🔰🔰🔰🔰 (بخش دوم) 3⃣ اپیزود سوم : " چادرت را بتکان، قصد تیمم داریم" ... تمام روز، با وجود اونهمه کار و خستگی،حس و حال شادمانه ای داشتم تا وقتی که نوبت به تمیز کردن شومینه و هیزمهای داخلش رسید. من و این شومینه ی علیه ما علیه با هم ماجراها داریم ... هر طور بود بغضم رو قورت دادم و نگذاشتم کسی چیزی بفهمه ... شب وقتی همه خوابیدند برای خستگی در کردن به سراغ شعرهای شاعر محبوبم رفتم و از شانسم بین اونهمه شعر، شعری آمد که مقاومت در مقابلش ممکن نبود ... و شد آنچه که شد ...  فقط خدا را شکر که همه خواب بودند! و من نوشتم:  حمیدرضا برقعی میگوید: " با خودم فکر می کنم اصلا چرا باید  رباب ، با آب هم قافیه باشد؟  و این که روضه خوان ها زیادی شلوغش می کنند.  حرمله آنقدر ها هم که می گویند تیر انداز ماهری نبود،  هدف های روشنی داشت! ... " ... من هم دیروز موقع خانه تکانی  با خودم فکر میکردم خدا را شکر که زود هوا گرم شد و این شومینه ی لعنتی جمع شد با آن هیزمهای سفالی اش که با هیزمهای واقعی مو نمی زنند. و هر وقت روشن میشوند، مجبورم در گوشه ای گم و گور شوم، تا زبانه کشیدن شعله ها را نیبنم. و دیگران هم اشکهایی که ناخودآگاه به صورتم می غلتند را نبینند. آخر چطور در قرن بیست و یکم توضیح بدهم که من طاقت دیدن هیزمهای شعله ور را ندارم ... حتی اگر آنچه آتش گرفته فقط چند تکه هیزم سفالی باشد، نه در خانه­ ی حضرت مادر (سلام الله علیها ) ... و این که چه خوب شد که خانه تکانی تمام شد و گرد و خاکهای کف خانه جمع شد. چون پاهای خانم کوچولوی من  که اتفاقا فقط ۳ سال دارد، به خاطر حساسیت به خاک پوسته پوسته شده است. وقتهایی که به پاهایش کرم میزنم تا خوب بشود، سخت ترین لحظه های دنیاست. با چشمهای درشت تیله ای رنگش نگاهم میکند و انگشتهای کوچکش ناباورانه رد اشک را که بر گونه هایم خط انداخته، دنبال میکند. _ مامانی، من که کار بد نکردم! _ نه گنج من! شما هیچوقت کار بد نمیکنی. _ پس چرا گریه میکنی؟ الکی میخندم و او گیج تر میشود. آخر چطور برایش بگویم ماجرای دخترکی که اون هم فقط ۳ سال داشت ... و پاهایی به همین کوچکی و ظرافت ... پاهایی که از خارهای بیابان نه پوسته پوسته، که پاره پاره شده بود، اما  ... پس به ناچار دوباره به زور میخندم و پاهایش را غرق بوسه میکنم ... و تمام دلم را به پاهای تاول زده آن دختر سه ساله دخیل میبندم . و خانم کوچولو آخر نمیفهمد که اگر آنقدر از دستش ناراحتم که دارم گریه میکنم، چرا پاهایش را اینطور با ولع میبوسم؟ نمیداند که باید دُم خنده ی الکی ام را باور کند؟ ، یا رد اشکهایی که به یاد عزیز دردانه ی عمو عباس علیه السلام بر صورتم جاریست؟ ... " الحمد لله علی عظیم رزیتی " ... سپاس خدای را بر عظمت اندوه من .... (بخش_دوم) https://eitaa.com/sabkezendegikareemane