🌼 *اینم دوست ما هامون خان که امدن اینجا شمارو ببینن ...هامون نگاهش کرد چشم های درشت مشکی صورت لاغر و استخونی ابروهای پر آیدا کلاسور مدرسه اش محکم تو دستش فشار داد تو دلش قند اب شد وقتی قد و هیکل پسره رو دید لبخند ریزی زد قلبش تند تند میتپید* _آیدا ...آیدا جان ... آیدا از خاطرات پونزده سال پیش پرت شد گیج مدیر مدرسه رونگاه کرد _جانم .. مدیر لبخندی زد _دقیقا یک ساعته زل زدی به کامپیوتر ...الان زنگ  آخر میخوره .. آیدا سریع از جاش بلند شد تند تند نفس عمیق میکشید که سردردش کم کنه . وارد سالن شد چند نفر از مادرها وارد سالن شده بودن برای بردن دخترا و آیدا بهشون خیره شده بود شاید یکی از اینا زن هامون ...حس درماندگی داشت سوت زد و با لبخند گفت _مامان های عزیز اون گوشه منتظر بمونید الان سالن شلوغ میشه .. صدای کر کننده زنگ رعشه به تن آیدا انداخت بی اختیار دستش رو گوشش گذاشت از شدت سردرد تهوع گرفته بود .. بچه ها با همهمه و شلوغی وارد سالن شدن ..آیدا سوت زد _دخترم رو پله ها ندو .. در مدرسه باز شده بود سرویس ها مقابل در بزرگ پارک بودن و چند تا ماشین هم از اولیا بود ...آیدا  از بین اون همه دختر بچه تونست مانلی رو پیدا کنه که بی حال و شل و ول کیفش و دنبال خودش میکشوند ...آیدا بهش خیره شد از همه دخترا خوشگلتر بود با خودش گفت حتما شبیه مامانش و نگاهی به مادرهای گوشه سالن کرد هیچکدومشون چش رنگی نبودن دخترک هم به طرف در رفت.. آیدا حریصانه به والدین که بیرون بودن خیره شد منتظر بود دخترک به طرف یک کدومشون بره ولی دختره همینطور که کیفش و میکشید به طرف خیابون رفت نگاه آیدا به متشین های پارک شده بود ولی دخترک در عقب ماشین سرویس باز کرد . نگاه از خیابون گرفت ..تقریبا سالن از جمعیت خالی شد بود انگار وجدان درد کشیدش اونو سرزنش میکرد که با یک اسم فامیل اینطور بهم ریخته .. چندتا از معلم ها خداحفظی کردن .. آیدا وارد دفتر شد سیستم خاموش کرد پوشه هارو داخل کارتابل ها گذاشت . سرایدار داشت سالن و تی میکشید بهش یک خسته نباشید گفت از در پشتی به طرف ماشینش رفت. وقتی تو ماشین نشست یک حال بدی داشت دست هاش  رو فرمون گذاشته بود برق رینگ ساده تو دستش پوزخند روی لبش اورد 🌷نویسنده:بانو زهرا باقرزاده تبلور