🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
#رمان_دمشق_شهر_عشق
#پارت_۳۲
پیدا بود و صدایش را میشنیدم که با کلماتی محکم
تحقیرش میکرد :»هنوز این شهر انقدر بی صاحب نشده
که تو فتوا بدی!« سایه دستش را دیدم که به شانهاش
کوبید تا از پرده دورش کند و من هنوز باورم نمیشد زنده
ماندهام که دوباره قامتش میان پرده پیدا شد. چشمان
روشنش شبیه لحظات طلوع آفتاب به طلایی میزد و
صورت مهربانش زیر خطوط کم پشتی از ریش و سبیلی
خرمایی رنگ میدرخشید و نمیدانستم اسمم را از کجا
میداند که همچنان در آغوش چشمانش از ترس می-
لرزیدم و او حیرتزده نگاهم میکرد. تردید داشت دوباره
داخل شود، مردمک چشمانش برایم میتپید و میترسید
کسی قصد جانم را کند که همانجا ایستاد و با صدایی که
به نرمی میلرزید، سوال کرد :»شما ایرانی هستید؟« زبانم
#ادامه_دارد
#هر_شب_ساعت_۲۱
#به_سبک_شهدا_بپیویندید👌👇
^°
@mazhabijdn°^
فراورد بهتره رفیق😉❤️