🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «دعبل و زلفا» ⏪ بخش ۵۹: ـ گوش کن فرزند! کار من از روی حکمت و مصلحت است. وصال برای ش
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «دعبل و زلفا»
⏪ بخش ۶۰:
دو هفته بعد، دعبل از مهمانان ویژه قصر هارون بود. در سرسرایی باشکوه از کاخهای کرخ، روی آویزهای بزرگ و چلچراغها آن قدر فانوس و شمع روشن بود که تاریکی شب به آسمان باغ روبهرو عقب نشسته بود. بزرگان دربار بنیعباس جمع بودند. عباسه و ابراهیم، خواهر و برادر هارون، امین و مأمون، فرزندانش، و زبیده همسرش بالاتر از دیگران در اطراف تخت خلافت، روی کرسیهایی که تشکهایی با روکش حریر طلادوزی شده داشت نشسته بودند. دیگرانی مانند «فضل ابن سعد» و «فضل ابن ربیع» به تناسب مقام، روی سکوها و پلههای عریض نشسته و یا دورتر ایستاده بودند. دعبل در صف شعرا بود و جعفر و پدرش «یحیی ابن خالد برمکی» جلوتر از وزیران و صاحبان دیوان و فرمانداران و فرماندهان لشکر جای داشتند. دو کنیز با حرکاتی که بیشباهت به رقص نبود، بخوردانهایی از جنس طلا را دور میچرخاندند که در آنها اسپند و کندر و مشک میسوخت و عطری خوش و نشاطآور میپراکند. خدمتکارانی با لباسهایی هم شکل، مشغول پذیرایی بودند. بیش از هر چیز، شراب مشتری داشت و هر کجا جامهایی که خالی شده بود، به سوی ساقیان خندان و بذلهگو دراز میشد. دختران مغنیه و زبدهترین شاگردان ابراهیم موصلی در چند ردیف روی چهارپایههایی کوتاه و بلند نشسته بودند. موصلی و پسرش اسحاق صفها را مرتب می کردند و گاه سازی را به صدا در میآوردند تا مطمئن شوند کوکش میزان است. آنها در مرکز سرسرا و زیر چلچراغی که صدها شمع کافوری بر آن میسوخت مستقر شده بودند. هارون سیوسه ساله، تسبیحی در دست داشت و ذکر می گفت. تکیهاش به متکایی گرد و بزرگ بود. به تازه واردانی که تعظیم میکردند لبخند میزد. منتظر بود تا مجلس بزم آغاز شود. گوشش به «ابراهیم ابن مهدی» بود که ماجرایی را آب و تاب تعریف میکرد. گاهی میخندید و قهقههاش در سراسرا میپیچد.
عتبه آمد و ظرفی را که آجیل و لوزهای کوچک میوه و مسقطی در آن بود، جلوی زبیده گذاشت. ابوالعتاهیه کنار دعبل بود، آرام به پهلویش زد و با نگاه، عتبه را نشان داد.
ـ چه قدر به او نزدیکم و چه اندازه او از من دور است!
دعبل گفت:
«مانند ماه که گمان میکنی در حوض خانهات منزل گزیده است.»
⏪ ادامه دارد...
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «دعبل و زلفا» ⏪ بخش ۶۰: دو هفته بعد، دعبل از مهمانان ویژه قصر هارون بود. در سرسرایی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «دعبل و زلفا»
⏪ بخش ۶۱:
موصلی قدمی پیش آمد و به هارون تعظیم کرد.
ـ از امیر المؤمنین هارون الرشید اجازه میخواهم تا برنامهی امشب را با دو ترانه از سرودههای شاعر محبوب و پرآوازه، دعبل خزاعی آغاز کنیم. بیتردید مورد پسند ملوکانه و حاضران واقع خواهد شد.
هارون که منتظر چنین لحظهای بود، تسبیحش را به علامت اجازه دادن تکان داد. موصلی رفت و روی چهارپایهاش نشست. سکوت حکم فرما شد و پذیرایی متوقف ماند. اسحاق دستش را بالا برد. نوازندگان آماده شدند. دست اسحاق که پایین آمد، تمام آلات موسیقی با هم به صدا در آمدند؛ چنان که در لحظهای مو بر اندامها راست شد. هارون و ابراهیم نتوانستند جلوی لبخند عمیق و هیجانانگیز خود را بگیرند.
ابن جامع که استاد موسیقی بود و با موصلی رقابت داشت، نتوانست حدس بزند که موصلی پس از آن حجم کوبندهی موسیقی، چه خواهد کرد. موسیقی ناگهان مانند کشتی پر سر و صدایی که به صخرهای عظیم خورده باشد ایستاد. دفی نواخته شد و زمینه را برای آواز موصلی آماده کرد.
ـ ای ماه که در بلندترین اتاق قصر ساکنی، کاش میآمدی و میدیدی که در شب ظلمانیام حتی ستارهای به چشم نمیآید!
همه یک صدا به موصلی و دعبل آفرین گفتند. اشک هارون بیاختیار جاری شده بود و ابنجامع به جای آنکه به فکر نکتهگیری باشد، ترجیح داد به پشتیاش تکیه دهد و مانند دیگران خود را به امواج لذت بسپارد. دریافته بود که موصلی بار دیگر نبوغ خود را در ساختن ترانهای به یادماندنی به کار گرفته است.
زمانی که برنامه در میان تشویق کمسابقهی حاضران به پایان رسید، هارون تسبیح عقیق خود را به عتبه داد تا به دعبل بدهد. عتبه پیش آمد و تسبیح را به دعبل داد و لبخندزنان گفت:
«تبریک می گویم! خلیفه به این تسبیح علاقهی زیادی داشتند. معلوم میشود از ترانههایت بسیار خرسندند.»
نگاهی هم به ابوالعتاهیه انداخت.
ـ بانو از هر دوی شما راضیاند.
ابوالعتاهیه پرسید:
«تو چی؟ خوشت آمد؟»
عتبه بار دیگر به دعبل لبخند زد و رفت.
پذیرایی دوباره آغاز شد؛ اما دعبل نمیتوانست خوشحال باشد، آن همه تلاش را برای راضی کردن هارون، نادرست میدید. به یاد امامش افتاده بود که در حبس بود. از خودش خجالت کشید. «مسلم ابن ولید» بیخ گوشش گفت: «تو امشب محبوبترین شاعر درباری! خوشحالم که سرانجام عقل به سرت آمد! محور بزم امشب تو بودی.»
⏪ ادامه دارد...
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «دعبل و زلفا» ⏪ بخش ۶۱: موصلی قدمی پیش آمد و به هارون تعظیم کرد. ـ از امیر المؤمن
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «دعبل و زلفا»
⏪ بخش ۶۲:
جعفر نیز پیش آمد و پس از تبریک گفت:
ـ درِ خانهام به رویت باز است. تو با دفتر شعرت پیشم آمدی. کاش آن روز، این دو ترانه را نشانم میدادی تا با صدای ابوزکار میشنیدم و امشب چنین غافلگیر نمیشدم. این موصلی بدجنس هم چیزی بروز نداد.
موصلی از نزد هارون بازگشت. برافروخته و شادمان بود. معلوم بود بالاترین نمرهی قبولی را گرفته است. به دعبل گفت:
«موفقیت بزم امشب را مدیون تو هستم. امیرالمؤمنین سفارش کرد رهایت نکنم تا همچنان به سرودن چنین ترانههایی ادامه دهی. میخواهد تو را در خلوت ببیند. اندکی آداب دربار را مراعات کنی و سخن به قاعده بگویی، ندیم و مونس او خواهی شد.»
ابوالعتاهیه سر در گوش موصلی گذاشت، موصلی ابرو در هم کشید و به دعبل نگاه کرد. آهسته گفت:
«از من میخواهد به پاس امشب بگذارم چند دقیقهای آن ماه را که بر بلندترین طبقهی قصر ساکن است ببینی. نمیتوانم بپذیرم. از آن میترسم که آتش درونت سرد شود! در انتظار روزی هستم که ترانهای از تو را سلما در حضور هارون بخواند و موسیقی کم بیاورد و همه دستار از سر بیندازند و مدهوش شوند. در آن روز، او را در جمع نوازندگان و همسرایان خواهی دید.»
دعبل که دیگر شور و نشاطی نداشت گفت:
«به گمانم آن روز چنان دور مینماید که عمر تو و شکیبایی من، کفاف نخواهد داد.»
هنوز پذیرایی ادامه داشت که هارون برخاست و به همراه ابراهیم به اندرونی رفت. غلامش مسرور آمد و به دعبل گفت:
«افتخار یافتهای ساعتی را در خدمت امیرالمؤمنین باشی!»
دعبل با کسانی که دورش را گرفته بودند خداحافظی کرد و راه افتاد تا مسرور را همراهی کند. مسلم به او گفت:
«فقط درشتی نکن و قدر بدان. از این فرصتها کم دست میدهد. سعی کن هارون از مصاحبت با تو لذت ببرد.»
پیش از آن که از سرسرا بیرون رود، زبیده که امین و فضل ابن ربیع و عتبه کنارش بودند اشاره کرد بایستد. همچنان که نشسته بود و دستش در ظرف آجیل بود و آن را برای یافتن چیزی میکاوید، به او گفت:
«وقتی ما حامی تو باشیم، به دولت مستعجل برامکه نیازی نداری. از ایشان حذر کن. خود را به آنها نچسبان. من بیش از همه از این جعفر و پدرش بدم میآید!»
⏪ ادامه دارد...
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «دعبل و زلفا» ⏪ بخش ۶۲: جعفر نیز پیش آمد و پس از تبریک گفت: ـ درِ خانهام به رویت ب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «دعبل و زلفا»
⏪ بخش ۶۳:
به فضل گفت:
«حواست به این شاعر جوان باشد. هر ساعت که کاری داشت، او را به حضور بپذیر.»
فضل سراپای دعبل را ورانداز کرد.
ـ به راستی که مرد برازندهای است!
زبیده دنبال حرفش را گرفت.
ـ مدتی پیش دعبل با ابوالعتاهیه نزدم آمد و ترانههایش را پیش از آنکه دیگری شنیده باشد، گرم گرم برایم خواند. گزارش این ملاقات به گوش جعفر رسیده است. از حسادت دارد آتش میگیرد! دعبل و مسلم به برجش رفتند؛ اما جعفر چنان مغرور است که شاعر جوان را چندان تحویل نگرفت. این از خوش شانسی ماست!
امین گفت:
«وقتی من به خلافت برسم، آنچه را برامکه بر آن چنگ انداختهاند و اندوختهاند از ایشان می گیرم. آن وقت نشان خواهم داد که بحث و بخشش ما بیش از آنهاست.»
فضل به او اشاره کرد که بیشتر مراقب حرفهایش باشد. امین به موضوع دیگری پرداخت.
ـ از موصلی خواهم خواست که بار دیگر برنامه امشب را برایم اجرا کند. رویایی بود! موسیقی هر چه عالی باشد، باز شنونده منتظر است که شعر زیبایی کاملش کند و به اوج برساندش. ترانههای تو چنین بود.
مسرور به شانهی دعبل زد. زبیده ظرف آجیل را به عتبه داد. عتبه آن را با لبخند مهرآمیز جلوی دعبل گرفت و گفت:
«بفرمایید! من هم اجازه ندارم به این آجیل مخصوص ناخنک بزنم.»
دعبل لوزی مسقطی برداشت و آهسته به او گفت:
«کاش با کسی که دوستت دارد مهربانتر بودی!»
عتبه چشمکی زد.
ـ میپذیرم.
دعبل خوشحال شد. عتبه با طنازی گفت:
«به شرط آنکه تو مرا دوست داشته باشی.»
خندید و به کنار بانویش بازگشت.
مسرور، دعبل را از راهرویی عبور داد. به ایوانی رسیدند که رو به حیاطی پر از گل و گیاه بود. بین ایوان و حیاط، استخری لبریز از آبی زلال بود. میان ایوان، هارون و ابراهیم روی تختی بزرگ نشسته بودند. هارون به دعبل اشاره کرد تا کنار ابراهیم بنشیند. دعبل لبهی تخت بزرگ نشست. هارون که روی بالشتی لمیده بود گفت:
«دوستانهتر بنشین.»
دعبل خود را بالا کشید و به متکای بزرگ و زعفرانی رنگ تکیه داد. کنیزی در جامش شراب ریخت. ابراهیم گفت:
«امشب شب تو بود! سرودههایت با آواز موصلی، اشکمان را درآورد. کاری استادانه بود! چرا باید اولین بار باشد که تو را میبینم چرا خودت را مانند گنج مخفی نگه داشتهای!
⏪ ادامه دارد...
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «دعبل و زلفا» ⏪ بخش ۶۳: به فضل گفت: «حواست به این شاعر جوان باشد. هر ساعت که کاری
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «دعبل و زلفا»
⏪ بخش ۶۴:
ـ مدتی را در ایالت طخارستان بودم.
هارون گفت:
«عیبی در تو نمیبینم جز آن که از رافضیانی! کاش به مسلک عامه در میآمدی! چنین کن تا مقرری خوبی بگیری و از ملازمانم باشی.»
ـ من نیز تنها حُسنم را در این میبینم که به سفارش قرآن و پیامبر گرامی، عمل میکنم و از دوستداران اهل بیتم.
ابراهیم گفت:
«شنیدهایم که زبان تیزی داری و درشت جواب میدهی. من از جماعت متملقان بیزارم.»
ـ به چیزی دلبستگی ندارم. حق را بیپروا میگویم؛ اما چون حقیقت، تلخ است. به مزاج اهل باطل نمیسازد و عصبانیشان میکند.»
ـ راهی میانه را در پیش بگیر. نمونهاش ترانههای امشبت.
ـ افسوس که برزخی میان حق و باطل نیست. از حق گذشتی، دیگر هر چه هست باطل است.
هارون گفت:
«این حرفهای مدرسهای را کنار بگذار. اگر خواستهای داری میشنوم.»
دعبل تأملی کرد و گفت:
«بالاترین خواستهام این است که موسی کاظم از بند رها شود و نزد خانوادهاش بازگردد.»
هارون جامش را به لب برد و شراب را مزه مزه کرد.
- خدا میداند که من هم او را دوست دارم. دوست داشتن اهل بیت، فرض است. افسوس که مولایت سر سازگاری با ما را ندارد. دوست داشتم بزم امشبمان به افتخار او برپا شده بود و اینک کنارمان نشسته بود! وقتی ما را غاصب به حق خویش میداند، باید با او چه کنم؟ غیر از این، چیزی بخواه.
دعبل دوست داشت زلفا را از او بخواهد؛ اما چنین نکرد. نمیپسندید پس از رد شدن درخواست آزادی امامش، چیز دیگری بخواهد. اگر درخواست دیگری میکرد، به معنای پذیرفتن سخن هارون در توجیه زندانی کردن موسی ابن جعفر بود. تسبیح را نشان داد و گفت:
«همین برایم بس است.»
ابراهیم به پهلویش زد و گفت:
«این قدر میدانم که در خانهای از خانههای مسلم بن ولید سکونت داری. چه طور است از امیرالمؤمنین، خانهای و شغلی در دربار و ماهیانهای و غلامان و کنیزانی درخواست کنی.
دعبل ناگزیر گفت:
«دور از اخلاق و جوانمردی میدانم که خواستهای را کنار خواستهی اولم بگذارم!»
هارون گفت:
«خوش به حال موسی ابن جعفر با چنین هواداران و پیروانی! بیهوده نیست که او را پادشاهی در بند، لقب دادهاند.»
موصلی، مسلم ابن ولید و ابوالعتاهیه وارد شدند و تعظیمکنان کنار دعبل نشستند.
هارون به موصلی گفت:
«امشب تو را بیست سال جوانتر دیدم. صدایت طنین عاشقانهای داشت. سوز و گدازش را با تمام وجودم حس کردم! اشک ریختم و دیدم دیگران نیز اوضاعشان دست کمی از من ندارد.»
موصلی چنان تعظیم کرد که نزدیک بود سرش به تخت بخورد.
ـ همهی آمال و آرزوی من، رضایت و خرسندی شماست! هفتههایی را با نوازندگان و خوانندگان تمرین میکنیم تا شما ساعتی را به وجد و طرب بگذرانید.
ابراهیم گفت:
«کاش به ابن جامع میگفتیم بیاید و بر ترانههای امشب، نکته بگیرد! مطمئنم که عاجز میماند!»
موصلی تشکر کرد.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «دعبل و زلفا» ⏪ بخش ۶۴: ـ مدتی را در ایالت طخارستان بودم. هارون گفت: «عیبی در تو ن
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «دعبل و زلفا»
⏪ بخش ۶۵:
ابراهیم که دستی در آواز و موسیقی داشت، ماجرایی را تعریف کرد تا سکوت دعبل به چشم نیاید و حال خوش هارون تغییر نکند.
حالا که موصلی و ابوالعتاهیه و مسلم هم آمدند بگذارید ماجرایی را تعریف کنم که شنیدنی است. دو روز پیش، ظهر هنگام از کوچهای میگذشتم که بوی خورشتی اشتهاآور به دماغم خورد. گرسنه بودم. با خودم گفتم باید از آن غذای لذیذ بخورم. بوی غذا از پنجرهی خانهای بزرگ و دو طبقه میآمد.
ایستاده بودم و فکر میکردم که از طبقه بالا صدایی آمد. دست و ساعد زنی را دیدم که پنجره را باز کرد. با دیدن آن دست خوشتراش و مرمرین، گرسنگی از یادم رفت. زیباتر از آن دست و ساعد ندیده بودم! این بار با خودم گفتم باید صاحب این دست و ساعد را ببینم. خیاطی کنار آن خانه دکان داشت. نام صاحبخانه و شغلش را پرسیدم. گفت که بازرگان است و آن روز جمعی از بازرگانان مهمان او هستند. در همان وقت دو بازرگان سوار بر اسب پیش آمدند و در خانه را زدند. جلو رفتم و سلام کردم و ضمن خوشآمد گفتم «یسار ابن وائل» منتظر شما است. آنها گمان کردند که من با صاحبخانه نسبت دارم. در که باز شد، مرا جلو انداختند. یسار که مرا دید، گمان کرد که از همکاران آن دو بازرگانم. به اتاق بزرگی راهنمایی شدیم که سفرهای انداخته بودند. کنار دیگران نشستیم. غذاهایی لذیذ آوردند که طعمش بهتر از عطرش بود. خوردم تا سیر شدم.
هارون که می خندید پرسید:
«پس صاحب آن دست چه شد؟»
ـ میخواستم همین را بگویم. با خودم گفتم غذا را که خوردم، اکنون باید صاحب آن پنجه و ساعد زیبا را ببینم. خدمتکاران سفره را برچیدند. ابریق و تشت آوردند. دست و دهان شستیم. شرابی آوردند که چند پیمانه خوردیم. کنیزکی خوش صدا آمد که عود نواخت و اشعاری خواند. حال خوشی دست داد. به کنیزک گفتم اجازه میدهی دقیقهای عودت را دست بگیرم؟ از این حرفم خوشش نیامد. عود را با اکراه به من داد و گفت: مراقب باش کوکش به هم نخورد و از دستت نیفتد. عود را گرفتم و کوک کردم و نواختم و شعری را به آواز خواندم. فریاد آفرین و مرحبا از آن جمع برخاست. آن کنیزک آمد دستم را بوسید و عذرخواهی کرد. به التماس خواست که باز هم بنوازم و بخوانم. این بار عود را در دستگاهی دیگر نواختم و غزلی خواندم که همه برخاستند و سر و صورتم را بوسیدند و گفتند که چنان ساز و آوازی نشنیده بودند. صاحبخانه کنارم نشست و گفت:
«تو کیستی که تمام سالهایی را که گذشته است و تو را نمیشناختهام تلف کردهام؟»
گفتم بگذار تا مجلس خلوت شود آنگاه خود را معرفی خواهم کرد. مهمانان که رفتند، در خلوت به او گفتم که کیستم. از خوشحالی و تعجب، نزدیک بود قالب تهی کند! مقابلم به خاک افتاد و عذرخواهی کرد. خجالت زده پرسید که چرا ناشناس به خانهاش رفتهام و خود را معرفی نکردهام تا آنچه را رسم ادب است به جا آورد.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «دعبل و زلفا» ⏪ بخش ۶۵: ابراهیم که دستی در آواز و موسیقی داشت، ماجرایی را تعریف کرد
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «دعبل و زلفا»
⏪ بخش ۶۶:
موضوع بوی غذا و دیدن آن دست و ساعد را برایش گفتم. گفت که خواهرش در آن اتاق ساکن است. خواهرش که آمد، روی خود را پوشانده بود. دستش را که نشان داد، دریافتم که خودش است. گفتم که صورتش را نشان دهد تا در صورت موافقت دو طرف، وی را به عقد خود درآورم. یسار به خواهرش اشارهای کرد و او صورتش را نشان داد. افسردگی مرا گرفت. دختری به آن زشتی، کم دیده بودم. یسار حالم را که دید خندید و گفت:
«تاکنون چند نفری با دیدن دست و ساق خواهرم به خواستگاریاش آمدهاند و زمانی که خودش را دیدهاند، پشیمان شدهاند و دنبال کارشان رفتهاند. من نیز عذرخواهی کردم و از آن جا رفتم.»
همه خندیدند. هارون گفت:
«پس تیرت به سنگ خورد.»
ابوالعتاهیه گفت:
«بهتر بود او را به عقد خودت در میآوردی و میگفتی تنها دست و ساعدش را به تو نشان دهد.»
ابراهیم از دعبل پرسید:
«تو بودی چه می کردی؟»
او گفت:
«اول این که این قصه پیش از آنکه واقعی باشد، ساختگی به نظر میآید. بافتنی است تا یافتنی. دوم این که بعید است صاحب آن دست و ساعد، چنان که گفتی زشت باشد. مشت نمونهی خروار است. از سویی رسم جوانمردی و نمکشناسی آن بود که موضوع دست و ساعد را مطرح نمیکردی یا آن دختر را به زنی میگرفتی و دلش را نمیشکستی. از همه اینها که بگذریم شایسته نیست انسان چنین به دنبال هوای نفسش برود و جایگاه خود را نادیده بگیرد.»
هارون بلند خندید و به ابراهیم گفت:
«تا تو باشی که نگویی از متملقان بدت میآید! بفرما! این هم حرف راست!»
ابراهیم پیشانی دعبل را بوسید.
ـ اعتراف میکنم که حرفش خالی از حقیقت نبود!
چند خدمتکار آمدند و سفرهی شام را میان تخت، پهن کردند. ابوالعتاهیه از فرصت استفاده کرد و آهسته به دعبل گفت:
«من و تو چه فرقی با ابراهیم داریم که گفتی سزاوار نیست انسان به دنبال هوا و هوسش راه بیفتد و جایگاه خود را فراموش کند؟ تو خود را برای سلما، کوچک کردی و من برای عتبه.»
دعبل آرام و تلخ خندید.
ـ منظورم رفتار خودم بود که به قصر موصلی رفتم و اکنون اینجایم.
شام شاهانهی آن شب، غذای بسیار لذیذی بود که معلوم نبود از چه درست شده است. آن قدر از آن خوردند تا تمام شد.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «دعبل و زلفا» ⏪ بخش ۶۶: موضوع بوی غذا و دیدن آن دست و ساعد را برایش گفتم. گفت که خو
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «دعبل و زلفا»
⏪ بخش ۶۷:
نیمه شب بود که دعبل سوار اسب از کاخ هارون بیرون آمد. مست بود. تا توانسته بود نوشیده بود. خدمتکاری میخواست همراهیاش کند. نپذیرفت. به پل که رسید، اسب را نگه داشت و به آب تیرهی دجله خیره شد. گریهاش گرفت. احساس تنهایی میکرد. نمیخواست به خانه برود و خودش را در اتاق محبوس کند. پا در رکاب گذاشت تا پیاده شود که نتوانست خود را نگه دارد و افتاد. نگهبانی پیش دوید تا کمکش کند. تلوتلو خوران برخاست و او را کنار زد. نگهبان گفت:
«معلوم است از اشرافی که جرأت میکنی نیمه شب، مست از مجلس فسق و فجور بیرون آیی. بگو خانهات کجاست تا تو را برسانم.»
دعبل خندید و خود را به نردهی پل آویخت تا نیفتد.
ـ بیچاره! من کجا از اشرافم! شاعری بدبختم با لباس عاریتی.
به نگهبان نزدیک شد و یقهاش را گرفت.
ـ در این شهر، اشرافِ مست را حد نمیزنند؟ حد و قصاص و تعزیر برای بیچارگان است؟
عمامهاش را برداشت و قبایش را کند و توی دجله انداخت و به تقلید از موصلی آواز خواند.
ـ ای ماه که در بلندترین طبقهی آن قصر لعنتی محبوسی، کاش میشد بیایی و مرا با خود به زندانت ببری!
ناگهان دلش در هم پیچید و هر چه را خورده و نوشیده بود، بالا آورد. لباسش آلوده شد.
ـ آن غذای خوشمزه و آن میِ خوشگوار، حرام شد. معلوم است مال حرام به من نمیسازد.
گریه امانش نداد. بلند بلند گریست. چند نگهبان دیگر جمع شدند. ولگردان و گدایانی که در اطراف پل پرسه میزدند به هر سو گریختند. نگهبانان به اشاره مهترشان دعبل را گرفتند و با خود بردند.
عصر روز بعد دعبل با ظاهری پریشان و پیراهنی کثیف و خونین از زندان بیرون انداخته شد. جز شلاق چیزی نخورده و نیاشامیده بود. در میان نگاه کنجکاو و متعجب مردم کوچه و بازار، راه خانه را در پیش گرفت. سرش گیج میرفت. حالت تهوع به اندرونش چنگ میانداخت. چند نفری به او خندیدند و دیوانه صدایش کردند. چند نفری هم وحشت زده از جلوی راهش کنار کشیدند. واکنش دیگران برایش اهمیتی نداشت. پشتش تیر میکشید و زخم تازیانهها میسوخت. پاهایش نای رفتن نداشت. روی پلهی دکان لحافدوزی نشست تا حالش بهتر شود. پیرمردی کوچک اندام که با چوب بلندی مشغول تکان تشکها بود گفت:
«برخیز و برو! ممکن است یکی فکر کند از فرزندان منی!»
برخاست و راه افتاد. از فاصله دیروز و امروزش خندهاش گرفت. دیشب کنار هارون نشسته بود و صبح، حد خورده بود و حالا لحافدوزی عارش میآمد او را روی پلهی دکانش ببیند. از اسبش خبر نداشت. احتمال میداد نگهبانها آن را فروخته باشند تا با پولش قمار کنند و یا دمی با خمره بزنند. بدن و بن موهایش سوزن سوزن شد. بازار و رهگذران در نگاهش بالا و پایین شدند و به دورش چرخیدند. مجبورش کرده بودند بیست دلو از چاه، آب بکشد و توی آخور گوسفندان بریزد و سنگهایی بزرگ را جابه جا کند. راه را گم کرد. ایستاد و به اطراف نگاه کرد. آنجا آشنا به نظر نمیآمد. باید به کوچهی اصلی برمیگشت.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «دعبل و زلفا» ⏪ بخش ۶۷: نیمه شب بود که دعبل سوار اسب از کاخ هارون بیرون آمد. مست بو
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «دعبل و زلفا»
⏪ بخش ۶۸:
نمیخواست به خانه برود و آنجا زانوی غم بگیرد. ذهنش خالی شده بود. درمانده بود. جایی و آشنایی به خاطرش نمیرسید که به طرفش گام بردارد. کنار خرابهای حس کرد دل و رودهاش در هم میجوشد و بالا میآید. باز استفراغ کرد. با آستین، دهان را پاک کرد. سر به دیوار خشتی گذاشت. انگار جانش بالا آمده بود. دیگر نایی نداشت که برخیزد. عرق کرده بود. نسیم خنکی به صورتش خورد. میدانست دارد از حال میرود. اشکش بیاختیار جوشید. لبخند زد و به آسمان نگاه کرد. تکه ابر سپیدی را دید که مقابل نگاهش موج برمیداشت. ابر سیاهی در لحظهای آسمان و زمین را فرا گرفت. کنار همان خرابه از حال رفت و دیگر چیزی نفهمید.
توی اتاق بزرگ و روشنی چشم باز کرد. به یاد آورد که در ساعتهای گذشته چیزی شبیه آبگوشتی پرمزه به خوردش داده و لباسش را عوض کرده بودند. آفتاب صبحگاهی از پنجره تابیده بود. بوی گل و باغچهای آبخورده میآمد. پشتش دیگر نمیسوخت و تیر نمیکشید. آرام برخاست و کنار پنجره رفت. حیاطی کوچک را دید که حوضی و باغچههایی داشت. قسمتی از یک گنبد، سردر ایوانی و شاخههای سرسبز درختان از بالای دیوار حیاط پیدا بود. از پشت دیوار، صداهایی به گوش میرسید. کسی در حیاط نبود. انگار آنجا حیاط خلوت یک عمارت بزرگ بود.
پیرمردی سینی صبحانهاش را آورد و کنار بسترش گذاشت.
ـ من کجا هستم؟
پیرمرد که لاغر و سبزه بود و سجدههای فراوان، روی پیشانیاش نقش گذاشته بود خندید.
ـ در خانهای از خانههای بغداد.
ـ چهطور از این جا سر درآوردم؟
ـ خواست خدا بود.
جای راحت و دلپذیری بود.
ـ تا کی میتوانم بمانم و استراحت کنم؟
ـ تا دلت بخواهد! میتوانی به حیاط بروی و نفسی تازه کنی. پشتت را مرهم گذاشتهام.
ـ چه صدایت کنم؟
ـ نامم مبیح است.
صاحب این خانه کیست؟
ـ ما ابوالحسن صدایش میکنیم.
ـ میدانی من کیستم؟
ـ بندهای از بندگان خدا که حالش خوش نبود.
ـ مرا محمد صدا کن؛ محمد بن علی.
مبیح برخاست.
ـ من در اتاق کناریام محمد بن علی. اگر کاری داشتی، صدایم کن.
دعبل پس از صبحانه، ساعتی را در حیاط گذراند و دست و رویش را در حوض شست. به مبیح سر زد و در تمیز کردن اتاق و حیاط کمکش کرد. ساعتی دوباره خوابید. ناهار که خورد، دل را یکدل کرد که برود. دلش آنجا بند نمیشد.
ـ زبانم از تشکر قاصر است! سپاسگزار تو و ابوالحسنم! اگر رخصت دهی میخواهم بروم.
ـ فکر کردم بیشتر میمانی.
ـ شاید دوباره همدیگر را دیدیم.
مبیح رفت و برگشت و گفت:
«نباید کسی بفهمد که اینجا بودهای. خودت هم ندانی بهتر است.»
⏪ ادامه دارد...
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «دعبل و زلفا» ⏪ بخش ۶۸: نمیخواست به خانه برود و آنجا زانوی غم بگیرد. ذهنش خالی شد
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «دعبل و زلفا»
⏪ بخش ۶۹:
در حیاط، کیسهای روی سر دعبل کشید و از دری کوچک عبورش داد. سوار تخت روانش کردند که روی یک گاری بود و اسبی آن را میکشید. از این وسیله برای رفتوآمد بانوان محترم استفاده میکردند تا نگاه نامحرمان به آنها نیفتد. دعبل نمیدانست معنای آن کارها چیست. حدس زد ابوالحسن نمیخواهد کسی بفهمد که به او کمک کرده است.
به کوچهای خلوت که رسیدند، گاری ایستاد. مبیح کنار دعبل نشسته بود پرده را کنار زد و کیسه را از سرش کشید. کیسهای سکه و شیشهای مرهم در دستش گذاشت.
ـ برو در پناه خدا دعبل!
دعبل تعجب کرد که او را میشناختند. پیاده شد. گاریچی دهانش را با دستاری پوشانده بود.
ـ کاش گذاشته بودی از ابوالحسن تشکر کنم!
ـ عجله نکن. او را خواهی دید.
ـ چرا به من کمک کرد؟
ـ راه را گم کرده بودی و حالت خوش نبود.
ـ نگفت با این سکهها چه کنم؟
ـ سفارش کرد که نگذاری تو را از اهلبیت بگیرند. عنوان تو، شاعر اهلبیت است. کم مقامی نیست! به دنبال چه میگردی؟ دینار را گذاشتهای و سکههای مسین را میجویی.
دعبل دریافت که مبیح، خدمتکاری عادی نیست.
ـ مهرت به دلم افتاده است پیرمرد! میخواهم باز تو را ببینم.
مبیح لبخند مهرآمیزی زد.
ـ اگر راه خودت را پیدا کنی، هر چه را بخواهی میبینی. تو قدمی بردار، ما را منتظرت خواهی دید.
ـ چرا ابوالحسن خودش را از من مخفی کرد؟
ـ به دیدنت آمد و ساعتی کنار بسترت نشست. با کمک او لباست را عوض کردیم و جای تازیانه را شستیم و مرهم گذاشتیم.
گاری راه افتاد و رفت. مبیح گوشهی پرده را کنار زده و مراقب بود که دعبل تعقیبش نکند.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «دعبل و زلفا»
⏪ بخش ۷۰:
او را جایی پیاده کرده بودند که به خانهاش نزدیک بود. در را کوبید. ثقیف در را باز کرد. ثمن پشت سرش بود. هر دو با تعجب نگاهش میکردند. مانند کفن پوشی پیراهن سفید و بلند به تن داشت. ثقیف به کوچه نگاه کرد. کسی همراه دعبل نبود. دعبل فکر کرد دنبال اسب میگردد. ثقیف را در آغوش گرفت.
ـ اسبم را دزدیدند، ولی خودم توانستم به خانه برگردم.
ثقیف گفت:
«یک خانم زیبا آمد دوبار. نبودی.»
شیشه را به ثقیف داد.
ـ مرهم است. روزی دو بار باید به پشتم بمانم.
ـ دوباره کتک؟
دعبل سر جنباند. به اتاقش رفت. کنار کتابها و دفترهایش نشست.
ـ چرا دوباره کتک؟
ـ قصهاش طولانی است. نامش را پرسیدی؟
ـ جواب نمیدهد. فقط پرسید هست؟ نیامد؟ کجا؟
ـ ناراحت نباش! اگر کار مهمی دارد، دوباره میآید.
بند کیسه را باز کرد. پر از دینار بود. به سکهها خیره ماند.
پیش از غروب، حلقه بر در کوبیدند. ثقیف به پشت دعبل مرهم میکشید. ثمن آمد و گفت: «همان خانم.»
تا دعبل خواست به خودش بجنبد، عتبه در آستانهی اتاق ایستاده بود. با دیدن جای تازیانهها، دست کوچک و ظریفش را جلوی دهان گرفت تا جیغ نکشد. ثقیف گفت: «همین آمد.»
دعبل پیراهنش را پوشید. ثقیف خواست برود که دعبل اشاره کرد بماند. به عتبه نگاه کرد. منتظر شد حرف بزند.
ـ تعارف نمیکنی بیایم داخل؟
ـ تو که منتظر اجازه و تعارف نشدی. بیا بشین.
عتبه چادرش را برداشت. لباسی لیمویی به تن داشت و روسری کهربایی به سر. با حرکت قشنگی روبهروی دعبل نشست و چادر را روی پا انداخت. گلگونتر از همیشه بود. عطر خوشبویی زده بود.
ـ چه کسی جرأت کرده شلاقت بزند! میخواهی طبیب را خبر کنم؟
دعبل شیشهی مرهم را نشان داد. ثمن رفت تا شربتی بیاورد. عتبه به در و دیوار اتاق نگاه کرد.
ـ تو اینجا زندگی میکنی؟ معلوم است در این خانه کدبانویی نیست! نگفتی چرا شلاق خوردهای.
ـ گاهی میخورم. هنوز ترک نکردهام.
عتبه خندید و دو ردیف دندانهای مرتب و سفیدش را نمایش داد.
ـ چه بامزه! امیرالمؤمنین داد شلاقت زدند؟ دلم ریش ریش شد!
ـ از ابوالعتاهیه چه خبر؟
عتبه شانه بالا انداخت.
ـ مرد نازنینی است! چرا به عشقش پاسخ نمیدهی؟ اگر نامی از تو در تاریخ بماند، برای عشقش به تو و عاشقانههایی است که برایت سروده. هر زنی باید ازدواج کند. چه همسری بهتر از شاعری معروف و خوشسخن!
⏪ ادامه دارد...
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «دعبل و زلفا» ⏪ بخش ۷۰: او را جایی پیاده کرده بودند که به خانهاش نزدیک بود. در را
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «دعبل و زلفا»
⏪ بخش ۷۱:
عتبه که اخم کرده بود، دوباره لبخند زد. به راستی زیبا بود.
ـ میشود تنها حرف بزنیم؟
دعبل گفت:
«تو زنی نامحرمی، اگر مرد و زنی بیگانه، دور از دیگران، زیر سقفی گرد آیند، سومی آنها شیطان است. ثقیف مورد اعتماد من است.»
عتبه، لَختی درنگ کرد و گفت:
«من به تاریخ و شعرهای عاشقانه و مردی زشت و پیر و کوزهفروش کاری ندارم. میبینی که زیبا و جوانم. از مال و مقام چیزی کم ندارم. میخواهم با مردی ازدواج کنم که از خودم چیزی کم نداشته باشد. از همان اول که تو را دیدم فهمیدم همان کسی هستی که آرزویش را داشتهام! با بانویم زبیده خاتون صحبت کردم. مخالفتی نکرد و گفت: «جهیزیهات با من.»
دعبل نتوانست جلوی خندهاش را بگیرد.
ـ ابوالعتاهیه چه میشود؟ او مرا به دیدن زبیده برد. آنجا تو مرا دیدی. آیا با خودش نمیگوید که مار در آستین پرورش داده است؟ آیا خیانت نیست که زن مورد علاقهی دوستم را از چنگش بیرون بیاورم؟
عتبه آرام و شمرده گفت:
«بین من و او عهد و پیمانی نیست. این عشقی یک طرفه است. اگر کمترین علاقهای به او داشتم، همان ده سال پیش به همسریاش در میآمدم.»
دعبل برخاست و از اتاق بیرون رفت. عتبه تعقیبش کرد.
ـ فکر میکردم از پیشنهادم خوشحال میشوی. روزی نیست که بزرگی از من خواستگاری نکند. من به کسی دل نبستم جز تو. تاکنون به دو زن یعنی خیزران و زبیده، مادر و همسر هارونالرشید خدمت کردهام. از این به بعد میخواهم به یک مرد خدمت کنم. هم ثروتمندم و هم آداب میدانم و مهارتهای فراوانی دارم. شایستهتر از من سراغ داری؟
دعبل کنار در خانه به طرفش چرخید.
ـ اگر عشق دیگری در دل نداشتم و دوستم به تو عشق نمیورزید، برای ازدواج با تو، لحظهای درنگ نمیکردم.
ـ باورم نمیشود که داری دست رد به سینهام میزنی!
ـ همسفر من زنی است که بتواند آوارگی و دستتنگی و زندگی مخفیانه را تاب بیاورد. تو زنی نازپروردهای. بهتر است به خواستگاری همسنگ خودت پاسخ مثبت دهی و دربار را ترک نکنی.
در خانه را باز کرد.
ـ تا بانویت از غیبت تو به خشم نیامده بازگرد.
عتبه پا از خانه بیرون گذاشت. به دعبل خیره شد.
ـ راست میگویی که عاشق دیگری هستی؟
ـ باور نمیکنی از ابوالعتاهیه بپرس.
عتبه آخرین تیر ترکش خود را رها کرد.
ـ اگر رضایت ابوالعتاهیه را جلب کنم، تو راضی خواهی شد؟
ـ مرا با این همه اصرار، شرمنده نکن! چه گونه ابوالعتاهیه ممکن است رضایت دهد! او اگر روزی بشنود که تو عروس شدهای خواهد مُرد!
عتبه که از ناامیدی برافروخته و عصبانی شده بود، چادرش را به سر انداخت و گفت:
«پس به زودی خواهد مُرد!»
سوار تخت روانی شد که انتظارش را میکشید. گاری حرکت کرد و رفت. دعبل در را بست و به ثقیف گفت:
«من این بانو را از خود راندم. میترسم آن یکی هم مرا از خودش براند!»
⏪ ادامه دارد...
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅