قسمت هفدهم
«مقتدا»
چندماه پایانے سال بیشتر در بسیج فعالیت میکردیم.
مدیرےتکمیته هاے مختلف را برعهده داشتیم و با همکارے بچه ها جلسه برگزار میکردیم.
این میان آقاسید بیشترین کمڪ را به ما کرد.با این وجود،چیزے مرا آزار میداد.
بےنبچه هاے بسیج،توجه آقاسید به من حالت خاصے داشت.انگار سعے میکرد چیزے را در درونش سرکوب کند،سعے میکرد مرا اصلا نگاه نکند و با من روبرو نشود.
تازه۱۵ ساله بودم و میدانستم افرادے درلباس دین و مذهب افراد ساده و کم سن و سالے مثل من را به بازے میگیرند.
ازاین سوءظن متنفر بودم.میترسیدم همه اینها خیال باشد و احساساتم ضرر ببیند.
اماخیال نبود.حتے چندنفر از دوستانم این را فهمیده بودند.تلاش کردم مثل آقاسید کمتر با او روبرو شوم.
اماهرچه باهم سنگین تر برخورد میکردیم،بیشتر باهم روبرو میشدیم…
وقتے کنارم نشست و به گرمے سلام و علیڪ کرد،فکر کردم مادر یکے از بچه هاست.
با اینکه مسن به نظر میرسید بسیار سرزنده و شیرین بود.نماز که تمام شد و تسبیحاتش را گفت،دستش را به طرفم دراز کرد و گفت:قبول باشه دخترم!
–قبول حق!
-شماکلاس چندمے عزیزم؟
–نهم!
–پس امسال باید رشته تو انتخاب کنے!انتخاب رشته کردی؟
-بله!
–چه رشته ای؟
–معارف اسلامی.
-آفرین.موفق باشی… ولے اصلا بهت نمیاد کلاس نهم باشے.بهت میاد ۱۹-۲۰ سالت باشه!
–لطف دارین!
–شما جوونا دلتون پاکه!مخصوصا خانمے مثل شما!دختر خوب مثل شما این روزا خیلے کمه!
خلاصهده دقیقه اے از محاسن من و مشکلات جامعه و این مسائل صحبت کرد و بعد التماس دعایے گفت و رفت.
تافردابه این فکر میکردم که با من چکار داشت و چرا انقدر قربان صدقه ام میرفت؟حدود یکے دو هفته بعد جوابم را گرفتم.
اواخراسفند بود.
چون بعد از عید ساعت اذان ظهر بعد از تعطیلے مدرسه بود بعد از عید بساط نماز جماعت هم برچیده میشد و طبعا آقاسید هم داشت از صحبتهایش درطول سال به یڪ جمع بندے میرسید.
یکے از همان روزها،مکبر پشت میکروفون صدایم زد…