#ادامه_پست۱۰۶
عطا که رفت، صحرا نگاهی به گوشیش کرد، کلی پیام و تماس بی پاسخ داشت، میخواست بره تو صفحه تلگرام که عطی روی خط امد سریع وصل کرد عطی هول زده گفت
_الو صحرا ...وای صحرا راسته رفتین روستا؟؟؟ ..
صحرا نگاهی به در و دیوار یخ زده خونه کرد
_خودش که اینو میگه ..
عطی با گریه گفت
_صحرا تو رو خدادمواظبش باش اون روستای نفرین شده عطا رو آزار میده ..
صحرا چشم چرخوند
_نه بابا فعلا که کلی هم تحویلش میگیرن ...
_تا کی هستین ؟
صحرا دوباره کنار بخاری نشست
_نمیدونم البته اگه از سرما و بی لباسی نمیریم ...
عطی التماس وار گفت
_تو رو خدا دل به دلش بده عطا اینقدر ها هم بد نیست ولی نمیدونم واقعا چرا تو رو برده اون روستا اخه ..
صحرا خیلی سرد گفت
_عمو محسن هست میشه گوشی رو بدی بهش ؟
و عطی با یک خداحافظ گوشی رو به محسن داد
محسن با حرص گفت
_دقیقا دست کردی تو لونه زنبور !
صحرا خنده ش گرفت
_فعلا که محمد مهدی معین خوب داره جواب میده ..
محسن عصبانی گفت
_اون عطا دیونه است میترسم بلایی سرت بیاره ..
صحرا از پنجره به درخت های انار زل زد نفس گرفت با لذت گفت
_نترس عمو جون ..
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور