#قسمت_نود_ویکم
کوچ غریبانه💔
-اولین خواهشم اینه که فردا به مسعود بگی بیاد اینجا.من زندگی اونم خراب کردم،باید ازش طلب بخشش
کنم.درخواست دومم توقع زیادیه،ولی چون فرصت زیادی ندارم،می شه تو این مدت باقیمانده هر روز بیای بهم سر
بزنی؟
دستش هنوز توی دستم بود:
-مطمئن باش میام؛تا هر وقت که لازم باشه.
قطره اشکی از کنار چشمش سر خورد و پایین افتاد.با صدای گرفته ای گفت:
-راستی سحر کجاست؟با خودت نیاوردیش؟
-چرا،بیرون منتظره.می خوای بگم بیاد پیشت؟
-آره بگو بیاد،دلم براش تنگ شده.
از کنار تختش آهسته راه افتادم.حال دگرگونی داشتم.در همان حال از میان دو نفری که کنار تخت بغلی ایستاده
بودند چشمم به بیمارشان افتاد.ظاهرا پسر جوانی بود که بیماری او را به شکل پیرمردی درآورده بود!سرش کاملا
تاس و استخوان صورتش کامل بیرون زده بود و حالت وحشتناکی پیدا کرده بود!به سختی نفس می کشید و با هر
نفس قفسۀ سینه اش بالا و پایین می رفت.نگاهم را از او دزدیدم یعنی ناصر هم تا چند وقت دیگه این شکلی می
شه؟ نباید به این فکر می کردم.نفسم سنگین شده بود.شاید از ترس مرگ بود.در این اتاق بوی مرگ به راحتی حس
می شد.
***
روز بعد سر ساعت آنجا بودم.سحر را به پدرم سپردم.او طاقت دیدن حال و هوای آن اتاق را نداشت.این بار چند نوع
کمپوت را همراه داشتم.روز قبل از پرستار پرسیده بودم مریض ما می تونه چیزی بخوره؟مثال کمپوت،آبمیوه،یه چیز
که یه کم تقویتش کنه؟ در جواب گفت :اگه میل داشته باشه چرا که نه...اتفاقا اگه بخوره براش خوبه،ولی معمولا
دردشون اون قدر زیاده که جز به مسکن قوی به هیچی میل ندارن.با این حال من سعی داشتم کمی از آب کمپوت
هلو را به خورد او بدهم.تا جایی که خاطرم بود او بین میوه ها به هلو علاقۀ زیادی داشت.
-دلم نمی یاد دستتو رد کنم،ولی اگه بیشتر بخورم حال تهوع بهم دست می ده.
با دستمال کاغذی کمی رطوبت اطراف دهانش را گرفتم و ظرف کمپوت را کنار تختش روی میز گذاشتم:
-باشه اجبارت نمی کنم.هر وقت احساس کردی تشنه ای بگو از آبش بهت بدم.
-به مسعود خبر دادی؟
-آره دیروز تلفنی بهش گفتم.اونم مثل من از شنیدن این خبر خیلی جا خورد...باورش نمی شد.
-پس میادش آره؟
-گفت حتما میاد...هنوز دیر نشده.اگه حوصله ت سررفته برم بگم خاله و عمو بیان پیشت باشن؟
-نه،حوصلۀ اونا رو ندارم.بدتر با دلسوزیاشون آدمو عذاب می دن.فقط برو به الهه سفارش کن اگه مسعود اومد فوری
بفرستدش تو.
-باشه.
پچ پچ در گوشی ام با الهه،کنجکاوی خاله را جلب کرده بود.تازه پیش ناصر برگشته بودم که از شنیدن سلام مسعود
تکان خوردم
نگاه من و ناصر همزمان به او افتاد.دسته گل زیبایی در دستش بود و درست دچار همان حالتی شده بود که اولین بار
با دیدن ناصر به من دست داد.
سلام آهستۀ من میان احوالپرسی ناصر گم شد.
-سلام آقا مسعود،لطف کردی اومدی...چرا زحمت کشیدی؟
گل ها را به من داد و نزدیکتر آمد و دست ناصر را که به سوی او دراز شده بود آهسته فشرد.
-زحمتی نبود.انتظار نداشتم توی این حال ببینمت.
-روزگاره دیگه هیچ اعتباری بهش نیست.پیش پای تو داشتم به مانی می گفتم کی فکرشو می کرد که من یه روزی
این جوری ضعیف و ناتوان توی جا بیفتم؛جوری که حتی نتونم آب دهنمو جمع کنم!
-مریضیه دیگه،واسه هر کسی ممکنه پیش بیاد.
-آره...بگذریم،به هر حال اتفاقیه که افتاده.اینم درس بزرگی بود که من از زندگی گرفتم.می دونی عیب کار در
کجاست؟این جا که آدمای بد وقتی به خودشون میان و پشیمون می شن که دیگه کار از کار گذشته و راه برگشتی
نیست.دست کم واسه من که دیگه راه برگشتی نمونده،واسه همین خواستم تو و مانی بیایین تا ازتون حلالیت
بگیرم.ساکت شد و نفسی تازه کرد.دوباره خسته شده بود.
-می خوای یکی دو قلپ از آب کمپوتو بدم بخوری؟