قسمت(۱۲۲) _الو... _سلام خوبی! _سلام ممنون خوبم. _ولی صدات که این رو نمی گه؟ _پس چی می گه؟ _می گه که آرام خانم خوب نیست و عصبیه! _نه! خوبم فقط یه کم از سئوالایی که آرزو نوشته حرصی ام! _چرا؟! سئوالی خوبین که!؟ _واقعا تو اینجور فکر میکنی؟ میگم میشه بی خیالشون بشیم؟! _نه نمی شه! مال من تازه تموم شده و تو هم فردا اولین کاری که می کنی اینه که تکالیفت رو تکمیل شده و بدون جا انداختن بهم تحویل میدی! _ولی مال من تازه نصفه شده! _خب تا فردا تمومش کن! چیزی نگفت و من صدای نفس های حرصی ش رو شنیدم و با خنده گفتم :حالا انقدر حرص نخور، بهت این تخفیف رو می دم تا جاهاییش رو که دوست نداری جواب ندی. با طعنه و حرصی گفت :وای که چقدر لطف می کنید! با لحن آرومی گفتم : آرام اگه ازت بخوام از خودت برام عکس بفرستی این کار رو می کنی؟ _آره، ولی می شه بگی برای چی می خوای ؟ _آوا ازم خواسته عکست رو بهش نشون بدم. _یعنی دیگه با ازدواجمون مخالف نیست؟ _در این مورد چیزی نگفت ولی قیافه و رفتارش که این رو می گه. _آیدا چی؟ او همچنان مخالفه؟ _چیزی نمی گه ولی از مامان شنیدم دیروز رو تا شب برای خرید لباس برای جشن بیرون بوده. _تو تا حالا با خودت فکر کردی شاید حق با خواهرات باشه؟ _نه؟ _چرا شاید اونا ... _آرام من بهتر از تو اونا رو می شناسم همانطور که بیشتر از اونا تو رو می شناسم و برای همین دلیلی نمیبینم که بخوام به حرفاشون فکر کنم. آرام تو هنوز هم مرددی؟ _نه اصلا! _پس چرا همه اش یه جوری ازم می پرسی که... _راستش یه ذره مضطربم ولی وقتی.... وقتی می شنوم که بهم میگی تو مطمئنی آروم می شم. _آرام من دوستت دارم و هیچ کس و هیچ چیز هم نمیتونه مانع رسیدنم به تو بشه! حالا هم برو و با آرامش سئوال رو جواب بده و بدون جواب تک تکشون برای من مهمه. _باشه! پس فعلا خداحافظ . _خداحافظ . برای اولین بار خداحافظی کردم و منتظر موندم تا اول او تماس رو قطع کنه. گوشی رو کنارم انداختم و همراه با بستن چشمام سرم رو روی پشتی مبل گذاشتم که چند دقیقه بعدش صفحه ی گوشیم روشن شد و من با خوشحالی گوشی رو برداشتم و عکس آرام رو باز کردم.