🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅 ... نورا از تخت برخاست (و قصد پایان دادن به سخنانش را کرد). _در روز عید قربان، شما عالمان ، همه ی شما، در مصلای نماز حاضر می شوید و همراه با نماز عید، داستان ابراهیم و اسماعیل را بیان می کنید، و وقتی می گویید ابراهیم خنجر بر گلوی ابراهیم گذاشت، های های گریه می کنید و فریاد می کشید و دستار از سر می اندازید! (اما) آیا مگر اسماعیل قربانی شد؟ آیا مگر خداوند از قربانی اسماعیل چشم نپوشید؟ پس چرا گریه می کنید؟! 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸 بغض دوباره راه گلویش را بست. صدایش به لرزه افتاد و چشم هایش دوباره بارید. _بیایید بر آن قربانی سر بریده ای گریه کنیم که نور دیده ی مصطفی و سیده ی زنان عالم بود! بیایید برای آن شهید مظلوم کربلا گریه کنیم که پیمان شکنان و بی غیرتان و لعنت شدگان، اورا با لبان تشنه، ظالمانه سر بریدند و سر مبارکش را بر نیزه کردند و حرم محترمش را به غارت بردند! بیایید برای "حسین" گریه کنیم! برای نور دیده ی رسول الله. آن حسینی که زینت دوش نبی خدا بود. چه شده است که اکنون شما، قاتلان او را امام و پیشوای خود می دانید؟! 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸 جملات آخر آن قدر خش دار از گلویش بیرون آمد که آن ها که دورتر بودند، نمی توانستند بشنوند. گریه امان نورا را بریده بود. زانوهایش سست شدند و خمیدند و خمیدند تا به زمین افتاد. نشست و بی اختیار و بلند بلند گریه می کرد. دیگر کسی نبود که نگرید. حالا دیگر صدای گریه ی نورا در میان هق هق گریه ها گم شده بود! _____________________________________ ✅ پایان! 📚 متن از کتاب کیمیاگر؛ نوشته ی رضا مصطفوی 🍃 @sad_dar_sad_ziba 🍃