🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
#رمان_دمشق_شهر_عشق
#پارت_۱۲
کودکانه پرسیدم :»هنوز که درسمون تموم نشده!« و
نفهمید برای از دست ندادنش التماس میکنم که از جا
پرید و عصبی فریاد کشید :»مردم دارن دسته دسته کشته
میشن، تو فکر درس و مدرکی؟« به هوای عشق سعد از
همه بریده بودم و او هم میخواست تنهایم بگذارد که به
دست و پا زدن افتادم :»چرا منو با خودت نمیبری
سوریه؟« نفس تندی کشید که حرارتش را حس کردم، با
قامت بلندش به سمتم خم شد و با صدایی خفه پرسید
:»نازنین! ایندفعه فقط شعار و تجمع و شیشه شکستن
نیست! ایندفعه مثل این بنزین و فندکه، میتونی تحمل
کنی؟« دلم میلرزید و نباید اجازه میدادم این لرزش را
حس کند که با نگاهم در چشمانش فرو رفتم و محکم
حرف زدم :»برا من فرقی نداره! بالخره یه جایی باید ریشه
#ادامه_دارد
#هر_شب_ساعت_21
#به_سبک_شهدا_بپیویندید👌👇
^°
@mazhabijdn°^
فراورد بهتره رفیق😉❤️