قسمت سے ام «مقتدا» – طیبه… بیا سیدمهدے اومده! مثلفنر از جایم پریدم و دستے به سر و رویم کشیدم. صدایش را مے شنیدم که یا الله میگفت و سراغم را مے گرفت.در اتاقم را باز کرد و آمد داخل:سلامخانومم! –سلام… خوبی؟ احساسکردم خیلے سرحال نیست.به چشم هایم نگاه نمیکرد.پرسیدم:مطمئنے خوبی؟ –آره.بیا کارت دارم. نشستروے تخت،من روے صندلے نشستم. مثل همیشه با انگشتر عقیقش بازے میکرد.معلوم بود براے گفتن چیزے دل دل میکند.بالاخره به حرف آمد:طیبه من دارم میرم.امروز باید اعزام بشم. نفسمرا در سینه حبس کردم،باور نمیکردم انقدر سخت باشد.نمیدانستم باید چه عکس العملے نشان دهم. نفسم را بیرون دادم و به زور لبخند زدم:به سلامتی! –میتونے باهام بیاے فرودگاه؟ –باشه!صبرکن آماده بشم! درحالیکه داشتم لباس مے پوشیدم،سید پرسید:به پدر و مادرت میگی؟ –شاید ولے الان نه. باسیدمهدے از اتاق بیرون آمدیم و خواستیم برویم که مادر گفت:کجا؟مى خواستم چایے و میوه بیارم! گفتم:نه ممنون.میخوایم یکم بریم بیرون.