صالحین تنها مسیر
قسمت(۶۷) #دختربسیجی _خفه شو! فقط خفه شو پرهام! آخه نمی تونستی حداقل بهم بگی چه گهی  خوردی که آبرو
قسمت(۶۸) هنوز فاصله اش تا خونه زیاد بود که از ماشین پیاده شدم و دست به سینه به ماشین تکیه دادم و مشغول برانداز کردنش شدم که بر عکس همیشه روسری رنگ روشن پوشیده و کیفش رو از روی چادر دانشجویی‌ش  روی شونه اش انداخته  بود.  با نزدیک شدنش بهم، پام رو توی پیاده رو گذاشتم و مقابل او که سرش توی گو شیش بود وایستادم که از حرکت ناگهانیم ترسید و همراه با هین گفتن دستش  رو روی قلبش گذاشت .  سرش رو بالا گرفت و بهم نگاه کرد که گفتم: نمی خواستم بترسونمت!  با اخم جواب داد:ولی ترسوندین!  با جدیت خواست از کنارم رد بشه و بره که مانعش شدم و گفتم : نمی خوای بدونی  برای چی اینجام ؟  _خب برای چی اینجایین؟  _اومدم ازت بخوام فردا برگردی سر کارت.  با تعجب نگاهم کرد و خواست چیزی بگه که من زود تر گفتم:من فهمیدم انتقال  وجه کار تو نبوده.  پوزخندی زد و گفت:چه خوب! آفرین به هوش بالاتون! از کنارم گذشت و پشت به من به سمت در حیاطشون رفت که گفتم: نمی خوای بدونی کار کی بوده؟  با این سئوالم از حرکت وایستاد و به سمتم برگشت و گفت: من همون اولش فهمیدم  کار کی بوده.  _خب پس چرا چیزی نگفتی؟  راه رفته رو برگشت و مقابلم وایستاد و گفت: چون اونموقع گوش برای شنیدن زیاد  بود ولی اونی که باید میشنید کر شده بود و چیزی نمی شنید.  (منظورش از گوش بر ای شنیدن زیاد بود، کارمندا ی جمع شده توی سالن بودن  که آرام خودداری کرده بود و جلوی اونا حرفی نزده بود تا آبروی پرهام حفظ  بشه)  _به هر حال من اومدم اینجا که بگم همه چی روشن شده و تو هم می تونی به  شرکت برگردی..... دو روزه غیبت کردی و کلی کار عقب مونده داری.  _هه! مثل اینکه یادتون رفته منو با چه افتضاحی بیرون کردین، حالا ازم می خواین بدون اینکه حتی بهش فکر کنم برگردم و کارای عقب مونده ام رو انجام  بدم ؟  _یعنی تو چیز بیشتری می خوای؟ خیلی ناراحتی می تونی برنگردی!