قسمت(۵۵) نه! چجور یه مگه؟  _یه جورایی به سربه سر گذاشتن این دختره عادت کردم حالا که نیست انگار یه  چیزی کمه.  _خب سربه سر یکی دیگه بزار!  پرهام توی فکر رفت و بعد مکثی پرسید:آراد! تو نظرت در موردش چیه ؟  _نظری ندارم او هم یکی مثل بقیه است.  _نیست! خودتم خوب می دونی که با بقیه فرق داره، حداقل با دخترایی که دور و  بر ما رو گرفتن خیلی فرق داره.  مشکوکانه نگاهش کردم که ادامه داد :برای همین ازش بدم میاد و می خوام که نباشه.  متوجه منظورش نمی شدم چون ضد و نقیض حرف میزد، از یک طرف می گفت از نبودش دل گیره و از طرف دیگه می گفت ازش بدش میاد و می خواد که  نباشه!  من خودم هم احساس او رو داشتم و حتی دلیل احساس خودم رو هم نمی  فهمیدم و تا ظهر که به خونه برم همه اش احساس می کردم یه چیزی کمه و باید دنبالش بگردم و با خودم درگیر بودم. فرداش هم که به مناسبت میلاد امام رضا علیه السلام شرکت تعطیل بود و من توی خونه موندم و به تماشای شبکه هایی نشستم که مشهد و حرم رو نشون می داد.  حرکاتم کاملا غیر ارادی بودن.  من می دونستم که آرام اون لحظه مشهده و با دیدن حرم از قاب تلوزیون خودم رو  بهش نزدیک احساس می کردم .  بابا و مامان هم که از رفتارم تعجب کرده بودن ولی چیزی نمی گفتن و نگاه ها ی  معنی دار آیدا و آوا رو هم روی خودم احساس می کردم.  من هیچ وقت تلویزیون نگاه نمیکردم ولی اونروز از صبح تا شب یه جا نشسته و  به قاب تلوزیون زل زده بودم و توی افکار خودم سیر می کردم.  اونروز انقدر توی حال و هوای خودم بودم که حتی حرفای سعید(همسر آیدا  خواهرم) رو از کنارم نمی شنیدم و به با زیگوشیای دختر شیطونشون هم توجهی  نمی کردم.  صبح فرداش دیرتر از همیشه به شرکت رفتم و اگه مجبور نمیبودم اصلا نمیرفتم.  چند دقیقه‌ای می شد که وارد شرکت شده بودم و چیزی از نشستنم پشت میز کارم نگذشته بود که در اتاق با شدت باز شد و من با تعجب به سایه نگاه کردم که وارد اتاق شد.  نفسم رو کلافه بیرون دادم و با پرت کردن خودکار توی دستم روی میز به پشتی صندلی تکیه دادم و گفتم:اینجا چی می خوای ؟