صالحین تنها مسیر
#قسمت_هشتاد_وهشتم کوچ غریبانه💔 -تو کجا می ری؟خان دایی کار داره،تو به این زودی می خوای بری چی کار؟
کوچ غریبانه💔 بعد از رفتن او بود که الهه دوباره شروع کرد: ببخشید مانی جون. نباید جلوی بچه همه چیز رو می گفتم ، ولی اینقدر  پریشونم که حال خودمو نمی فهمم. _ می دونم چی میگی...حقیقتش خود منم حسابی شوکه شدم...حالا چیکار باید کرد؟ _ فقط دعا. هیچ کاری از دست کسی بر نمیاد. هفته پیش منتقلش کردن به بیمارستان مجهزتر. بخشی که ناصر توش  خوابیده همه سرطانی هستن. _ خودش میدونه چه بیماری گرفته؟ _متاسفانه آره. نمیدونم از کجا فهمیده. از وقتی فهمیده روز به روز مثل شمع داره آب میشه. تو این یه ماه اخیر اونقدر از بین رفته که ببینیش باورت نمیشه این همون ناصره. امروز صبح که رفته بودم پیشش حالش از دیروز بدتر شده بود. ازش  پرسیدم چیزی لازم نداری؟ هر چی که دلت میخواد یا هوس کردی بگو برات بیارم. می دونی ازم چی خواست؟ خواست که تو رو ببرم  پیشش. می گفت میخوام از مانی حلالیت بگیرم ، چون فرصت زیادی ندارم. دوباره به گریه افتاد.دستش را گرفتم: الهه جون از طرف من بهش بگو حلالش کردم. کینه ای ازش به دل  ندارم.گذشته هر چی که بود دیگه گذشته. نمیخواد خودشو با این فکرا ناراحت کنه. _ خودت بیا اینارو بهش بگو. اون میخواد تو رو ببینه. خواهش میکنم مانی، روی ناصرو زمین ننداز.این دم آخری بیا  و خوشحالش کن. دودل بودم، با این حال از جا بلند شدم: باشه، الان میذارن بریم ملاقاتش؟ _ اره هنوز خیلی وقت هست. _ سحرو چیکار کنم؟ بیارمش؟ _ بیار، بد نیست ناصر یه بار دیگه ببینتش. یک ربع بعد سه تایی راه افتادیم. وارد بیمارستان که شدیم الهه پیش قدم شد.مسیری را که به بخش سرطانی ها  میرفت می شناخت و با شتاب پیش میرفت. من و سحر هم با قدم های سریع دنبالش بودیم. برای یک لحظه متوجه سحر شدم. دستش توی دستم بود. احساس  کردم کمی ترسیده. فشاری به پنجه هایش آوردم. _سحرجان تو خوبی مامان؟ نگاهش به من افتاد و با تکان سر جواب مثبت داد. عاقبت به راهروی عریضی پیچیدیم که عده ای از بستگان بیماران  با قیافه های نگران و غمگین این گوشه و آن گوشه به انتظار ایستاده بودند. الهه گفت: تو یه دقیقه اینجا باش من الان بر میگردم. کمی بعد همراه با پدرش و خاله از دری که رفته بود بیرون آمد. _ سلام خاله...سلام عمو. سلامم را به سردی و با تاخیر جواب دادند. سعی کردم به دل نگیرم. این برخورد را به حساب ناراحتیشان گذاشتم.در  عوض با سحر خوش برخورد بودند و به محض دیدنش او را در آغوش گرفتند. الهه دستم را کشید و من را به دنبال خودش از  همان در داخل برد.در نگاه اول اتاق بزرگی را دیدم که شش تخت در دو طرفش قرار داشت که هیچ کدام خالی نبود. فضای اتاق با  وجود ملاقات کنندگانی که اطراف تختها ایستاده بودند شلوغ به نظر میرسید. الهه مرا به سمت یکی از تختها هدایت کرد و خودش  آهسته برگشت. تازه در این لحظه چشمم به شخصی افتاد که روی تخت دراز کشیده بود و ملحفه سفیدی تا روی سینه اش را می  پوشاند. نگاهم به چهره اش که افتاد قلبم لرزید این ناصر بود؟!!او هم متوجه من شد و سعی کرد لبخند بزند. -سلام مانی...خوش آمدی.