🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ 💠#خداحافظ_سالار قسمت سوم روزشمار تقویم روی یازدهم دی سال ۱۳۹۰ بود و عقربه، سا
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ 💠 قسمت چهارم هر چند نمی توانستم اعتراضم را به این صحبتش پنهان کنم اما برای اینکه جواب منفی ام خالی از عطوفت مادرانه نباشد، لبخند کم رنگی زدم و گفتم:ساراجان! فکر میکنی بابات راضیه که ما اینجا از اسمش مایه بذاریم؟! سارا سکوت کرد. انگار پدرش را روبه روی خودش میدید که میگوید:ساراجان، صبور باش. زهرا، دختر بزرگم که دوست داشت نظر خواهرش را بپذیرم به حمایت از سارا گفت:ما که برای تفریح نمیریم. بابا توی دمشق منتظرمونه. راهی نداریم جز اینکه بگیم خونواد سرداریم. پس از ماه ها دوری، شوق و اشتیاقشان را برای دیدنِ پدر میفهمیدم حتی میتوانستم حس کنم که حسین هم توی فرودگاه دمشق ایستاده و برای دیدن دخترانش لحظه شماری میکند. سعی کردم کمی آرامشان کنم. گفتم: توکلتون به خدا باشه من برای باز شدن گره این کار صلوات نذر کردم. شمام یک کاری بکنید و از حضرت زینب بخواید که راهو باز کنه. انگار حرفهایم کمی رویشان تأثیر گذاشت و دلشان قرار گرفت. سارا که خیلی با مفاتیح مأنوس بود، مثل کسی که سر بر تربت گذاشته باشد، یک گوشه نشست و سرگذاشت روی کلمات دعا. زهرا هم مدام زیر لب صلوات میفرستاد. از این فرصت استفاده کردم و علی رغم میلم، با بچه های حفاظت پرواز فرودگاه، مشکل پیش آمده را مطرح کردم. آن قدر نگران جا ماندن از پرواز بودم که دوباره تابلوی پروازها را مرور کردم. نگاهم روی پرواز تهران - دمشق متوقف شد، یک باره جان دوباره ای گرفتم، پرواز یک ساعت و نیم تأخیر داشت. با انگیزه بیشتری پیگیر حل مشکل شدم، انگار دل صاف بچه ها و شدت نیازشان به دیدار پدر و البته دعاهایشان، کار خودش را کرده و برگ تقدیر را از این رو به آن رو کرده بود، بچه های حفاظت پرواز، راه حل مشکل گذرنامه ها را پیدا کرده بودند. یک ساعت از آن یک ساعت و نیم تأخیر پرواز گذشته بود که مشکل کاملاً حل شد و ساک هایمان را تحویل دادیم و از پله های هواپیما بالا رفتیم. مسافران پرواز دمشق، به غیر از ما سه نفر، همگی مرد بودند. مهماندار با تعجب پرسید:حاج خانم شما برای زیارت میرید؟! و من که حالا انگار جانی چندباره یافته بودم، پراز امید، خیلی با نشاط گفتم ان شاء الله. هواپیما که از زمین برخاست انگار دل من هم فارغ از هر چیزی مثل پر یک پرنده، سبک و مُعلّق در فضا شروع کرد به پرواز توی آسمان. بعد از آن همه اتفاقات تلخ و پراضطراب و البته گشایشهای بعدش حالا کاملاً آرام گرفته بودم. از فرصت استفاده کردم و تسبیح به دست، شروع کردم به ادا کردن صلوات هایی که نذر کرده بودم. با خودم فکر کردم همه مسائلی که امروز پیش آمد، حتماً نشانه خوبی است از اینکه نگاه پرمهر حضرت زینب متوجه ماست! غرق در این خلسه شیرین و پر از آرامش بودم که بلندگوهای هواپیما روشن شد: مسافرین محترم تا دقایقی دیگر در فرودگاه دمشق به زمین خواهیم نشست. لطفاً ... به خودم آمدم، دو ساعت و نیم از پرواز گذشته بود! زهرا خوابیده بود. هواپیما که به زمین نزدیک تر شد، سارا صورتش را به پنجره تخم مرغی هواپیما چسباند و مشتاقانه به دنبال گنبد و حرمی مشتاقانه به دنبال گنبد و حرمی گشت که از آن فاصله پیدا نبود. من هم چشمانم را بستم تا دوباره گرمای حضور خانم را حس کنم اما طولی نکشید که صدای تماس لاستیک های هواپیما با آسفالت فرودگاه دمشق و تکان های ناگهانی آن دوباره خلوتم را به هم زد. هواپیما روی باند فرودگاه سوت وکور، و خالی از هواپیمای دمشق نشست. مسافران که ظاهراً مردان سوری بودند، زودتر از ما پیاده شدند. ❤️ 🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️