🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «آن مرد با باران می آید.» ⏪ بخش ۶۶: مامان جارو به دست، از اتاق میآید بیرون. نگاهی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «آن مرد با باران می آید.»
⏪ بخش ۶۷:
مامان از این جواب بهروز بیشتر غصهاش میگیرد. این را از آه بلندی که حس میکنم از سر نومیدی میکشد، میفهمم.
ناگهان درِ حیاط با صدای بلندی کوبیده میشود؛ آنقدر بلند که هر چهارتایمان یک دفعه از جا میپریم. بهناز میگوید:
«حتماً بابا و عزیزن.»
مامان با وحشت میگوید: «باباتون که کلید داره!»
راست میگوید. حتی اگر بابا کلید هم نداشت، هیچ وقت اینطوری در نمیزد. انگار میخواهند در را از جا در بیاورند. بهروز از جا بلند میشود. من هم از پلهها سرازیر میشوم. در که باز میشود، چهرهی هراسان و وحشتزدهی سعید در چهارچوب در دیده میشود. در حالی که خم شده، یک دستش را به شکمش گرفته و عرق از سر و رویش میبارد، بریده بریده میگوید:
«آقا بهروز!... همین الان... ساواکیها... حاج آقا رسولی رو... دستگیر کردن!»
〰〰〰〰〰
عزیز تکیه به بالش، دراز کشیده توی رختخواب تسبیح میاندازد؛ همان تسبیح شیشهای سبز رنگش را که از وقتی یادم میآید و عزیز را به خاطر میآورم، یا توی دستش بوده یا دور گردنش. این تسبیح یادگار پدربزرگ خدا بیامرزم است که هیچ وقت او را ندیدهایم. برای همین، جان عزیز به جان این تسبیح بند است.
دوباره برق رفته و همه نشستهایم دور کرسی؛ البته با عزیز. فقط بهروز نیست. از ظهر که سعید آمد دنبالش و با هم رفتیم مسجد، هنوز برنگشته است. مامان نگرانش است، اما جلوی بابا و عزیز چیزی بروز نمیدهد.
فقط دم به دقیقه، یا به ساعت نگاه میکند یا به بهانهی رفتن به آشپزخانه، میرود توی راهرو و گوش تیز میکند تا بلکه صدای در را بشنود. بابا که مشغول گرفتن آب پرتقال بود، لیوان پُر را به طرف عزیز میگیرد. عزیز نگاهی به من میکند:
_ اول بده به بهزاد!
بابا، به زور، لیوان را دست عزیز میدهد:
_ واسه اونم میگیرم. شما بخور!
عزیز لیوان را میگیرد، اما لب نمیزند. نگاهش به در است. انگار او هم منتظر بهروز است. از ظهر که آمده، چند بار سراغش را گرفته. بابا هم، از اینکه بهروز نمانده تا عزیز را ببیند، اولش کمی کُفری شد و به مامان توپید، اما بعد که ماجرای حاجآقا رسولی را شنید، سگرمههایش رفت توی هم و دیگر حرفی نزد.
با سعید و بهروز که به مسجد رسیدیم، مردم جمع شده بودند. چند دقیقه قبل، حاجآقا را برده بودند. عمامهاش گوشهی خیابان افتاده بود؛ کمی باز شده و خاکی بود. یونس روی سکوی دم مسجد نشسته بود. سرش را توی دستها گرفته بود و بلندبلند گریه میکرد. بیچاره در عرض دو روز، هم برادرش را از دست داده بود، هم پدرش را برده بودند. من اگر جای او بودم، از غصه دق میکردم.
⏪ ادامه دارد ...
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
۱۹ فروردین
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «آن مرد با باران می آید.» ⏪ بخش ۶۷: مامان از این جواب بهروز بیشتر غصهاش میگیرد. ا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «آن مرد با باران می آید.»
⏪ بخش ۶۸:
بهروز رفت سراغ یونس. کنارش نشست، دستش را دور بازوهایش حلقه کرد، سرش را به سینه گرفت و سعی کرد آرامش کند. سعید هم که بی صدا اشک میریخت، نشست آن طرف یونس. کمی بعد مردم متفرق شدند، بهروز، ما را راهی خانه کرد و خودش با چند نفر از جوانهای دیگر به اتاق حاجآقا رسولی رفتند که گوشهی حیاط مسجد بود.
تا به خانه برسیم، سعید یک بند حرف زد و به رژیم و ساواکیها و مزدوران شاه بدوبیراه گفت. میان حرفهایش هم مدام تکرار میکرد:
«حالا صبر کن! ببین ملت چی به روزشون میآرن. خودشونم میدونن که کارشون دیگه تمومه، این دیگه زور آخرشونه.»
صدای باز شدن در کوچه را، مامان زودتر از بقیه میشنود. همه گوش تیز میکنیم. به صدای پاهایی که از پلهها بالا میآید. بهناز میگوید: «داداش اومد.»
در اتاق که باز میشود، گل از گل عزیز میشکفد. همه میدانیم که بهروز را از همهی نوههایش بیشتر دوست دارد؛ حتی از من و پسر عمو جوادم هم بیشتر، چون او اولین و بزرگترین نوهاش است.
بهروز با چند گام بلند، خودش را به عزیز میرساند و در آغوشش فرومیرود. بابا سعی میکند شادیاش را از دیدن این صحنه پنهان کند. اما من میبینم که دارد دزدکی، از زیر چشم آنها را دید میزند.
عزیز موهای بهروز را نوازش میکند و زیر لب دعا میخواند و به سر و رویش فوت میکند. بهروز کنار رختخواب عزیز، تکیه میدهد به دیوار. چهرهاش پر از غم و خستگی است. مامان سینی غذا را جلویش میگذارد:
_ هرچه صبر کردیم، نیومدی.
بابا استکان چایی را که بهناز برایش ریخته، جلو میکشد و رو به بهروز میپرسد: «خب! چه خبر از حاجآقا؟»
چهرهی بهروز در هم میرود:
_ هیچی! فعلاً که دستگیرش کردهن.
بابا استکان چایش را برمیدارد و میگوید:
«فعلاً؟! چرا فعلاً؟ یعنی امید دارین که پسفردا آزادش کنن؟»
بهروز به بابا نگاه میکند:
_ آزادش میکنیم!
صدای بابا عصبانی میشود:
_ چهطوری؟ با عملیات پارتیزانی؟
بهروز لبخند بیرمقی میزند:
_ نه! ولی رژیم دیگه داره نفسهای آخرش رو میکشه.
بابا استکان چای را لب نزده، میگذارد زمین.
_ این نفسهای آخر یعنی چی؟ یعنی تا کی؟ حاجآقا هم همین رو میگفت. تو هم چندماهه همین رو میگی. دستهدسته جوونهای مردم پرپر میشن، میرن سینهی قبرستون. اسیر میشن، میرن تو سیاهچالها. هر روز تعداد کشتهها داره بیشتر میشه. اون وقت شماها میگین تموم میشه، آخرشه!
⏪ ادامه دارد ...
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
۲۰ فروردین
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «آن مرد با باران می آید.» ⏪ بخش ۶۸: بهروز رفت سراغ یونس. کنارش نشست، دستش را دور با
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «آن مرد با باران می آید.»
⏪ بخش ۶۹:
بعد از چند کوچه و خیابان، حالا کمی ترسم ریخته است.
با یونس و سعید مشغول دیوارنویسی هستیم؛ این دفعه با رونِگار (شابلون). بچهها چندتا از این عکسهای رادیوگرافی گیر آوردهاند و با حوصله و دقت، حروف را با تیغ از تویش درآوردهاند. حالا بهراحتی رونگارها را روی دیوار میگذاریم و با اسپری رویش رنگ میپاشیم. در عرض چند ثانیه شعار روی دیوار نوشته میشود. هم قشنگتر است و هم یک دست و خوش خط میشود، هم اینکه سرعت عملمان بیشتر شده است.
کارها را تقسیم کردهایم؛ من سر کوچه و کنج دیوارها کشیک میکشم، سعید رونگارها را روی دیوار نگه میدارد و یونس رنگ میپاشد.
امشب شب هفت یاسر است. عصر با یک مینیبوس و چندتا وانت و هفت هشتتا موتور، رفتیم سر خاکش. جمعیتمان آنجا چند برابر هم شد. از همه جا آمده بودند. حتی یک اتوبوس از قم آمده بود که همه، فامیلهای حاجخانم، مادر یونس، بودند. چندتا از بچههای محل، نوحه خوانی کردند و حسابی سنگ تمام گذاشتند. به یاد یاسر، که مداح مسجدمان بود و هر سال محرم برای دستهی سینهزنیمان نوحه خوانی میکرد.
حتی بهروز هم بلندگو را گرفت و کمی سخنرانی کرد. حرفهایی زد که همه را به شور آورد. جمعیت با تکبیر او را همراهی میکردند. خدا رحم کرد که بابا به خاطر عزیز نتوانست بیاید وگرنه فکر کنم همانجا سکته میکرد.
میانهی مراسم بود که سعید در گوشم چیزی گفت که دستوپایم را گم کردم. به یک مرد کت و شلواری که کمی دورتر از ما ایستاده بود، اشاره کرد و گفت که حتم دارد از مأمورهای ساواک است و آمده برای جاسوسی و سرک کشیدن.
تا آخر مراسم، دیگر از مرد کت و شلواری چشم برنداشتم. دلم میخواست زودتر مراسم تمام شود و برگردیم خانه.
توی راه به بهروز ماجرا را گفتم. سرش را تکان داد و رفت توی فکر و چیزی نگفت. صدایش دوباره گرفته بود. نشسته بود کنار پنجرهی ماشین و سرش را تکیه داده بود به شیشه. باد موهایش را در هوا تاب میداد. تسبیح عزیز از لای یقهی پیراهنش پیدا بود. از خستگی تا خود مسجد خوابید.
امشب هم، دستهی مسجد میخواست برود بیرون اما بهروز و دوستهایش سرسختانه با آمدن ما مخالفت کردند. با این که دیگر مردم شبها حکومت نظامی را رعایت نمیکردند و هر شب دستهها توی خیابانها راه میافتادند، اما خبر زدوخوردها و درگیری شدیدشان به ما میرسید.
⏪ ادامه دارد ...
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
۲۱ فروردین
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «آن مرد با باران می آید.» ⏪ بخش ۶۹: بعد از چند کوچه و خیابان، حالا کمی ترسم ریخته ا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «آن مرد با باران می آید.»
⏪ بخش ۷۰:
یونس زیاد اعتراض نکرد، چون حال حاجخانم چندان خوب نبود. از طرف دیگر، قرار بود فردا صبح بروند قم، خانهی خواهر بزرگش. این پیشنهاد را بچههای مسجد به حاجخانم داده بودند که یک چند وقتی از آنجا دور باشد. مسجد دیگر امن نبود.
ساواکیها حتی بعد از دستگیری حاجآقا هم، چندبار به بهانههای مختلف، شب و نیمه شب ریخته بودند توی مسجد و از زیرزمین تا خانهی یونس اینها را که طبقه بالای مسجد بود، زیر و رو کرده بودند. حاجخانم و یونس هم تکوتنها بودند، برای همین صلاح نبود آنجا بمانند. سعید که از قبل نقشهی دیوارنویسی در سرش بود و شاید هم میدانست به خاطر وخامت اوضاع ما را همراه خود نمیبرند، زود قبول کرد. اما من خیلی ناراحت شدم. از بهروز انتظار نداشتم در برابر اصرارهای من، سرسختانه مقاومت کند. اما او کوتاه نیامد. انگار از چیزی نگران بود.
حتی اصرار داشت توی مسجد و کوچه خیابان هم نمانم و سریع برگردم به خانه.
دیوارنویسی این شبها، خیلی راحتتر و کم خطرتر از قبل شده است؛ چون مأمورها توی خیابانهای اصلی، حسابی درگیر دستههای عزاداری هستند و به کوچه و پس کوچهها کاری ندارند. از دورها صدای شلیک چند تیر و صدای مبهم شعار دادن میآید. هر چند لحظه یک بار، میایستم و گوش تیز میکنیم و دوباره مشغول میشویم.
از کشیک کشیدن خسته میشوم و جایم را با یونس عوض میکنم. او میرود سر کوچه و من افشانه (اسپری) رنگ را روی رونگار فشار میدهم. چند کوچه پایینتر، افشانه، دیگر نفسهای آخرش را میکشد و خوب نمیزند. سعید میگوید که تکانش دهم. قوطی فلزی را محکم تکان میدهم. صدایی از ته قوطی بلند میشود. به زور تهماندهی اسپری را روی رونگار خالی میکنم و میخوانم:
«عاشورا! یا مرگ یا پیروزی»
دیگر افشانهی رنگ نداریم. این آخری بود. باید برگردیم. همینطور که با عجله قدم برمیداریم، سعید میگوید:
«مثل این که واسه تاسوعا و عاشورا، دولت میخواد عقب نشینی کنه؛ میخواد اجازهی دسته و عزاداری تو میدون شهیاد را بده.»
توی مسجد بحثش بود و من هم شنیده بودم. افشانهی خالی را توی سطل زبالهای میاندازم و میگویم:
«البته فقط تو جنوب شهر اجازه داده. از خیابون شاهرضا و آیزنهاور به پایین.»
سعید با خنده میگوید:
«آخه بدبختها میدونن اگه مردم به طرف شمال شهر برن، میتونن تو یه چشم به هم زدن کاخ سعدآباد و نیاوران را با خاک یکسان کنن.»
سعید راست میگوید. چون من هم شنیدم که قرار است سربازهای گارد و ارتش، یک کمربند دفاعی از شرق تا غرب تهران بکشند و اجازه ندهند عزادارها از آن عبور کنند.
⏪ ادامه دارد ...
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
۲۳ فروردین
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «آن مرد با باران می آید.» ⏪ بخش ۷۰: یونس زیاد اعتراض نکرد، چون حال حاجخانم چندان خ
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «آن مرد با باران می آید.»
⏪ بخش ۷۱:
یونس خیلی ساکت است. از بهشت زهرا که برگشتیم، تا الان شاید چند جمله بیشتر حرف نزده باشد. سعید برمیگردد به طرف یونس و خیره نگاهش میکند. بعد با صدای غمگین میپرسد:
«یونس! ناراحتی فردا دارین از اینجا میرین؟»
یونس بینیاش را بالا میکشد و سر تکان میدهد. سعید ادامه میدهد:
«واسه حاجآقا ناراحتی؟ مطمئن باش به زودیِ زود آزاد میشه. قول میدم.»
یونس جوابی نمیدهد. با خودم فکر میکنم حتماً دلش برای یاسر تنگ شده است. سعید، آهی میکشد و چیزی نمیگوید. در تاریکی فقط صدای قدمهایمان به گوش میرسد. نگاهم را میدوزم به سایههایمان، که زیر نور تیرهای چراغ برق، جلوتر از خودمان روی آسفالت کوچه جلو میرود. چند دقیقهای در سکوت میگذرد؛ آنقدر که یادم میرود یونس هنوز جواب سعید را نداده است.
اما ناگهان صدای بغض آلود و گرفتهی یونس سکوت را میشکند.
_ دلم واسهی یاسر... خیلی تنگ شده!
هیچکداممان حرفی برای گفتن نداریم. به قول عزیز:
«به داغ باید زمان داد تا سرد و فراموش بشه.»
سعید هم حرفی نمیزند و فقط دستش را میاندازد دور شانهی یونس. تا مسجد دیگر فقط به صدای قدمهایمان گوش میدهیم.
از یونس که جدا میشویم، قول میدهیم صبح برای بدرقهاش بیاییم. بعد با سعید به طرف خانه میدویم. از دور صداهای شعار و تکبیر میآید. چند تیر هوایی هم شلیک میشود. دیگر به این صداها عادت کردهایم. این روزها دیگر شهر آرام نیست. یکسره صدای تیر و آمبولانس میآید. روزها درگیری و تظاهرات و شلیک گلوله. شبها هم صدای دسته و سینهزنی و اللهاکبر و صدای پاهایی که میدوند و تیرهایی که شلیک میشوند.
سر کوچهی خودمان که میرسیم، سعید نفس زنان میگوید:
«میشنوی؟ صدای گریه است.»
گوش تیز میکنم. صدای گریهی یک زن میآید. قلبم بیاختیار شروع میکند به کوبیدن. انگار صدا برایم آشنا است.
تا میپیچیم توی کوچه، بابا را میبینم که پابرهنه به طرفمان میدود.
_ کجا بودی تو؟ با بهروز نبودی؟
و بی آنکه منتظر جوابش شود، به راهش ادامه میدهد. هاج و واج، در جا خشکم زده که دوست بهروز، اسماعیل، را میبینم که پشت سر بابا میآید. به ما که میرسد با دست به عقب اشاره میکند:
«بدو بهزاد! حال مامانت به هم خورده!»
مثل تیری که از چلهی کمان رها شده باشد، میدوم. در حیاط چهارتاق باز است. مامان توی راهروی ورودی حیاط روی زمین افتاده است. چادرنمازش دور دستهایش گره خورده و دنبالهاش کشیده شده روی موزاییکهای حیاط. بهناز گریهکنان، به صورتش آب میپاشد. داد میزنم:
«چی شده بهناز؟»
صورت بهناز با دیدن من، پر از چینوشکن میشود. مثل همیشه که میخواهد به گریه بیفتد، چانهاش را میبینم که میلرزد:
_ اومدی بهزاد؟ کجا بودی تو؟
با ترس و دلهره، میروم بالای سر مامان:
_ چی شده؟
سعید هم نفسزنان از راه میرسد و با چشمانی که از ترس گرد شده، به صحنهی پیش رویش نگاه میکند.
فکرم زودتر از نگاهم پر میکشد به طرف عزیز. سر که برمیگردانم، نگاهم به چهرهی چروکیده و رنگ پریدهی عزیز میافتد که پشت قاب پنجره ایستاده است.
خدا را شکر عزیز خوب است! هنوز ذهنم درگیر خیالاتم است که صدای لرزان بهناز توی سرم میپیچد:
_ داداش بهروز رو دستگیر کردهن؟
برای یک لحظه چشمهایم سیاهی میرود و همانجا روی موزاییکهای سرد حیاط، وامیروم.
⏪ ادامه دارد ...
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
۲۴ فروردین
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «آن مرد با باران می آید.» ⏪ بخش ۷۱: یونس خیلی ساکت است. از بهشت زهرا که برگشتیم، تا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «آن مرد با باران می آید.»
⏪ بخش ۷۲:
زیر سیگاری بابا، پر از ته سیگارهای نصفه و نیمه، گوشهی ایوان است. خودش هم توی حیاط قدم میزند. یک ساعتی میشود که دستهایش را پشتش زده و طول و عرض حیاط را میرود و میآید. به عمو جواد خبر داده که بیاید و عزیز را به خانهی خودش ببرد.
با این که عزیز مخالفت کرد و گفت همینجا میماند تا از بهروز خبری شود، اما بابا قبول نکرد و گفت که دکتر گفته باید در آرامش و به دور از دلهره باشد. عزیز با دلخوری گفت:
«یعنی اگر این جا نباشم، آرامش دارم و دیگه نگران بهروز نیستم؟»
اما بابا اصرار دارد که صلاح نیست اینجا بماند.
از صبح مامان کِز کرده گوشهی اتاق و لب از لب برنمیدارد. تکیه داده به دیوار صندوقخانه، زانوهایش را در بغل جمع کرده، آرنجش را روی زانو ستون کرده و دستش را به پیشانی گرفته و مثل آونگ ساعت، هر چند لحظه یکبار، به چپ و راست تکان میخورد. رنگش هم شده مثل گچ دیوار. بهناز هم دستکمی از مامان ندارد. آنقدر گریه کرده که پلکهایش پف کرده و گونههایش هم سرخ شده است.
عزیزِ بیچاره هم در سکوت به آنها نگاه میکند و با این که در دستش تسبیحی دیده نمیشود، اما زیر لب ذکر میگوید. گاهگاهی هم دستِ لرزان و چروکیدهاش را بالا میآورد و با بال روسری سفید رنگش، نم اشک نشسته در کنج چشمانش را میگیرد.
نمیدانم چه کار باید بکنم. همینطور گیج و سردرگم نشستهام روی لبهی پنجره و یا به بابا نگاه میکنم، یا به مامان و بهناز و عزیز.
از دست هیچکس کاری بر نمیآید. اگر برمیآمد، که زودتر از اینها برای حاجآقا کاری انجام میدادند.
تازه میفهمم وقتی ساواک کسی را دستگیر میکند و با خودش میبرد، دیگر دست آدم به هیچکس و هیچجا بند نیست. کسی نمیداند چه بلایی ممکن است سرش بیاورند و اصلاً زنده میماند یا نه؟! حتی شاید همین حالا که ما اینطور ماتم گرفتهایم و در سرگردانی و بیتکلیفی و ناامیدی دست و پا میزنیم، بهروز زیر شکنجه باشد یا زیر شکنجه، تمام کرده باشد.
از این فکر آخری، به خودم میلرزم و بدنم مور مور میشود. دلم بههم میپیچد. دستهایم را دور بدنم حلقه میکنم و حس میکنم همان یک لقمه را که صبح به زورِ عزیز خوردم، دارم بالا میآورم.
اگر دیگر بهروز را نبینم چه؟ این فکر مثل مگس سمجی توی ذهنم میچرخد و هرچه میکنم که از شرش خلاص شوم، دستبردار نیست. چیزی راه گلویم را میبندد و به سینهام فشار میآورد.
⏪ ادامه دارد ...
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
۲۵ فروردین
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «آن مرد با باران می آید.» ⏪ بخش ۷۲: زیر سیگاری بابا، پر از ته سیگارهای نصفه و نیمه،
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «آن مرد با باران می آید.»
⏪ بخش ۷۳:
چشمهایم میسوزد و کم کم اتاق، پشت پردهی نازکی از اشک، تیره و تار میشود.
بابا درِ اتاق را باز میکند و میآید داخل. سریع با آستین، اشکهایم را پاک میکنم و بینیام را بالا میکشم. نگاهی به من میاندازد و همانجا کنار در، روی زمین مینشیند.
احساس میکنم قدش کمی خمیده شده و وقتی مینشیند، چیزی روی شانههایش سنگینی میکند. با صدایی گرفته و خسته، سکوت اتاق را میشکند:
_ اون وقتی که بهم میگفتی اینقدر به این بچه پیله نکن، نگران این روزها بودم.
روی سخنش با مامان است:
_ حالا بفرما! بشین تا ببینی کی جنازهش رو تحویلت میدن. البته شاید جنازهش هم تحویل ندن.
مامان محکم میزند روی پایش و به ناله میافتد. عزیز به بابا میتوپد:
_ این حرفها چیه جلال؟ حالا وقت این حرفهاست؟ چرا توی دل این زن بیچاره رو اینطوری خالی میکنی؟
پس رحم و مروتت کجا رفته؟
بابا با ناله میگوید:
«آخه من میدونستم آخر و عاقبت این کارها چی میشه. آدم عاقل که با دم شیر بازی نمیکنه.»
عزیز محکم میگوید:
«دُم شیر نه و دُم شغال. که اونم خدا بخواد دیگه داره کنده میشه!»
بابا کلافه میگوید:
«شما هم که حرف اینها رو میزنی مادر من! فعلاً که بچهی من اسیر اونهاست و دستمون هم به هیچ جا بند نیست.»
مامان دوباره ناله میکند و اشک میریزد. عزیز با بغض سرش را رو به سقف بالا میگیرد و میگوید:
«چرا! هنوز به یه جا بنده.»
بابا آه بلندی میکشد و سرش را به دیوار تکیه میدهد. بلند از ته دل میگوید: «ای وای!»
بهناز بعد از ساعتها سکوت، سرانجام لب از لب برمیدارد و به زبان میآید:
«اگه این انقلاب پیروز بشه. اگه آیت الله خمینی برگرده. اون وقت داداشم آزاد میشه. باید کاری کنیم که این اتفاق زودتر بیفته.»
بابا با لبخندی تلخ، به بهناز نگاه میکند:
_ ما باید یه کاری بکنیم دختر جان؟
بهناز عقب نمینشیند:
_ همه! همه باید سعیشون رو بکنن. من مطمئنم بالأخره پیروز میشیم. فقط نباید این آخر کاری، کم بیاریم و عقب بکشیم.
اگر وقت دیگری بود. نه بهناز جرأت گفتن این حرفها را داشت و نه بابا تحمل شنیدنش را.
اما حالا بابا از تاب و توان افتاده و دیگر نه حوصله نصیحت کردن را دارد، نه حالِ توپ و تشر زدن را. فقط زیر لب، انگار که با خودش حرف بزند، میگوید:
«کو! میگفتن محرم که بیاد، کار رژیم تمومه که! پس چی شد؟!»
ناباورانه به بابا نگاه میکنم. پس بابا هم حواسش به این حرفها بوده؟ پس بر خلاف چیزی که نشان میداد، صددرصد شاه را شکست ناپذیر نمیدانست! شاید هم این اتفاقات چند روزه و شدت گرفتن مبارزهی مردم، نظرش را کمی عوض کرده باشد. نگاه بهناز هم به بابا دوخته شده است. حتماً او هم مثل من از این حرف بابا تعجب کرده.
⏪ ادامه دارد ...
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
۲۷ فروردین
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «آن مرد با باران می آید.» ⏪ بخش ۷۳: چشمهایم میسوزد و کم کم اتاق، پشت پردهی نازکی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «آن مرد با باران می آید.»
⏪ بخش ۷۴:
عزیز آه بلندی میکشد:
«صبر داشته باش مرد! صبر... اِنَّ اللهَ مَعَ الصابِرین.»
بابا تند تند پلک میزند. به نظرم بینیاش هم کمی سرخ شده است. دستش را روی زمین ستون میکند و سنگین از جا کنده میشود. بستهی سیگار تازهای را از پشت قاب روی طاقچه برمیدارد و از اتاق میزند بیرون.
عزیز آرام و بیصدا، با دست روی پایش میزند و رو به مامان میگوید:
«حرفهای جلال رو به دل نگیر. اونم یه پدره. درد به دلشه. ترس داره. پارهی جیگرش رو بردهن و نگرانه.»
آه پرسوزی تمام سینهی عزیز را تکان میدهد:
«این دوتا پسر رو من با یتیمی و بدبختی بزرگ کردم. تا وقتی آقای خدابیامرزشون بود، زندگی ما کموکسری نداشت. اما همین که اون خدا بیامرز وارد کارهای سیاسی شد، زندگی روی دیگهش رو به ما نشون داد. جواد دو سالش بود که مأمورای اون قزاق چکمهپوش، ریختن تو حجرهی آقاش و جلوی چشم همین جلال، با سرنیزه، زدن به شکمش و کشتنش. بعدم مغازهش رو آتیش زدن.»
میپرسم: «قزاق چکمهپوش؟»
بهناز زودتر از عزیز جواب میدهد:
«رضاخان رو میگه. پدر همین شاه خودمون.»
خندهام میگیرد:
_ شاه خودمون؟!
بهناز با عصبانیت میگوید:
«حالا هرچی...»
و رو به عزیز میکند:
_ واسه همینه که بابام اینقدر از سیاست و کارای سیاسی و این درگیریها میترسه؟
عزیز لبخندی بر لب میآورد:
_ آره عزیزم! باباتون برخلاف عمو جوادتون، آدم کم دل و جرأت و کمروییه. همیشه طوری زندگی کرده که آسه بره آسه بیاد تا کسی کاری به کارش نداشته باشه.
از پنجره به حیاط نگاه میکنم. بابا لب حوض نشسته و پاهایش را توی پاشویه گذاشته، سرش را در میان دو دست گرفته و دود سیگار از لای یکی از انگشتانش بالا میرود.
صدای عزیز را میشنوم:
_ حالا هم که جگرگوشهاش اسیر دست همان ظالمای از خدا بیخبر شده که آقاش رو جلوی چشماش کشتن. حق داره که اینطور به هم بریزه.
بهناز بینیاش را بالا میکشد و چیزی نمیگوید. سکوت، در اتاق خیمه میزند. کمی میگذرد و صدای عزیز دوباره به گوش میرسد:
_ توکلتون به خدا باشه. من دلم روشنه که بهروز صحیح و سلامت، برمیگرده. همونطوری که آیت الله خمینی برمیگرده.
صدای گریهی مامان دوباره اوج میگیرد. گریهاش انگار به دلم چنگ میاندازد. تا به حال، گریهی مامان را این طوری نشنیده بودم.
چیزی مثل یک گلولهی آتشین، از سینهام بالا میرود و راه گلویم را میبندد. چشمانم میسوزد و خیس میشود.
صدای زنگ خانه بلند میشود. بابا را از پشت پردهی اشک میبینم که از حوض، مشتی آب به صورتش میپاشد و از جا کنده میشود. حتماً عمو جواد است.
⏪ ادامه دارد ...
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
۲۷ فروردین
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «آن مرد با باران می آید.» ⏪ بخش ۷۴: عزیز آه بلندی میکشد: «صبر داشته باش مرد! صبر.
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «آن مرد با باران می آید.»
⏪ بخش ۷۵:
شب تاسوعاست. با سعید نشستهایم روی پشت بام خانهی آنها، منتظر ساعت نُه هستیم تا اللهاکبر بگوییم.
دیروز هم عزیز رفت و هم یونس. من اصلاً یادم نبود که میخواستم به بدرقهی یونس بروم. اینقدر قضیهی بهروز شوکهمان کرد که همه چیز از یادم رفت. سعید اما رفته بود. میگفت یونس برایم پیغام داده که زیاد غصه نخورم؛ به زودی همهی زندانیها آزاد میشوند، مثل حاجآقا رسولی.
آن وقت هم داداش من برمیگردد، هم سهتایی، دوباره دور هم جمع میشویم. سعید شال گردنش را سفت دور گردن و دهانش پیچیده و دستهایش را هم، دور بدن حلقه کرده است. کمی سرماخورده و حال ندارد، اما هرچه مادرش اصرار کرد که امشب پشتبام نرود، گوش نکرد. نگاهش میکنم و میگویم:
«سردتهها! بهتره بری پایین، یه وقت بدتر میشی.»
به خنده میگوید:
«حالا دیگه پای داداش تو و پدر یونس هم وسطه، الکی که نیست!»
صورتش در هم میرود و خطی میان پیشانیاش میافتد:
_ یاسر و هزاران نفر دیگر مثل یاسر، الکی جونشون رو فدا نکردن که. به قول بابام، هر خونی که میریزه، مسئولیت ما رو سنگینتر میکنه.
در سکوت نگاهش میکنم. وقتی یاد چند ماه قبل میافتم که به او حسادت میکردم، از خودم شرمنده میشوم. با اینکه هم سن و سال هستیم، اما حالا دیگر مطمئنم که او خیلی بیشتر از من میفهمد. برخلاف گذشته، دیگر از این مسئله ناراحت نیستم و حالا که بهروز هم نیست، احساس میکنم بیشتر از قبل به او نیاز دارم.
دستهایم را جلوی دهانم میگیرم و ها میکنم سرم را رو به آسمان میگیرم. امشب از ماه خبری نیست. سرتاسر آسمان را به دنبالش میگردم، اما پیدایش نمیکنم. ستارهها هم دیده نمیشوند. چتر آسمان مثل قیری سیاه، روی سرمان باز شده است. حتماً ابرهای سیاهی که دم غروب، به سرعت داشتند پهنای آسمان را پر میکردند،
جلوی ماه و ستارهها را گرفتهاند. هر سال شب تاسوعا توی مسجد عزاداری و سینهزنی داشتیم، اما امسال هر کداممان یکطرفی افتادهایم. میپرسم:
«فردا میری تظاهرات؟»
سعید سر تکان میدهد:
_ با بابا میخوایم بریم خیابون شاه رضا. قراره همهی دستهها بیان اونجا، تا خود میدون شهیاد راهپیمایی کنیم. تو هم میآی؟
سرم را به چپ و راست تکان میدهم:
_ دلم که میخواد بیام، اما مامانم حال روز خوبی نداره. تا پام رو از در میگذارم بیرون، وحشت میکنه. همهش میگه منتظره، یه خبر بدی برسه.
سعید آهی میکشد و میگوید:
«بندهی خدا! حالا که اینطوره، بهتره تو فعلاً هوای مادرت رو داشته باشی.»
مچ دستش را میگیرم و آن را بالا میآورم. در تاریک و روشن هوا، به سختی ساعت را میخوانم. کمی ساعت به نُه مانده است. میگوید:
«الآن دیگه شروع میشه!»
⏪ ادامه دارد ...
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
۳۰ فروردین
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «آن مرد با باران می آید.» ⏪ بخش ۷۵: شب تاسوعاست. با سعید نشستهایم روی پشت بام خانه
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «آن مرد با باران می آید.»
⏪ بخش ۷۷:
بابا هم که دیگر مغازه را به کل بسته است. یک روز رفت مغازه و هرچه میوه و ترهبار آنجا مانده بود، همه را بار زد و آورد خانه و ریخت گوشهی حیاط. میگفت دیگر خیابانها امنیت ندارد. راست میگفت اکثر مغازههای چهارراه مدائن و خیابانهای اصلی پشت بازارچه، بسته بودند.
مامان وقتی آن همه سبزی را دید، به سرش زد برای سلامتی و آزادی بهروز آش نذری بپزد و ظهر عاشورا پخش کند.
از صبح قابلمهی بزرگی توی حیاط در حال جوشیدن است. همانطور که دراز کشیدهام، به بهناز نگاه میکنم که نشسته روی کرسی و غرق در افکارش، رشتهها را توی سینی بزرگ مسی، خُرد میکند.
بوی سبزی آش همه جا را برداشته است. دلم ضعف میرود. بهناز آهی میکشد و انگار که بلندبلند فکر کند بی مقدمه میگوید:
«یعنی الآن داداش داره چیکار میکنه؟»
نگاهش میکنم. جوابی ندارم که بدهم. ادامه میدهد:
«یعنی خیلی اذیتش میکنن؟ خیلی شکنجهش میکنن؟»
نوک بینیاش به سرعت قرمز میشود. سرش را پایین میاندازد و باز در سکوت، به کارش ادامه میدهد.
به تیرکهای چوبی سقف نگاه میکنم. یاد بار آخری میافتم که با بهروز بودم. از سر خاک یاسر برمیگشتیم. نشسته بود کنار پنجره و باد موهایش را در هوا تکان میداد. خیلی خسته و گرفته بود. غم عجیبی در چشمانش موج میزد. یادم میآید که تسبیح شیشهای عزیز هم به گردنش بود. یعنی الآن هم آن تسبیح همراهش است یا در بازجویی آن را گرفتهاند؟ شاید هم پارهاش کرده باشند. چشمانم را میبندم و دانههای شیشهای سبز را میبینم که روی زمین میغلتند و هر کدام به طرفی میروند. پلکهایم را روی هم فشار میدهم. میخواهم جلوی قطرهی اشک لعنتی را که گوشهی چشمم جا خوش کرده بگیرم.
صدای مامان از حیاط بلند میشود. رشتهها را میخواهد. بهناز سینی به دست، به طرف حیاط میرود. توی چهارچوب در میایستد و برمیگردد به طرفم:
«بیا آش رو هم بزن. نیت کن برای سلامتی داداش. دعا کن دوباره ببینیمش...» و تندی میرود بیرون.
اذان ظهر را که میگویند، آشها را با بهناز، بین همسایهها پخش میکنیم. یک کاسه آش به مادر سعید میدهم. اما برای خود سعید هم یک کاسه مخصوص میگذارم کنار، تا غروب که آمد برایش ببرم.
مامان یک قابلمه هم برای عزیز و خانوادهی عمو جواد میکشد که بابا آن را میبرد. قبل از رفتن هم، کلی به مامان سفارش میکند که حواسش به من باشد، یک وقت پایم را از در خانه بیرون نگذارم.
یاد «الله اکبر» گفتنهای آن شب بابا میافتم. هنوز به بهناز چیزی نگفتهام.
⏪ ادامه دارد ...
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
۳۱ فروردین
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «آن مرد با باران می آید.» ⏪ بخش ۷۷: بابا هم که دیگر مغازه را به کل بسته است. یک رو
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «آن مرد با باران می آید.»
⏪ بخش ۷۸:
غروب سعید خودش میآید دم دَرِمان. دستش را میگیرم و میکشمش توی حیاط. دلم میخواهد بدانم امروز در شهر چه خبر بوده. سعید با هیجان میگوید:
«نمیدونی پسر چهقدر جمعیت اومده بود! هر طرف نگاه میکردی، آدم بود. نمیدونم چند صدهزار تا بودیم. بابام که میگه جمعیتمون به میلیون هم میرسید.»
ابروهایم میرود بالا و چشمانم گرد میشود:
_ یک میلیون نفر؟!
صدایی از پشت سرم بلند میشود:
_ راست میگی؟
بهناز است. سعید، سلامی میکند و ادامه میدهد: «شایدم دو میلیون... شایدم بیشتر.»
میپرسم: «درگیریای چیزی نشد؟»
سعید با آبوتاب توضیح میدهد:
«باور میکنی هیچ درگیری و زدوخوردی نشد؟ مأمورها و سربازها دو طرف خیابونها بودن، اما هیچ کاری نکردن. فقط مواظب بودن کسی به طرف خیابونهای شمالی نره. بابا میگه اصلاً امروز حکم تیر نداشتن. اما فکر کنم این قدر جمعیت زیاد بود که جرأت نکردن کاری بکنن.
آخه یکی دو نفر نبودیم که. کافی بود یه درگیری بشه، به ازای هر سرباز، هزار نفر میریختن سر و کلهش!»
بهناز کمی جلوتر میآید. روسری آبی رنگی را که بهروز برای تولدش خریده بود، به سر دارد. رو میکنم به سعید:
_ تا میدون شهیادم رفتید؟
سعید میخندد:
_ تا میدون؟ نه بابا! اینقدر شلوغ بود، اینقدر جمعیت بود که تا وسطای خیابون آیزنهاور بیشتر نتونستیم بریم. حالا تازه ما صبح زود رفته بودیم.
بهناز میپرسد: «بعدش؟»
سعید رو به بهناز ادامه میدهد:
_ جمعیت چه شعارایی میداد. همهش علیه رژیم و شاه و سلطنت. اما گاردیها فقط وایستاده بودن و نگاه میکردن. خیلی حال میداد. معلوم بود حرص میخوردن. آخر مراسم یه قطعنامه خوندن که با بلندگو صداش همهجا پخش میشد. تو بند اول قطعنامه هم گفتن که ملت میخواد حکومت سلطنتی کنار بره و حکومت اسلامی برپا بشه.
حالا نوبت بهناز است که با تعجب بپرسد:
«همین طوری گفتن؟»
سعید میخندد:
بله!
صدای پایی از پشت سرمان بلند میشود. همه به عقب برمیگردیم. مامان است. کاسهی آش سعید را دستش گرفته است. سعید سلام میکند و مامان که کاسه را به طرفش میگیرد، دستپاچه میشود:
_ دستتون درد نکنه حاج خانم!
مامان لبخند کم رنگی میزند:
_ شما هم خسته نباشید!
سعید کاسه را میگیرد و رو به مامان میگوید:
«زیاد غصهی آقا بهروز را نخورین. این رژیم دیگه کارش تمومه. آیتالله خمینی که برگرده به کشور، همهی زندونیها آزاد میشن.»
⏪ ادامه دارد ...
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
۱ اردیبهشت
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «آن مرد با باران می آید.» ⏪ بخش ۷۸: غروب سعید خودش میآید دم دَرِمان. دستش را میگی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «آن مرد با باران می آید.»
⏪ بخش ۷۹:
در لحنش چیزی است که آدم را مطمئن میکند. انگار که علم غیب دارد یا یکی از سرکردههای نهضت است.
آنقدر محکم و مطمئن حرف میزند که آدم فکر نمیکند با یک پسر دوازدهساله روبهرو است. به چشمهایش خیره میشوم. این سعید، کی بزرگ شده که من نفهمیدم؟
مامان آه پرسوزی میکشد و به طرف پلهها برمیگردد:
_ خدا از دهنت بشنوه!
سعید به طرف در میرود. دنبالش میروم. صدای مامان را میشنوم:
_ کجا؟
با دلخوری میگویم: «هیچجا» و رو به سعید، با ناراحتی سر تکان میدهم؛ که یعنی: «میبینی حال و روزم را؟»
سعید چشمکی میزند که یعنی: «بیخیال!»
بعد آهسته میپرسد:
«شب که میآی پشتبوم؟»
_ عاشورا که تموم شد. مگه هنوز ادامه داره؟
_ بَه! پسر کجای کاری؟ تا پیروزی نهایی ادامه داره.
_ فعلاً که عاشورا تموم شد و مدرسه رفتن ما ادامه داره. ابروهای سعید در هم گره میخورد:
_ اَاه... این یکی رو خوب نیومدی. تو این اوضاع و احوال، با این همه کار و برنامه، کی حال داره بره مدرسه؟ میخندم و حرفی را که هزار بار شنیدهام، تحویلش میدهم:
_ مملکت به آدمای باسواد و درس خونده و فهیم احتیاج داره آقا!
ابروهای سیاه و پرپشت سعید، دو قوس کشیده میاندازد روی پیشانیاش:
_ نه بابا! کی میره این همه راه رو! این حرفای قلمبهسلمبه را از کدام جیبت درآوردی؟
با حسرت میگویم: «از جیب داداش بهروزم!»
مامان ایستاده جلوی در و راه رفتنم را سد کرده. سعید از لای در و از بالای شانهی مامان سرک میکشد و با اشارهی سر و صورت، میپرسد که بالآخره میروم یا نه؟
جلوی سعید خجالت میکشم که به مامان التماس کنم، اما چارهی دیگری ندارم:
_ تو رو خدا مامان! قول میدم توی شلوغیها نریم.
اصلاً، ما که نمیریم تظاهرات.
سعید ادامهی حرفم را میگیرد:
_ مثل اون دفعه، میریم اعلامیه پخش میکنیم و میآیم. مامان سر تکان میدهد:
_ الآن خیلی اوضاع خطرناکتر شده. میبینین که، مثل آب خوردن میزنن و میکشن. کوچیک و بزرگم سرشون نمیشه.
⏪ ادامه دارد ...
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
۲ اردیبهشت