قسمت(۱۲۹)
#دختربسیجی
به صورت آرام که شب زودتر از من خوابش برده بود و حالا هم خیال بیدار شدن
نداشت در سکوت زل زده بودم که با صدای در زدن کسی نگاهم رو ازش گرفتم و
دستم رو از زیر سرش خیلی آروم بیرون کشیدم که تکونی به خودش داد و عمیق
تر از قبل خوابید و من هم روی لبه ی تخت نشستم.
به ساعت توی دستم که ساعت ۹ صبح رو نشون می داد نگاه کردم و مشغول
بستن دو دکمه ی باز پیراهن مشدم.
منحالا مجبور شده بودم با پیراهن بخوابم تا آرام بیشتر ازم خجالت نکشه و
معذب نباشه.
به طرف آرام چرخیدم و صورتش رو با پشت انگشتام نوازش کردم و صداش زدم:
_آرام! نمی خوای بیدار شی؟
چند باری چشماش رو باز و بسته کرد تا اینکه بیدار شد و سرجاش نشست ولی دوباره خودش رو روی تخت انداخت و با ناله گفت :وای که چقدر خوابم میاد
اصلا نمی تونم بیدار بمونم.
با تعجب نگاهش کردم که دوباره صدای در زدن بلند شد و من از روی تخت
برخاستم وهمانطور که موهای پریشونم رو مرتب می کرد برای باز کردن در از اتاق
خارج شدم.
در رو باز کردم و به هما خانم که پشت در وایستاده بود سلام کردم که جواب داد:سلام
پسرم صبح تو هم بخیر! ببخش که از خواب بیدارتون کردم ولی خب! دیگه باید
بیدار می شدین.
_نه! من بیدار بودم.
_آرام هنوز خوابه؟
_صداش زدم ولی بیدار نشد.
_دوباره صداش بزن و تا من صبحونه رو آماده می کنم بیاین پایین.
_چشم الان میایم.
با رفتن هما خانم به اتاق برگشتم و آرام رو صدا زدم:
_آرام خانم نمی خوای بیدار شی؟
بدون اینکه چشماش رو باز کنه لبخند زد که متعجب نگاهش کردم و گفتم : آرام
چرا پا نمی شی؟
_چون می ترسم!