نرگس:
قسمت(۱۲۵)
#دختربسیجی
با آموزشای فیلم بردار و جلوی چشمای خیره بهمون انگشت پر از عسلم رو توی دهن آرام گذاشتم که یه گاز کوچولو از انگشتم گرفت و من متعجب به چشمای
خجالت زده اش خیره شدم و لبخند بد جنسانه ای تحویلش دادم که لبش رو گاز
گرفت و پر اضطراب انگشت عسلیش رو توی دهنم گذاشت.
قبل اینکه انگشتش رو از دهنم بیرون بیاره دستش رو توی دستم گرفتم و جوری
که کسی متوجه نشه و خیلی نامحسوس انگشتش رو بوسیدم.
بعد انداختن سرویس طلایی که مامان به آرام هدیه داده بود به سر و گردن آرام،
خانم هایی که حضور داشتن بعد دادن هدیه هاشون از اتاق عقد خارج شدن و
عکاس توی چندین ژست مختلف ازمون عکس گرفت .
ژستایی که عکاس نشونمون میداد باعث می شد بیشتر به آرام نزدیک بشم و من از خدا خواسته تمامشون رو اجرا میکردم تا اینکه عکاس از آرام خواست به مدل
های مختلف بمونه بعد* **
من برای بوسیدن آرام لحظه شماری می کردم ولی نه توی این وضعیت و جلو ی چشم یه غریبه!
به چهر ه ی آرام خیره شدم که با التماس بهم نگاه کرد و من بی خیال شونه ای بالا
انداختم ولی با چشمای گرد شده ی آرام و نگاه هشدار دهنده اش رو به عکاس
گفتم : دیگه کافیه!
عکاس مخالفت کرد و گفت : ولی من فقط چندتا عکس انداختم .
_گفتم کا فیه! شما می تونی بری.
عکاس که دید مرغ من یه پا داره و لحنم کاملا جدیه با کلافگی لوازمش رو
جمع کرد و از اتاق خارج شد.
با رفتن عکاس و بسته شدن در پشت سرش به چشمای آرام که معلوم بود از اینکه
از دست عکاس خلاصش کردم خوشحاله!
خیره شدم و گفتم : اگه یکی ازم بپرسه قشنگترین شب زندگیت چه شبیه بی برو
و برگرد می گم شب یکی شدن دنیام با دنیای قشنگ توئه!
امشب قشنگترین شب زندگی منه.
لبخندی روی لبش نشست که بهش نزدیک شدم و گفتم : تو امشب می خوای همه اش ساکت با شی؟ نمی خوا ی بهم بگی....
_می خوام بگم که احساس میکنم من خوشبخت ترین عروس روی کر ه ی زمینم
چون.... تو داماد این عروسی!
خواستم نزدیک تر برم و بغلش کنم که با باز شدن ناگهانی در خودم رو عقب
کشیدم و به مبینا که سرش رو از لای در داخل کرده بود عصبی نگاه کردم که با
تعجب و لحن شیطونی گفت :به این زودی دست به کارش دین؟!
در جوابش لبخند زدم و به آرام نگاه کردم که مبینا ادامه داد:بقیه ا ش رو بزارین
برای بعد! الان همه ی مهمونا منتظر شماین.
با این حرفش دست آرام رو توی دست گرفتم و با هم میان دست و سوت و جیغ
دخترای جمع شد هی جلو ی در از اتاق خارج شدیم و دست توی دست هم به
مهمونامون خوش آمد گفتیم.
قسمت(۱۲۶)
#دختربسیجی
بعد خوش آمد گویی ما به درخواست فیلمبردار روی صندلی وسط سالن
نشستیم
گردنبندی رو از جیب کتم در آوردم و وقتی به سمتم برگشت گردنبند رو
مقابلش گرفتم که صدای دست و سوت جمعیت حلقه زده دورمون فضا رو پر کرد و
من گردنبند رو به گردنش انداختم و به هر زحمتی که بود قفل زنجیر ش رو بستم.
بعد بستن قفل گردنبند که حسابی نفسم رو بند آورده بود آرام دستش رو توی
دستم گذاشت و مجبورم کرد باهاش برقصم.
دست توی دست آرام و خیره به چشماش مدتی رو با هم رقصیدیم تا اینکه به
سمت جایگاه عروس و دوماد رفتیم و روی مبل نشستیم.
چشمم به آیدا بود که با لباس مجلسی کوتاه ی که تنش بود به همراه دخترا ی فامیل می رقصید و خوشحال به نظر می رسید.
با صدای آرام که یواش کنار گوشم گفت به کی نگاه می کنی؟ نگاهم رو از آیدا
گرفتم و در حالی به اخمای درهمش نگاه می کردم و با لبخند از حس حسادتش،
گفتم : به آیدا.
اخماش از هم باز شد و با لبخند گفت : آها!.... می گم تو نمی خوای بری پیش
آقایون ؟
برای اولین بار بود که از حسادت کسی نسبت به خودم لذت می بردم و این همه
برام خوشایند بود و بهم حس غرور می داد.
به حسادتش خندیدم گفتم: یعنی تو دوست دار ی من برم؟!
_من نه! و لی دخترایی که با وجود تو نمی تونن برقصن دارن برای تو میخونن که
بری.
مامان که حسابی به خودش رسیده بود و توی لباس مشکی بلندش قدش بلند تر
به نظر میرسید به سمتمون اومد و رو به من گفت :آراد تو نمی خوای بر ی
پایین!؟
به آرام نگاه کردم و با گفتن من میرم ولی خیلی زود بر می گردم. از جام
برخاستم و برای رفتن به طبقه ی پایین ازش فاصله گرفتم.
ولی بر خلاف گفته ام تا آخر وقت توی طبقه ی پایین موندم و با امیر حسین و
بقیه گفتیم و خندیدیم.
توی جمعمون جای پرهام رو حسابی خالی می دیدم، بدون اینکه دلیل
نیومدنش رو بدونم.
همیشه فکر می کرد پرهام اولین کسیه که توی جشن نامزدیم حضور پیدا می کنه و تا آخر کنارم می مونه ولی او نیومده بود که هیچ! حتی بهم زنگ هم نزده بود
و کاملا ازش بی خبر بودم.
آخرای شب بود و من بی حوصله به حرفای عموی آرام و بابا گوش میدادم که
امیرحسین کنارم وایستاد و گفت: دیگه هر چی اینجا نشستی و غمبرک زدی
بسه پاشو که می خوایم بریم بالا .