#ادامه_پست_۱۱
عطی کلافه نالید
_میشه من نیام ؟
عطا مستبدانه گفت
_معلومه نه ...تو مهمونی سر مدی هم هست ایندفعه باید مخ اشو بزنی ...مامان زری گفت نهار اونجایی ...بعد نهار بیا خونه .
و تلفن قطع کرد .
تلفن رو داشبورد انداخت صدای پیامک گوشیش امد .
پیام از محسن بود با هول بازش کرد
"خانم واقعا نمیخواستم ناراحتتون کنم ولی یک حسی به من میگه میتونم کمک تون کنم ..میتونم از این چیزی که ازش فراری هستین نجاتتون بدم ...شما گوهره وجودی نابی دارین ...خدا به شما یک جور دیگه ای نگاه کرده "
عطی سرشو رو فرمون میذاره
با خودش فکر میکنه اگه عطا بود الان گوشی رو خورد و خاکشیر کرده بود
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور