#ادامه_پست۱۲
انگار خودشم خسته بود از این زندگی که به ظاهر دوست داشت
عطی همون شب لباس هاشو تو چمدون چید ساعت از چهار صبح گذشته بود .
گوشی شو برداشت در کمال تعجب دید همون شماره که به اسم ناشناس سیو اش کرده بود انلاینه .
عکس هاشو نگاه کرد همه عکس هاش با یک لبخند خاص بود چقدر حتی از دیدن عکس هاش آرامش میگرفت ..
چشاش گرد شد وقتی بالای صفحه زده بود در حال تایپ.....
سریع از صفحه اش بیرون امد .
قلبش بی امان میزد ..همون لحظه صدای پیامک امد .مردد بود ولی
صفحه رو باز کرد نوشته بود"سلام دیدم انلاین هستین فهمیدم بیدارین من پس فردا یک سخنرانی همایشی دارم دوست دارم بیاین اگه دلتون خواست بیاین"
عطی تند نوشت
_"ادرس بدید میام"
بعد دوباره تایپ کرد انگار دلش میخواست باهاش حرف بزنه
_"شما چرابیدارید؟"
_"من بعد نماز صبح کمی مطالعه میکنم"
عطی مکث کرد میدونست این ادم شبیه عطیه گذشته خودشه دلش برای خودش تنگ شد .
تایپ کرد
"قبول باشه "
پتو رو روی سرش کشید سعی کرد بخوابه ولی تمام ذهنش تصور اون مرد بود که پای سجاده نشسته و ذکر میگه چقدر حس خوبی تو وجودش پیچید .
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور