eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
841 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
3.3هزار ویدیو
24 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @zeynab1370
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «دعبل و زلفا» ⏪ بخش ۵۰: برایش سخت بود بدون آن‌ که زلفا را ببیند بازگردد. چاره‌ای هم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «دعبل و زلفا» ⏪ بخش ۵۱: ابوالعتاهیه به تلخی خندید. به خانه که رسیدم می‌خوابم. از خواب که بیدار شدم، نزدیک ظهر است. چند نفری می‌آیند و مشاعره می‌کنیم و یکیشان دبیری می‌کند و سرودها را می‌نویسد. کارمان شبیه کاری است که موصلی و شاگردانش انجام دادند. سرودها را وصله‌پینه می‌کنیم تا شعر و ترانه‌ای که جوهره‌ی خوبی دارد، از آب و گِل بیرون آید. بعد‌ از‌ ظهر سری به بانو زبیده می‌زنم. عتبه آن‌جاست. بیش‌تر به خاطر او می‌روم. می‌دانم که عشق او بی‌سرانجام است .دست خودم نیست. انگار یکی افسارم را می‌گیرد و به جایی می‌کشد که او آن‌جاست. تو باید حالم را درک کنی. تو هم عاشق شده‌ای. ناگهان خودت را می‌بینی که بی اراده داری به سمت قصر موصلی می‌روی. انگار کشش عشق، تدبیری ندارد! به دعبل خیره شد تا در تاریکی ببیندش. ـ خوابی یا بیدار؟ ـ نه خوابم و نه بیدار. در برزخی به سر می‌برم که حالم را به هم می‌زند. کمی هم حالت تهوع به آن اضافه کن. ـ چه طور است تو هم در محفل شعرمان شرکت کنی و بختت را بیازمایی. شاید توانستی ترانه‌ای بسرایی که موصلی را به رقص درآورد. اگر ترانه‌ات را هارون با صدای موصلی و هم‌سرایی دختران مغنیه بشنود و بپسندد کار تمام است. وقتی هارون به وجد آید، سکه‌های طلا و نقره هم مانند ریگ بیابان بذل و بخشش می‌کند! ـ شاید با همین اسب و لباس عاریتی آمدم. به دو راهی رسیدند که راهشان را از هم جدا می‌کرد. دستی برای هم تکان دادند و هر یک به راه خود رفتند. اذان صبح را می‌گفتند که دعبل به خانه رسید. ثقیف و ثمن از دیدن لباس و اسب او تعجب کردند. گفت تا بسترش را آماده کنند. اتاق تمیز شده بود. دعبل نگاهی به ثمن انداخت و به ثقیف گفت: «می‌دانی که مرد خوشبختی هستی؟» ثقیف کمک کرد تا لباس گرانبهایش را درآورد. توی بستر افتاده و میان خواب و بیداری گفت: «برای نماز صبح بیدارم کن.» اذان که گفتند نماز بخوان و بعد درست بخواب تا وقتی دلت می‌خواست. دیگر صدای او را نمی‌شنید. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🔺 : «نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» https://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «دعبل و زلفا» ⏪ بخش ۵۱: ابوالعتاهیه به تلخی خندید. به خانه که رسیدم می‌خوابم. از خو
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «دعبل و زلفا» ⏪ بخش ۵۲: ساعتی به ظهر مانده از خواب بیدار شد. سردرد داشت. نیم‌خیز شد و از پنجره نگاهی به بیرون انداخت. آفتاب، چشمانش را زد. عصبانی شد و مشت بر پیشانی کوبید. دنبال چیزی گشت تا به شیشه بکوبد، چیزی جز بالش نیافت. سه وعده بود که نماز نخوانده بود. بلند شد و پابرهنه از اتاق بیرون آمد و تا لب حوض رفت. سنگفرش حیاط، کف پایش را سوزاند. دست و صورتش را شست و آب کشید. روی دیواره‌ی حوض نشست. انگشتان را میان موهایش فرو برد و چنگ زد. از همان لحظه که بیدار شده بود یاد زلفا به سراغش آمده بود. دست بردار نبود. به هر کجا نگاه می کرد آن چشمان درخشان و زلال در مقابلش بود. با ناله‌ای سرود: «ای ماه که در بلندترین اتاق قصر ساکنی، کاش می‌آمدی و می‌دیدی که در شب ظلمانی‌ام حتی ستاره‌ای به چشم نمی‌آید.» ثقیف با سینی غذا از مطبخ بیرون آمد. او را که دید ایستاد. ـ سلام! قلیه‌ی کدو و بادنجان دارید با کشک. دعبل با خشم نگاهش کرد و ایستاد. ـ  چرا برای نماز بیدارم نکردی؟ ثقیف برای فرار آماده شد؛ اما نمی‌دانست با آن سینی بزرگ چه کند. ـ صدایت می‌زدم زیاد، بیست بار، بیست و پنج بار، تو را چرخیدم، بیدار نمی‌شوی. آب می‌پاشی، بیدار نمی‌شوی. می‌گفتیم شاید مُرده. تکان نمی‌خوری همین. ثمن گفت سوزن بزنیم به پایت یا انگشت بزرگ را دندان بگیریم. نگرفتیم می‌ترسیدیم از شلاق. ـ این صبحانه است یا ناهار؟ ـ بپرسید از خودت. این صبحانه است یا ناهار، خوشمزه که هست. ـ تا حالا برای ثمن شعر گفته‌ای؟ ثقیف چند قدمی جلو آمد. ـ یک بوسه از یکی دفتر که شعر نوشتی بهتر نیست؟ دعبل خندید. ثقیف سینی را گذاشت توی اتاق و آمد کنار دعبل نشست. خواست دستش را روی شانه‌ی او بگذارد. نگذاشت. ـ تو یکی بودی که برای ما آمدی. یکی هم می‌آید بعد برای تو. آن موقع گریه گرفتم که ثمن از دست من دیگر رفته. همین موقع شما به من گفتی که تو هم بیا. من گفتم خدا کمک کن، خدا زود کمک کرد. تو ناراحتی نکن. آن خانم خوب و خیلی زیبا، آخرش می‌آید برای شما. دعبل پاچه‌هایش را بالا زد و پاها را توی آب گذاشت. ـ برو دفتر و نی و مُرکب را بیاور. آن غذا را ببر با ثمن بخور. ناهار مهمان کسی هستم. اسب را آماده کن. ثقیف برخاست برود. آمد حرفی بزند که دعبل انگشت روی بینی گذاشت. ـ کارهایی را که گفتم بکن. تا پایم توی آب است صدایت را نشنوم! ثقیف آهسته و پاورچین، طبقی آورد که دفتر و نی و مرکب روی آن بود. دوباره بی سر‌ و‌ صدا رفت. دعبل نی در مرکب زد و روی کاغذ گذاشت. نگاهی به گنبدی که از فراز درختان خانه‌ی همسایه، سر برآورده بود انداخت و شروع به نوشتن کرد. ـ ای ماه که در  بلندترین اتاق قصر ساکنی... ⏪ ادامه دارد... ................................. 🔺 : «نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» https://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «دعبل و زلفا» ⏪ بخش ۵۲: ساعتی به ظهر مانده از خواب بیدار شد. سردرد داشت. نیم‌خیز شد
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «دعبل و زلفا» ⏪ بخش ۵۳: ابوالعتاهیه خانه و زندگی ساده‌ای داشت. در آن خانه‌ی بزرگ و پُردرخت، از ریخت و پاش و تجملات خبری نبود. خدمتکاری دیگی آورد که در آن چند مرغ بریان بود. سفره پهن بود. جلوی هر کسی سینی مسی کوچکی بود. خدمتکار هر مرغ را با قرص نانی برداشت و توی سینی‌ها گذاشت. سبزی و ترشی سیر و انبه هم بود. غلام بچه‌ای با ابریق، آب ریخت و شاعران دست‌های خود را توی تشتی که به دست غلامی نوجوان بود شستند. ابوالعتاهیه گفت: «بسم‌الله!» همه پیش آمدند و در سکوت به خوردن غذا مشغول شدند. دعبل غذایش را با اشتها خورد و چیزی از مرغ و نان باقی نگذاشت. خدا را شکر کرد و دست به صورت کشید. مسلم‌ ابن‌ ولید هم عقب کشید و به پشتی تکیه داد. به میزبان گفت: «مثل همیشه سفره‌ات ساده بود و غذایت خوشمزه. کاش آشپز می‌گفت چه چاشنی‌هایی به مرغ می زند که چنین لذیذ و معطر می‌شود.   ابونواس گفت: «ترشی سیر و انبه‌اش هم عالی بود! می‌دانم به مزاجم نمی‌سازد؛ ولی همه را خوردم.» دیگری که ریش نداشت گفت: «مرغ و ماهی مهم نیست، آشپز مهم است. آشپزی که قابل باشد از هیچ، غذایی خوشمزه فراهم می‌کند.» دعبل گفت: «پس کار چنین آشپزی، شبیه کار شاعران است. ما نیز از کاه، کوه می‌سازیم.»   همه خندیدند. ابوالعتاهیه گفت: «جلسه‌ی خوبی بود. حضور دعبل را به فال نیک می‌گیرم. ترانه‌اش یک شاهکار است! معلوم می‌شود که عاشقی دل خسته است. من می‌دانم که به بدون عشق و سوز و‌ گداز، چنین ترانه‌ی جان گدازی در نهاد شاعر، جان نمی گیرد.» دستی به شانه‌ی دعبل زد. نمی‌خواستم امشب باز به سراغ موصلی بروم. دیشب پیشش بودیم. این ترانه را که شنیدم، تصمیمم عوض شد. خیلی دلم می‌خواهد آن را با موسیقی و با صدای موصلی بشنوم. مطمئنم که آن روباه پیر، بال درمی‌آورد! مصرع اول ترانه را خواند. ـ ای ماه که در بلندترین اتاق قصر ساکنی! بیخ گوشت دعبل گفت: «چنین ترانه‌هایی کلید ورود تو به بلندترین اتاق قصر است.» مسلم که طرف دیگرش نشسته بود، به پهلویش زد. ـ به تو گفته بودم. راهش همین است. باید در جوانی از مزرعه‌ی هنرت، خرمنی طلای سرخ برای روزگار پیری و کوری‌ات بیندوزی. ابونواس گفت: «به لطف برامکه، در دربار سفره‌ای افتاده که هر چه از آن بخوری به چشم نمی‌آید.» ⏪ ادامه دارد... ................................. 🔺 : «نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» https://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «دعبل و زلفا» ⏪ بخش ۵۳: ابوالعتاهیه خانه و زندگی ساده‌ای داشت. در آن خانه‌ی بزرگ و
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «دعبل و زلفا» ⏪ بخش ۵۴: ساعتی به غروب مانده بود. دعبل و ابوالعتاهیه مدتی در باغ جلوی قصرِ زبیده قدم زدند و خود را با دیدن جفتی یوزپلنگ و توله‌هایشان که در قفسی بزرگ بودند سرگرم کردند. کنیزی زیبا و نمکین که سراپا حریری صورتی پوشیده بود، روی ایوان آمد و با بیزاری به ابوالعتاهیه اشاره کرد که وارد شود. ابوالعتاهبه دعبل را که روی سکوی متصل به دیواره‌ی حوض نشسته بود صدا زد. دعبل پیش آمد و با او همراه شد. عتبه از دیدن دعبل که در آن لباس زیبا، برازنده‌تر از همیشه به نظر می‌آمد، تعجب کرد و این‌بار با احترام، دری را نشان داد. دعبل عتبه را ورانداز کرد و رو به ابوالعتاهیه سری تکان داد. این کار از نگاه عتبه دور نماند و لبخندی کم رنگ به لبش آمد. زبیده خمیازه‌کشان آمد و روی کرسی مخصوصش نشست. لباسی بلند و پر از گلدوزی و نگین‌های رنگارنگ به تن داشت. انگار از خواب برخاسته بود. گوشه‌ی دستارش را جلوی صورت زیبای خود گرفت. به آن‌ها اشاره کرد که بنشینند. روی نیمکتی از سنگ یشم نشستند. عتبه مانند سربازی کنار زبیده ایستاد و سر را بالا گرفت. دعبل نتوانست جلوی لبخندش را بگیرد. زبیده به ابوالعتاهیه گفت: «خوش آمدی شاعر زشت! هر وقت سروده‌ای از تو را می‌خوانم، آرزو می‌کنم کاش می‌توانستم چنان ساده و روشن شعر بگویم!» به دعبل نگاه کرد. ـ گاهی با ابونواس می‌آمدی. این دیگر کیست؟ فرزندت که نمی تواند باشد. شبیه تو نیست. عتبه خندید و بانمک‌تر به نظر آمد. دهان کوچکی داشت. زبیده به او نگاه تندی کرد. عتبه صاف ایستاد. ـ ایشان جناب دعبل خزاعی است. ـ همان که رافضی است و سر نترسی دارد؟ ـ شعرش نیکوست! ترانه‌ای دارد گرم گرم. چند ساعتی بیشتر از سرایش آن نمی‌گذرد. به زودی آن را با موسیقی و آوازی استادانه خواهید شنید. دوست داشتم نخستین کسی که آن را می‌شنود شما باشید بانوی من! به دعبل اشاره کرد. او لوله‌ی کاغذ را از جیبش بیرون آورد و باز کرد و ترانه را آرام و آهنگین خواند. زبیده برای رفتن برخاست. عتبه اشک خود را پاک کرد و دعبل لبخند زد. ابوالعتاهیه منتظر ماند تا پرتویی از آن لبخند هم به او برسد که چنین نشد. تا نگاه عتبه به او برسد، چیزی از آن لبخند نمانده بود. زبیده پیش از رفتن، قدمی جلو آمد. ـ کسی که بخواهد خود را در دامان برامکه بالا بکشد، از چشم من می افتد. ترانه‌ات را پسندیدم. اگر موصلی بخواهد در حضور خلیفه، آن را اجرا کند حضور خواهم داشت... نماز عصرم را هنوز نخوانده‌ام. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🔺 : «نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» https://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «دعبل و زلفا» ⏪ بخش ۵۴: ساعتی به غروب مانده بود. دعبل و ابوالعتاهیه مدتی در باغ جلو
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «دعبل و زلفا» ⏪ بخش ۵۵: زبیده با همان سرعتی که آمده بود رفت. عتبه چند گام به دعبل نزدیک شد و از ابوالعتاهیه پرسید: «از شاگردان توست؟ او را نشان نداده بودی. هیچ‌کس نمی‌تواند حدس بزند چه در آستین داری!» با خنده به دعبل گفت: «اگر شما دو نفر کنار هم قرار بگیرید، زیبایی و زشتی هر کدامتان بیش‌تر جلوه خواهد کرد.» پوزخندی به ابوالعتاهیه زد و با سرعت رفت تا خودش را به بانویش برساند. ابوالعتاهیه آهی سوزناک کشید. ـ دیدی‌اش؟ این همان عتبه است که درباره‌اش گفته‌ام: «ای صاحب چشمان دلفریب! پیش از مرگ به دیدنم بیا وگرنه بگذار پیک مرگ مرا بخواند.» ـ سال‌ها پیش وقتی شعرهایت را درباره‌اش شنیدم، کنجکاو شدم ببینمش. حالا که دیدمش دریافتم حق داشته‌ای در عشقش بی‌تاب باشی! ـ حیف از آن همه شعر که دل سنگ را آب می‌کرد! نه تنها آن عاشقانه‌ها، دل او را ذره‌ای نرم نکرد، بلکه برای آن‌ که نامش را سر زبان‌ها انداخته بودم، به خلیفه‌ی پیشین شکایت کرد. او دستور داد تا تازیانه‌ام زدند. عتبه وقتی مرا در آن حال دید، گریه کرد. برایم دل سوزاند؛ اما زمانی که خلیفه به او پیشنهاد کرد تا با من ازدواج کند، سوگند خورد که هرگز با مردی که روزگاری کوزه‌فروش بوده است زندگی نخواهد کرد. شاید اگر مانند تو زیبا بودم، این ماجرا پایان دیگری یافته بود. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🔺 : «نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» https://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «دعبل و زلفا» ⏪ بخش ۵۵: زبیده با همان سرعتی که آمده بود رفت. عتبه چند گام به دعبل ن
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «دعبل و زلفا» ⏪ بخش ۵۶: موصلی کاغذ را خواند و با شادی فراوانی که غیرقابل پیش‌بینی بود، دعبل را در آغوش کشید. ـ درود بر تو فرزند! ممنونم! مدت‌‌هاست به دنبال همچو شعری بوده‌ام. سال‌ها پیش، آن هنگام که در ری موسیقی می‌آموختم، قطعه‌ای شنیدم که مو بر اندامم راست کرد! با خودم فکر کردم که اگر آن قطعه با هم‌نوازی ده‌ها ساز اجرا شود، چه تأثیر شگرفی خواهد داشت. دوست داشتم چنین آهنگی بدون کلام نباشد. همیشه دنبال ترانه‌ی مناسبی می‌گشتم. امشب آن را یافتم. همین است که تو سروده‌ای. مثل یک معجزه یا مکاشفه است! بالأخره یافتمش. دعبل را کنار خود، روی نیمکت سنگی نشاند و دست خود را به سوی بلندای عمارت باز کرد. ـ خوب گوش کن! کار به این ترتیب است: «موسیقی در اوج، با نواختن گروهی از سازهای بادی و زهی و زخمه‌ای، آغاز می‌شود و در لحظه‌ای فرود می‌آید. دفی به تنهایی آن را پی می گیرد. حالاست که من به آرامی و سنگینی حزن‌انگیزی می‌خوانم: ای ماه که در بلندترین اتاق قصر ساکنی... و دوباره موسیقی در لحظه‌ای اوج می‌گیرد و به آواز من پاسخ کوبنده‌ای می‌دهد. انگار آواز به ملایمت، چیزی می‌طلبد و موسیقی بر او می‌تازد و از خود می‌راند.» شام را در همان باغ خوردند. به آلاچیق رفتند. خدمتکاران از قبل فرشی انداخته و پشتی‌هایی گذاشته بودند. در کوتاه‌ترین زمان سفره پهن شد و انواع غذا و نوشیدنی بر آن چیده شد. هوا دلپذیر بود. دعبل به پشتی لم داد. گذاشت تا کنیزی جامش را پر کند. اندیشید: پس بهشت، دیگر چه گونه است؟ به خود پاسخ داد: بهشت جایی است که او نیز باشد. موصلی دو نوع خورش را به او معرفی کند و از مراحل آماده کردنش گفت. دعبل از آن‌ها خورد. عالی بودند. موصلی به خلاف دعبل و ابوالعتاهیه کم خورد و کم نوشید. فکرش به ترانه بود. سفره به همان سرعتی که پهن شده بود، جمع شد. پنجاه نوازنده از زن و مرد، دور‌تا‌دور، روی دیواره‌ی آلاچیق نشستند. آن‌ها تنبور و رُباب و دف در دست داشتند. موصلی تلاش کرد آنچه را ذهن داشت به آن گروه که زبده‌ترین شاگردانش بودند تفهیم کند. کار آسانی نبود. کم‌کم عصبانی شد و به یکی از شاگردان که خواسته‌ی او را درک نکرده و خارج نواخته بود، یک پس گردنی زد. ـ حتی اگر لازم شود به شلاقتان می‌بندم. اول باید بفهمید من چه می‌خواهم. رُس سازها را بکشید. باید به ناله در آیند و زار بزنند. چنان اوجی می‌خواهم که کسی باور نکند از این سازه‌های کوچولو بر‌می‌خیزد! باید در همان لحظه‌ی اول، مو بر تن شنونده راست کند. چنین نکند، شکست خورده‌ایم. آماده باشید! دوباره شروع می‌کنیم. نگاهتان به حرکات دست من باشد. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🔺 : «نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» https://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «دعبل و زلفا» ⏪ بخش ۵۶: موصلی کاغذ را خواند و با شادی فراوانی که غیرقابل پیش‌بینی ب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «دعبل و زلفا» ⏪ بخش ۵۷: موصلی دست لرزانش را که بالا برده بود، ناگهان پایین آورد و پیچ و تاب داد. ده‌ها ساز با هم به صدا در آمدند. تقریباً تمام کسانی که در عمارت بودند بیرون ریخته بودند و از روی پله‌ها تماشا می‌کردند. دعبل گردن کشید و آن جمعیت را کاوید. از او خبری نبود. به ابوالعتاهیه گفت: «فرصت خوبی است که بروم و سلما را ببینم.» ابوالعتاهیه دستش را گرفت. ـ گوش کن! دعبل دستش را کند و آرام خود را از آن جمع بیرون کشید. بدون آن‌ که جلب توجه کند از پله‌ها بالا رفت، از در گذشت. دو نگهبان کنار در، جلویش را نگرفتند. وارد عمارت شد. جز چند خدمتکار کسی آن‌جا نبود. از پله‌های دو طبقه‌ی بالا دوید. برایش مهم نبود که موصلی راز او را بفهمد. تنها به دیدن زلفا می‌اندیشید. دیگر تحمل نداشت. بدش می‌آمد که چنان بی‌تاب بود؛ ولی همچنان از پله‌ها بالا می‌رفت. انگار جانش داشت به لب می‌رسید و دیدن زلفا، نوشدارویش بود. انگار ته دریا بود و می‌خواست برای نفس کشیدن، خود را به سطح آب برساند. پیش از آن‌ که از طبقه‌ی سوم سر درآورد، چند نگهبان و مهتر آن‌ها را در پاگرد پله‌ها، مقابل خود دید. خشکش زد. آن‌ها گویی همه چیز را پیش‌بینی کرده بودند. مهتر با احترام گفت: «بازگردید!» گلوی دعبل خشک شده بود. باز هوشیاری درستی نداشت. ـ کاری با کسی ندارم. فقط می‌خواهم لحظه‌ای او را ببینم. ـ بازگردید! ـ دعبل سر تکان داد. ـ نه، از جلوی رویم دور شوید! تنها چند جمله باید با او حرف بزنم. همین. اولین کسی که دستش به من برسد، گردنش را می‌شکنم! ـ از جناب موصلی اجازه بگیرید. بدون اجازه‌ی ایشان امکان ندارد. شما مهمان محترمی هستید. چنین کاری در شأن شما نیست. دعبل فریاد کشید: «اگر صدایم را می‌شنوی گوش کن! می‌خواستم ببینمت، اما نمی‌گذارند. دلم می‌خواهد تو را از این‌جا نجات بدهم؛ ولی نمی‌توانم. همه از سرسختی و مقاومت تو حرف می‌زنند. تو برای من الهام‌بخشی! نمی‌دانم این ماجرا به کجا می‌کشد. آرزو می‌کنم نتوانند اراده‌ات را در هم بشکنند! می‌بینمت همسفر.» ـ گوش فراداد تا شاید پاسخی بشنود. خبری نشد. دست از پا درازتر به کنار ابوالعتاهیه برگشت و پوزخندی تحویل گرفت. ـ دو سه جام که می‌زنی، کارهای عجیبی می‌کنی! شبیه دلاوری هستی که کله‌اش داغ است و می‌خواهد یک تنه حمله ببرد و سپاهی را تار‌و‌مار کند. ـ کدام دلاور؟ کدام سپاه؟ طلسم عجیبی است! به چند متری‌اش می‌رسم و باز نمی‌بینمش. عمدی در کار است. چرا دیدن او باید از دیدن جعفر و هارون سخت‌تر باشد؟ همه‌اش زیر سر این روباه پیر است! اسم برازنده‌ای روی او گذاشته‌ای؛ روباه پیر. باید با او حرف بزنم. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🔺 : «نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» https://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «دعبل و زلفا» ⏪ بخش ۵۷: موصلی دست لرزانش را که بالا برده بود، ناگهان پایین آورد و پ
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «دعبل و زلفا» ⏪ بخش ۵۸: به سمت آلاچیق راه افتاد که ابوالعتاهیه باز دستش را گرفت. ـ صبر کن! چرا متوجه نیستی؟ حالا بدترین وقت برای حرف زدن با موصلی است. یا به عهده‌ی من بسپار یا موقعی که کار این ترانه تمام شد با او حرف بزن. دعبل تا موقع رفتن دندان روی جگر گذاشت و به موصلی نزدیک نشد. هر بار که می‌شنید: «ای ماه که در بلندترین اتاق قصر ساکنی!» نگاهی به پنجره‌های بالاترین طبقه‌ی عمارت می‌انداخت. موقع خداحافظی، موصلی دستور داد تا یکی از زیباترین اسب‌هایش را از اصطبل درآوردند. به دعبل گفت تا بر آن سوار شود. دعبل گفت: «امشب اسب عاریتی را بازگرداندم. گمان می‌کنم اگر با این اوضاع و احوالی که دارم، قدری پیاده بروم، حالم بهتر شود.» موصلی اشاره کرد تا دو خدمتکار او را در سوار شدن کمک کنند. ـ این اسب هدیه‌ای است در مقابل ترانه‌ات. در این خانه همیشه به رویت باز است. دوست دارم زود زود با این اسب به این‌جا بیایی و هر بار سروده‌ی تازه‌ای برایمان بیاوری. احساس کسی را دارم که گنجی شایان یافته است‌. دعبل با اسب دوری زد و پیاده شد. ـ از هدیه‌ات ممنونم. آن را به خودت باز می‌گردانم. من اسب دارم. چه طور است اجازه دهی هدیه‌ام را خودم انتخاب کنم. ـ تو باید اسبی سوار شوی که برازنده‌ات باشد. این یک اسب اصیل است. اگر روزی خواستی این اسب را بفروشی به سراغ خودم بیا. قیمت واقعی‌اش را من می‌دانم. دعبل بیخ گوشش گفت: «بگذار دقیقه‌ای او را ببینم. می‌دانم که می‌دانی برای چه به این‌جا می‌آیم. این همه سختگیری برای چیست؟» موصلی خندید و اشاره کرد که دیگران جز ابوالعتاهیه دور شوند. ـ چیزهایی از مهتر نگهبان‌ها شنیده‌ام از ماجرای میوه‌فروشی و گاری و پنهان کردن او و چیزهای دیگر خبر دارم. ـ من و او از بصره تا این‌جا همسفر بودیم. در همان ابتدای راه، دل به او باختم. نه فرار او از این‌جا ربطی به من دارد و نه در میوه‌فروشی قراری داشتیم. حُسن اتفاق بود. وقتی از او دور بودم، ناگهان دیدمش و حالا که این قدر به او نزدیکم، دیدنش سخت است. چرا چنین سنگدلی! تو روباه پیر نیستی که کفتاری ستمگری! موصلی آرام خندید و دعبل را به خود فشرد. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🔺 : «نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» https://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «دعبل و زلفا» ⏪ بخش ۵۸: به سمت آلاچیق راه افتاد که ابوالعتاهیه باز دستش را گرفت. ـ
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «دعبل و زلفا» ⏪ بخش ۵۹: ـ گوش کن فرزند! کار من از روی حکمت و مصلحت است. وصال برای شاعر، سمِ مهلک است. اگر دیشب او را دیده بودی، امروز چنین ترانه‌ای خلق نشده بود. تو تا زمانی با سوز و گداز می‌سرایی که مبتلا به هجران محبوب باشی. اگر او را ببینی، اگر آب بر این آتش اشتیاق بریزی، دیگر مرغ تخم طلای من نخواهی بود. از آن به بعد تخم‌هایی می‌گذاری که به درد نیمرو می‌خورد. تخم طلا گذاشته‌ای که چنین اسبی پاداش می گیری! آن دختر هم مثل الماس خامی است که داریم با شکیبایی، تراش و صیقلش می‌دهیم تا گوهر شب چراغ شود؛ هر چه سخت‌تر، درخشش بیش‌تر! این رمندگی اوست که دل‌ها را برده وگرنه بغداد، معدن زیبارویانی است که بزرگ‌ترین آرزویشان زندگی در این قصر است. این سروده‌ی توست: «کسی که فواره‌ی عزم و آرزویش کوتاه باشد، یادش از دیوارهای خانه فراتر نمی‌رود.» روزگار می گذرد و جوانی و زیبایی به سر می‌رسد و جز موسیقی و ترانه‌هایی که مردم به خاطر سپرده‌اند باقی نمی‌ماند. دعبل افسار اسب را در دست خدمتکار گذاشت. ـ به اصطبل بازش گردان. نمی‌خواهم از دوستانش دور شود. به موصلی گفت: «به یاد او ترانه‌ای گفتم تا به گوشش برسد. مطمئنم که امشب با صدای تو آن را شنیده است. همین پاداش برای من کافی است.» پیاده راه افتاد و چند قدمی رفت. ـ من از همان اول که او را دیدم. احساس کردم او همسفر همیشگی من است. صبر می‌کنم تا درستی احساسم را بیازمایم. این بیت از شعرم را از زبان او شنیدم: «رزقی که برایم مقدر شده، هرگز از دستم نمی‌رود.» دعبل رفت و ابوالعتاهیه از اسبش پیاده شد تا همراهی‌اش کند. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🔺 : «نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» https://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «دعبل و زلفا» ⏪ بخش ۵۹: ـ گوش کن فرزند! کار من از روی حکمت و مصلحت است. وصال برای ش
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «دعبل و زلفا» ⏪ بخش ۶۰: دو هفته بعد، دعبل از مهمانان ویژه قصر هارون بود. در سرسرایی باشکوه از کاخ‌های کرخ، روی آویز‌های بزرگ و چلچراغ‌ها آن‌ قدر فانوس و شمع روشن  بود که تاریکی شب به آسمان باغ رو‌به‌رو عقب نشسته بود. بزرگان دربار بنی‌عباس جمع بودند. عباسه و ابراهیم، خواهر و برادر هارون، امین و مأمون، فرزندانش، و زبیده همسرش بالاتر از دیگران در اطراف تخت خلافت، روی کرسی‌هایی که تشک‌هایی با روکش حریر طلا‌دوزی شده داشت نشسته بودند. دیگرانی مانند «فضل‌ ابن‌ سعد» و «فضل‌ ابن ربیع» به تناسب مقام، روی سکوها و پله‌های عریض نشسته و یا دورتر ایستاده بودند. دعبل در صف شعرا بود و جعفر و پدرش «یحیی‌ ابن‌ خالد برمکی» جلوتر از وزیران و صاحبان دیوان و فرمانداران و فرماندهان لشکر جای داشتند. دو کنیز با حرکاتی که بی‌شباهت به رقص نبود، بخوردان‌هایی از جنس طلا را دور می‌چرخاندند که در آن‌ها اسپند و کندر و مشک می‌سوخت و عطری خوش و نشاط‌آور می‌پراکند. خدمتکارانی با لباس‌هایی هم شکل، مشغول پذیرایی بودند. بیش از هر چیز، شراب مشتری داشت و هر کجا جام‌هایی که خالی شده بود، به سوی ساقیان خندان و بذله‌گو دراز می‌شد. دختران مغنیه و زبده‌ترین شاگردان ابراهیم موصلی در چند ردیف روی چهارپایه‌هایی کوتاه و بلند نشسته بودند. موصلی و پسرش اسحاق صف‌ها را مرتب می کردند و گاه سازی را به صدا در می‌آوردند تا مطمئن شوند کوکش میزان است. آن‌ها در مرکز سرسرا و زیر چلچراغی که صدها شمع کافوری بر آن می‌سوخت مستقر شده بودند. هارون سی‌و‌سه ساله، تسبیحی در دست داشت و ذکر می گفت. تکیه‌اش به متکایی گرد و بزرگ بود. به تازه واردانی که تعظیم می‌کردند لبخند می‌زد. منتظر بود تا مجلس بزم آغاز شود. گوشش به «ابراهیم‌ ابن‌ مهدی» بود که ماجرایی را آب و تاب تعریف می‌کرد. گاهی می‌خندید و قهقهه‌اش در سراسرا می‌پیچد. عتبه آمد و ظرفی را که آجیل و لوزهای کوچک میوه و مسقطی در آن بود، جلوی زبیده گذاشت. ابوالعتاهیه کنار دعبل بود، آرام به پهلویش زد و با نگاه، عتبه را نشان داد. ـ چه قدر به او نزدیکم و چه اندازه او از من دور است! دعبل گفت: «مانند ماه که گمان می‌کنی در حوض خانه‌ات منزل گزیده است.» ⏪ ادامه دارد... ................................. 🔺 : «نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «دعبل و زلفا» ⏪ بخش ۶۰: دو هفته بعد، دعبل از مهمانان ویژه قصر هارون بود. در سرسرایی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «دعبل و زلفا» ⏪ بخش ۶۱: موصلی قدمی پیش آمد و به هارون تعظیم کرد. ـ از امیر المؤمنین هارون الرشید اجازه می‌خواهم تا برنامه‌ی امشب را با دو ترانه از سروده‌های شاعر محبوب و پرآوازه، دعبل خزاعی آغاز کنیم. بی‌تردید مورد پسند ملوکانه و حاضران واقع خواهد شد. هارون که منتظر چنین لحظه‌ای بود، تسبیحش را به علامت اجازه دادن تکان داد. موصلی رفت و روی چهارپایه‌اش نشست. سکوت حکم فرما شد‌ و پذیرایی متوقف ماند. اسحاق دستش را بالا برد. نوازندگان آماده شدند. دست اسحاق که پایین آمد، تمام آلات موسیقی با هم به صدا در آمدند؛ چنان که در لحظه‌ای مو بر اندام‌ها راست شد. هارون و ابراهیم نتوانستند جلوی لبخند عمیق و هیجان‌انگیز خود را بگیرند. ابن‌ جامع که استاد موسیقی بود و با موصلی رقابت داشت، نتوانست حدس بزند که موصلی پس از آن حجم کوبنده‌ی موسیقی، چه خواهد کرد. موسیقی ناگهان مانند کشتی پر سر و صدایی که به صخره‌ای عظیم خورده باشد ایستاد. دفی نواخته شد و زمینه را برای آواز موصلی آماده کرد‌. ـ ای ماه که در بلندترین اتاق قصر ساکنی، کاش می‌آمدی و می‌دیدی که در شب ظلمانی‌ام حتی ستاره‌ای به چشم نمی‌آید! همه یک صدا به موصلی و دعبل آفرین گفتند. اشک هارون بی‌اختیار جاری شده بود و ابن‌جامع به جای آن‌که به فکر نکته‌گیری باشد، ترجیح داد به پشتی‌اش تکیه دهد و مانند دیگران خود را به امواج لذت بسپارد. دریافته بود که موصلی بار دیگر نبوغ خود را در ساختن ترانه‌ای به یادماندنی به کار گرفته است. زمانی که برنامه در میان تشویق کم‌سابقه‌ی حاضران به پایان رسید، هارون تسبیح عقیق خود را به عتبه داد تا به دعبل بدهد. عتبه پیش آمد و تسبیح را به دعبل داد و لبخند‌‌زنان گفت: «تبریک می گویم! خلیفه به این تسبیح علاقه‌ی زیادی داشتند. معلوم می‌شود از ترانه‌هایت بسیار خرسندند.» نگاهی هم به ابوالعتاهیه انداخت. ـ بانو از هر دوی شما راضی‌اند. ابوالعتاهیه پرسید: «تو چی؟ خوشت آمد؟» عتبه بار دیگر به دعبل لبخند زد و رفت. پذیرایی دوباره آغاز شد؛ اما دعبل نمی‌توانست خوشحال باشد، آن همه تلاش را برای راضی کردن هارون، نادرست می‌دید. به یاد امامش افتاده بود که در حبس بود. از خودش خجالت کشید. «مسلم‌ ابن‌ ولید» بیخ گوشش گفت: «تو امشب محبوب‌ترین شاعر درباری! خوشحالم که سرانجام عقل به سرت آمد! محور بزم امشب تو بودی.» ⏪ ادامه دارد... ................................. 🔺 : «نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «دعبل و زلفا» ⏪ بخش ۶۱: موصلی قدمی پیش آمد و به هارون تعظیم کرد. ـ از امیر المؤمن
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «دعبل و زلفا» ⏪ بخش ۶۲: جعفر نیز پیش آمد و پس از تبریک گفت: ـ درِ خانه‌ام به رویت باز است. تو با دفتر شعرت پیشم آمدی. کاش آن روز، این دو ترانه را نشانم می‌دادی تا با صدای ابوزکار می‌شنیدم و امشب چنین غافلگیر نمی‌شدم. این موصلی بدجنس هم چیزی بروز نداد. موصلی از نزد هارون بازگشت. برافروخته و شادمان بود. معلوم بود بالاترین نمره‌ی قبولی را گرفته است. به دعبل گفت: «موفقیت بزم امشب را مدیون تو هستم. امیرالمؤمنین سفارش کرد رهایت نکنم تا همچنان به سرودن چنین ترانه‌هایی ادامه دهی. می‌خواهد تو را در خلوت ببیند. اندکی آداب دربار را مراعات کنی و سخن به قاعده بگویی، ندیم و مونس او خواهی شد.» ابوالعتاهیه سر در گوش موصلی گذاشت، موصلی ابرو در هم کشید و به دعبل نگاه کرد. آهسته گفت: «از من می‌خواهد به پاس امشب بگذارم چند دقیقه‌ای آن ماه را که بر بلندترین طبقه‌ی قصر ساکن است ببینی. نمی‌توانم بپذیرم. از آن می‌ترسم که آتش درونت سرد شود! در انتظار روزی هستم که ترانه‌ای از تو را سلما در حضور هارون بخواند و موسیقی کم بیاورد و همه دستار از سر بیندازند و مدهوش شوند. در آن روز، او را در جمع نوازندگان و همسرایان خواهی دید.» دعبل که دیگر شور و نشاطی نداشت گفت: «به گمانم آن روز چنان دور می‌نماید که عمر تو و شکیبایی من، کفاف نخواهد داد.» هنوز پذیرایی ادامه داشت که هارون برخاست و به همراه ابراهیم به اندرونی رفت. غلامش مسرور آمد و به دعبل گفت: «افتخار یافته‌ای ساعتی را در خدمت امیرالمؤمنین باشی!» دعبل با کسانی که دورش را گرفته بودند خداحافظی کرد و راه افتاد تا مسرور را همراهی کند. مسلم به او گفت: «فقط درشتی نکن و قدر بدان. از این فرصت‌ها کم دست می‌دهد. سعی کن هارون از مصاحبت با تو لذت ببرد.» پیش از آن‌ که از سرسرا بیرون رود، زبیده که امین و فضل‌ ابن ‌ربیع و عتبه کنارش بودند اشاره کرد بایستد. همچنان که نشسته بود و دستش در ظرف آجیل بود و آن را برای یافتن چیزی می‌کاوید، به او گفت: «وقتی ما حامی تو باشیم، به دولت مستعجل برامکه نیازی نداری. از ایشان حذر کن. خود را به آن‌ها نچسبان. من بیش از همه از این جعفر و پدرش بدم می‌آید!» ⏪ ادامه دارد... ................................. 🔺 : «نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅