود توسط مامان لو می رفت دستگیری و مرگ او حتمی بود.پس فقط باید نقش یک عروس خوشبخت را خوب بازی می کردم. -پرمو بودن هم در بعضی موارد یه حسنه چون بعد از اصلاح از این رو به اون رو می شن.بخصوص وقتی یه همچین چشم و ابرویی هم زیر موها پنهون باشه! تعریف ملوک خانم و لبخندی که به رویم زد التیام بخش نبود لااقل در این موقعیت هیچ تاثیری به حالم نداشت. مامان قبل از خارج شدن از اتاق به عقب نگاهی انداخت و با لحن بدی گفت: -بر منکرش لعنت ولی به شرط این که از گریه مثل چشم قورباغه وق زده نشه. دوباره به گریه افتادم.چرا سعی می کرد با هر جمله زخم تازه ای به دلم بزند؟منظورش از این همه زخم زبان چه بود؟!او که عاقبت به هدف شومش رسید پس چرا باز سعی می کرد آزارم بدهد؟باورم نمی شد که حتی ذره ای مرا دوست داشته باشد!نگاه مهربان آرایشگر محلمان به چشمان اشک آلودم افتاد: -اشکال نداره عزیزم ناراحت نشو هر چی باشه مادرته... لبهایم را با حرص بهم فشردم که فریاد نزنم(نه اون مادرم نیست)عده ی کمی از این ماجرا خبر داشتند.حتی خود من هم تا آن روز روزی که همه چیز را از زبان عمه شنیدم از آن بیخبر بودم. *** نیمه های مرداد هوا گرم و نفسگیر بود بخصوص در این ساعت از روز که آفتاب مستقیم به زمین می تابید.با اذان ظهر از خانه بیرون زدم.کاسه ی صبرم لبریز شده بود.اگر یکی را برای درد و دل کردن پیدا نمی کردم حتما از این بغض خفه می شدم.خوشبختانه به خاطر گرمی هوا پرده ها را کیپ تا کیپ کشیده بودند که مانع از نفوذ آفتاب بشودبی سر و صدا از حیاط بیرون زدم.بقیه مشغول خوردن ناهار بودند.بعد از دعوای مفصلی که به خاطر من به پا شده بود حوصله بودن در کنار آنها را نداشتم.سینی غذا را فهیمه به اتاقم آورد.در واقع اینجا تنها اتاق یا انباری بزرگی در طبقه ی دوم بود که من آن را سر خود مالک شده بودم وگرنه در این منزل آنقدر رسمیت نداشتم که کسی اتاقی به من اختصاص بدهد.روزها به بهانه های مختلف آنقدر در گوشه ی دنج این اتاق دوازده متری که پنجره ی کوچکی به حیاط داشت نشستم و به حال خودم اشک ریختم که ناخوداگاه ملک شخصی من شد.سینی را از دستش گرفتم و گوشه ای گذاشتم.با این بغضی که گلویم را گرفته بود آب دهانم به زور پایین می رفت چه برسد به لقمه های غذا.نگاه خواهرم حاکی از همدردی بود ولی بدون هیچ حرفی برگشت.می دانستم که از مامان حساب می برد یا شاید نمی خواست در مقابل محبت های او نا سپاس باشد و طرف مرا بگیرد بخصوص که فهیمه سوگلی مامان به حساب می آمد.به هر حال هرچند او دو سال از من کوچکتر بود اما با سیاست عمل می کرد.