┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش سوم:
هر چه می گذشت، حس ملس تری نسبت به معبود دانیال، افکارم را به آغوش می کشید. من در اوج پس زدن با دست و پیش کشیدن با پا، کمی از خدای دانیال خوشم آمد و دانیال این را خوب فهمید.
گاهی به طور مخفیانه نماز خواندن های برادرم را تماشا می کردم و گویی این گونه روح طوفان زده ام آرام می شد؛ حداقل از نوشیدنی های دیوانه کننده بیش تر جواب می داد. حالا دیگر با دقتی بیش تر، محو هیجان های برادرم می شدم و چه قدر شبیه بود به مادر؛ چشم ها و حرف هایش.
آرامش خانه به دور از بدمستی های شبانه و سیاست زده ی پدر، برایم ملموس تر شده بود. حالا دیگر از مذهبی ها بدم نمی آمد. دوستشان نداشتم اما نفرتی هم در کار نبود. آن ها می توانستند مانند دانیال باشند، مهربان ولی جسور و نترس و این کامم را شیرین می کرد.
دیگر با اشتیاق به خاطرات روزمره ی دانیال با دوست مسلمانش گوش می دادم. مذهبی ها شیطنت هم بلد بودند؛ خندیدن و تفریح هم جزئی از زندگیشان بود؛ حتی عکس های بامزه و پرشکلک هم می گرفتند. این ها تلألویی از امید را در وجودم تزریق می کرد.
مدتی از مسلمان شدن دانیال و عادت من به خدایش می گذشت. پدر باز هم در مستی، رجوی را صدا می زد و سر تعظیم به مریم بی هویتش فرود می آورد. برایم هیچ اهمیتی نداشت، چون دیگر احساس تنهایی و پاشیدگی کوچ کرده بود از افکارم. بیچاره سارای خوش خیال! نمی دانست روزگار، چه ماری در آستین پر شعبده اش مخفی کرده تا به جان آرامشش بیندازد.
زندگی روال نسبی داشت و من برای داشتن بیشتر دانیال، کم تر دوستان و خوش گذرانی هایم را دنبال می کردم.
صورت نقاشی شده در ته ریش طلایی رنگ برادر، برایم از هر چیزی دل نشین تر بود. گاهی صدای خنده، مانند بوی غذا در خانه ی ما هم می پیچید. این برای شروع، خوب می نمود.
کم کم داشت از خدای دانیال خوشم می آمد و طعم ملس خوشمزگی های دنیا، قصد نشستن بر کامم را داشت که ناگهان همه چیز خراب شد. خدای مادر و دانیال، همه چیز را ویران کرد.
موشی به جان دیوار هایِ نیمچه آرامشِ زندگیمان افتاد و آن خدا، نفرت مرده را در وجودم زنده کرد. دانیال به مرور عجیب شد، کم حرف می زد، نمی خندید، جدی و سخت برخورد می کرد. در مقابل دیوانگی های پدر، هیچ عکس العملی نشان نمی داد، زود می رفت، دیر می آمد. توجهی به مادر نداشت، من هم برایش غریبه تر از هر غریبه ای به نظر می آمدم. نگرانی، داشت کلافه ام می کرد. چه اتفاقی افتاده بود؟ چه چیزی دانیال، برادری که الهه می خواندمش را هر روز سنگ تر از روز قبل تحویلم می داد؟
چند مرتبه برای حرف زدن سراغش رفتم، اما هر بار با سردی از اتاقش بیرونم کرد. چند بار مادر به سراغش رفت، اما رفتاری به مراتب بدتر از خود نشان داد. سرگردان و مبهوت مانده بودیم؛ من و مادر دیگر نمی خواستیم ته مانده ی امید به زندگی را هم از دست بدهیم. اما انگار باید به نداشتن عادت می کردیم. دانیال روز به روز بدتر می شد. بداخلاق، کم حرف، بی منطق، اجازه نمی داد دستش را بگیرم. مانند دیوانه ها فریاد می کشید که تو نامحرمی و من مانده بودم حیران، از مرز هایی بی معنی، که اسلام برای دوست داشتنی ترین تکه ی هستی ام می گذاشت. بیچاره مادر که هاج و واج می ماند با دهانی باز، وقتی هم تیمی اش از احکامی جدید می گفت. باز هم ذهنم غِرغِره می کرد که این خدا چه قدر بد است. دانیال با هر بار بیرون رفتن، منجمد و خشن تر می شد و این تغییر در چهره ی زیبایش، به راحتی هویدا بود.
حالا دیگر این مرد با آن ریش های بلند و موها و سبیل های تراشیده، نه شبیه دانیال من بود و نه دیگر مقامی برای خدایی داشت. لحظه های بی دریغ تنهایی ام خرج می شد برای تنفری بی نهایت از پسری مسلمان، که برادرم را به غارت برد و من دانه دانه کینه می کاشتم تا روزی انتقام درو کنم. انگار دنیا، هیچ گاه قصد خوش رقصی برای من را نداشت؛ من که حاضر بودم تمام سکه های عمرم را خرج کنم تا لحظه ای ساز دنیا، بابِ دلم کوک شود. بیچاره خانه مان که از وقتی ما را به خود دید، چیزی از سرمای شوروی برایش کم نگذاشتیم.
روزهایمان خاکستری بود، اما دیگر رنگش به سیاهی کلاغ های ولگرد می زد.
رفتارهای دانیال علامتی بزرگ از سؤال را برایم ایجاد می کردند. این دین و خدا چه چیزی از زندگی ما می خواهند؟
مگر انسان کم بود که خدا اهالی این کلبه ی وحشت زده را رها نمی کند؟
مادر یک مسلمان ترسو، پدر یک مسلمان سازمان زده و حالا تنها برادرم، مسلمانی مذهبی که از هول حلیم، در دیگ فرو رفته بود.
⏪ادامه دارد ...
.................................
🌳
#بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄