صالحین تنها مسیر
قسمت(۵۳) #دختربسیجی _شما نمی تونستین بیرون منتظر بمونین تا این سرم تموم بشه؟!  _چرا می تونستم! 
قسمت(۵۴) به طرفش برگشتم و گفتم : پس کجا برم؟!  _مگه نباید میرفتیم شرکت؟ _برو خونه و استراحت کن!  کیفش رو از روی صندلی برداشت و با تلخندی گفت : ممنون که دلتون به  حالم سوخت!  معنی تلخند و نیش کلامش رو نمی فهمیدم و نمی دونستم چرا ناراحت شده ولی هرچه که بود این ناراحت شدنش رو و اینکه انتظار داشته بود چیز دیگه ای ازم  بشنوه رو دوست داشتم و در جوابش گفتم : خواهش! فقط اینکه دیگه هله هوله نخور چون ممکن نیست که دوباره دلم به حالت بسوزه.  باز هم لبخند تلخی زد و با گفتن خداحافظ در ماشین رو باز کرد و پیاده شد.  *فرد ای اون روز، نبود آرام توی شرکت بد جور به چشم میومد و من بر خلاف تصورم که فکر می کردم اگه نباشه خوشحالم،نه تنها خوشحال نبودم بلکه کلافه و سر در گم بودم و بی اختیار به جای خالیش توی مانیتور نگاه می کردم.  اتاق حسابداری بر عکس هر روز که شلوغ و پر رفت و آمد بود با نبودش سوت و کور  بود و خانم رفاهی و مبینا توی سکوت به کارشون مشغول بودن.  جای خالیش انقدر توی چشم بود که حتی پرهام هم جای خالیش رو احساس کرده بود که کلافه به اتاقم اومد و گفت : آراد به نظر تو امروز شرکت یه جوری نیست؟