🌷 صحرا بدون اینکه پلک بزنه اشکش چکید . قطره های درشت اشکش روی چادر براق عربیش سر می خورد .. عطا به فاصله ی نزدیک چشمان سیاه صحرا رو میدید که مرتب مثل چشمه میجوشید . اخم کرد . صحرا نفسش مثل هق زدن با آه بیرون امد با صدای ضعیف و معصومانه ای گفت _انسانیت نیاز به هیچ دین و خدایی نداره نمی تونم تو رو قسم بدم ...ولی این کارهات دور از انسانیت هستش عطا ! عطا حتی یک ذره ازش فاصله نگرفت فقط عمیق نگاهش کرد _من انسان نیستم یک گرگ درنده ام .. دوباره اشک صحرا چکید میدونست بی فایده است و داره نقطه ضعف دست عطا میده . عطا با کف دست شونه ی صحرا رو محکم تر گرفت _تو چرا راه به راه پشت این گرگ قایم میشی ...وقتی میدونی راحت میتونم یک لقمه چپت کنم. صحرا وا رفته نگاهش کرد داشت تو ذهنش دنبال جواب میگشت مادر نوزاد به طرفشون امد . دوباره به عربی چیزهایی گفت اینبار صحرا اینقدر گیج بود که حتی دلش نمی‌خواست چیزی بشنوه . ساک بچه رو گرفت و رفت. اطلاعات پرواز اعلام کرد که مسافران سوار اتوبوس حمل تا هواپیما بشن .. عطا بلند شد ارنج صحرا رو کشید تا بلندش کنه دستشو دور کمر عطا پیچید و دسته ی چمدون رو دنبال خودش میکشید . صحرا کنار پنجره هواپیما نشست شب به سحر نشسته بود و هوا گرگ و میش بود .. هواپیما اوج گرفت خلبان گفت _ما از خاک ایران خارج شدیم الان روی اب های خلیج فارس هستیم .. نور خورشید به ابرهای مه الود میتابید . **** اسمان خراش های غول پیکر روی خیابون های شهر سایه انداخته بود . عطا خیلی خونسرد با ماشینش رانندگی میکرد انگار این شهر زادگاهش بود . هوای شرجی و گرم برای صحرا، حسی خفه کننده داشت، غمگین و ساکت فقط به خیابون و ماشین های رنگارنگ زل زده بود . عطا وارد یک فرعی شد که ویلاهای بزرگ و مدرن ساحلی داشت . ماشین وارد پارکینگ شد . عطا در رو باز کرد چمدون رو نزدیک راهرو گذاشت در طرف صحرا رو باز کرد _پیاده شو .. صحرا تا پیاده شد هرم گرم بادهای ساحلی تو صورتش خورد ویلایی بزرگ دو طبقه . تا وارد ویلا شد عکس بزرگ قاب شده سیاه و سفید عطا و عطی رو دید . مقابل عکس ایستاد. عطی با موهای پریشون تو بغل عطا بود و لبخند و غرور از نگاه عطا میبارید . صحرا پوزخندی زد و بلند گفت _چقدر نگاه عطی جون غم داره .. عطا گره کرواتش رو شل کرد رو کاناپه نشست و بی حال گفت _خانم ذره بین، زود برو یک کوفتی درست کن که دارم از گرسنگی میمیرم ... صحرا نگاهی به دور تا دور ویلا کرد اشپزخونه انتهای وردی بود از اشپزخونه ی خونه قبلیش کوچیک تر بود . صحرا لب برچید _اون خونه ات خوشگلتره .. عطا روی کاناپه دراز کشید صحرا نگاهی به یخچال کرد و در کمال تعجب دید پر از مواد غذایی هستش. صدای عطا امد _سعید گفته بود ویلارو اماده کرده .. دستگاه چای ساز رو به برق زد عطا بهش خیره شده بود که با همون چادر عربی تو اشپزخونه وول میخورد هی این ور اونور میرفت زبونش روی لبش کشید هنوز حس خوشایند خنکی پوست نرم گونه صحرا یادش نرفته بود . با خودش فکر کرد چرا ولش نمیکنه قرارش این بود که فقط یک داغ رو دل اون خانواده بزاره و دوباره ولش کنه ولی الان چهار ماه بود کل زندگیش به این دختر گره خورده بود ...اولش میخواست بترسوتنش وقتی بهش میگفت فقط سگ خونگی منی میخواست آزارش بده ولی الان !!! وقتی دید با اون چادر هی اینور و اونور میره گفت _عصر میریم لباس بخر ... صحرا نگاه چپ چپی کرد _ورشکست نشی یکوقت خسیس جان ... عطا غلتی زد و خنده ش گرفت در همه حال این دختر زبون درازی داشت .