قسمت(۱۶۳)
#دختربسیجی
با عصبانیت مانتو رو از دستش بیرون کشیدم و غریدم:آرام بهت میگم من دیشب حالم بد بوده و ناخواسته توی عمل انجام شده قرار گرفتم اونوقت تو میگی....
_بسه آراد! چرا فکر می کنی داری با بچه حرف میزنی؟
_ می دونی؟ من الان با ماشین بابا اومدم اینجا؟ می دونی چرا؟ چون انقدر حالم
بد بود که نتونستم رانندگی کنم و وسط خیابون ترمز گرفتم.
کلافه روی تخت شلوغ و پلوغ نشست و من عصبی گ شیم رو از جیب شلوارم
درآوردم و شمار ه ی پرهام رو گرفتم که بعد خوردن چهارمین بوق جواب داد و با
عصبانیت بهش غریدم: خیلی پستی پرهام! باید می فهمیدم دلیل کج خل قیات
چیزی جز حسادت نیست.
_چی میگی آراد! حسادت به چی ؟
_خفه شو پرهام! تو که می دونستی من دور مهمونی رو خط کشیدم چرا....
_من از کجا می دونستم تو تازگیا مسلمون شدی! حالا مگه چی شده که این همه
جوش آوردی ؟
_یعنی تو می خوا ی بگی نمیدونی چی شده؟ تو که مسبب همه چیزی ؟
_آراد درست حرف بزن ببینم چی شده!
_توی عوضی دیشب توی اون کیک لعنتی چی ریخته بودی؟
_چی داری میگی؟ من چرا باید توی کیک چیزی بریزم آخه.
_من نمی دونم! این چیزیه که تو باید بگی! باید بگی کی و چرا دیشب از من
عکس گرفته و برای آرام فرستاده، اون دختره که به قصد خودش رو توی بغلم
انداخت کیه ؟
_یعنی یه نفر دیشب از تو عکس گرفته و برای آرام فرستاده؟ ولی آخه چرا؟
_من نمی دونم تو هم بهتره اگه میدونی کی اینکار رو کرده بهم بگی یا اینکه
برام پیداش کنی.
_یه لحظه وایستا..... فکر کنم بدونم کی اینکار رو کرده.
_کی؟
_سایه فکر کنم کار سایه بوده باشه!
_ولی او که توی مهمونی نبود؟
_نبود ولی قبلا اون دختره رو باهاش دیدم و خود سایه هم گفته بود می خواد
ازت انتقام بگیره.
بزار من الان ته و توی ماجرا رو در میارم و بهت زنگ می زنم.