قسمت(۱۹۹)
#دختربسیجی
لبا س رو با عصبانیت یه گوشه ی اتاق پرت کردم و از اتاق بیرون زدم که آوا که از
صدای داد من جلوی در اتاق وایستاده بود با نگرانی و ترس نگاهم کرد و من بی توجه بهش پله ها رو پایین رفتم و از خونه ای که این روزا رنگ شادی رو به
خودش ندیده بود بیرون رفتم.
چند روزی گذشت و من توی دفتر و پشت میز کارم نشسته بودم که نازی به در
باز اتاق زد و گفت :آقای محمدی اینجا هستن و میخوان شما رو ببینن!
با تعجب و با تصور دیدن پدر آرام بهش گفتم : بگو بیان داخل .
مونده بودم با چه رویی با آقای محمدی روبه رو بشم که با دیدن امیرحسین توی
چارچوب در نفسی از سر راحتی کشیدم و از جام برخاستم .
امیرحسین وارد اتاق شد و گفت : زیاد مزاحمت نمیشم، اومدم اینجا تا یه سری
وسایل رو که آرام داده بهت بدم.
_وسیله؟!
سوئیچ ماشین رو روی میز گذاشت و گفت : آره چیزایی که بهش هدیه داده بودین
و از این جور چیزا، گذاشتمشون توی ماشین!
_ولی اینا مال خودشه و......
_دیدن این چیز ا حالش رو بدتر میکنه!
با این حرفش چشمام رو عصبی بستم و گفتم :حالش چطوره؟
_خوب نیست..... ولی خوب میشه یعنی باید بشه!
امیر حسین با گفتن این حرف به سمت در رفت که گفتم: همه چی تقصیر منه. ...
برگشت و گفت : می دونم.
_از.... از کجا می دونی ؟
_اونشب که مادرت اومد بهمون گفت!
_محمدحسین هم می دونه ؟
_اگه میدونست که تو الان زنده نبودی!
_پس چرا تو هیچی نمیگی؟ چرا دعوام نمی کنی و بهم سیلی نمیزنی؟
_چون من خودم رو گذاشتم جای تو....
_.........
_اصلا دلم نخواست برای یک ثانیه هم که شده جای تو باشم، شاید درست
نباشه گفتنش ولی منم اگه جای تو بودم همین کار رو می کردم.
_خوش به حالت که جای من نیستی!