قسمت(۵)
#دختر_بسیجی
گوشیم رو از جیب شلوارم در آوردم و با دیدن شماره ی سایه اخمام ناخودآگاه توی
هم رفت.
رد تماس زدم و براش اس ام اس فرستادم که شب تو ی رستوران همیشه گیمون می بینمش.
از صبح که فهمیده بود من برگشتم این چندمین باری بود که زنگ میزد و کلافه
ام کرده بود.
به سمت میز کارم رفتم و با گذاشتن گوشی تلفن روی گوشم از منشی خواستم
برام قهوه بیاره و کارمندای جدید رو هم به اتاقم راهنمایی کنه تا باهاشون آشنا بشم
و یه سر ی توضیحات رو هم بهشون بدم.
اونروز تا ساعت 2 بعد از ظهر شرکت موندم و به کارهای عقب مونده ام ر سیدگی کردم.
شبش هم ساعت 8جلوی در خونهی سایه منتظر اومدنش بودم.
یک ربع بود که منتظرش بودم و خبری ازش نبود.
هر دفعه بهش می گفتم از انتظار خوشم نمیاد ولی او هر بار من رو منتظر نگه می
داشت و باعث عصبی شدنم می شد .
بهش زنگ زدم و به محض اینکه جواب داد و قبل اینکه چیزی بگه با عصبانیت
گفتم:از الان تا 5 دقیقه وقت داری تو ماشین نشسته باشی وگرنه من رفتم.
منتظر جوابش نشدم و تماس رو قطع کردم که به5 دقیقه نرسید که در ما شین رو باز کرد و کنارم نشست و گفت:وای آراد عزیزم نمی دونی چقدر دلم برات
تنگ شده!