eitaa logo
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
1.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
5.9هزار ویدیو
176 فایل
🏵️ﺳﻮﮔﻨﺪ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻭ ﺑﻪ ﭼﻴﺰی ﻛﻪ ﺩﺭ ﺷﺐ ﭘﺪﻳﺪﺍﺭ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺗﻮ ﭼﻪ ﻣﻰ ﺩﺍﻧﻲ ﭼﻴﺰی ﻛﻪ ﺩﺭ ﺷﺐ ﭘﺪﻳﺪﺍﺭ ﻣﻰﺷﻮﺩ، ﭼﻴﺴت؟ النَّجْمُ الثَّاقِبُ🌠 ﻫﻤﺎﻥ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺩﺭﺧﺸﺎنیﻛﻪ ﭘﺮﺩﻩ ﻇﻠمت را می شکافد ناشناس: https://gkite.ir/es/nashenas1401 @Sarbaze_Fadaei_Seyed_Ali ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت صد و یکم هواپیما به زمین نزدیک شد و یک آن ردی
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ قسمت صد و دوم گاهی دست به قلم می‌شدم و مشاهداتم را از شهری که با ریختن خون صدها جوان سوری، لبنانی، افغانی، پاکستانی، عراقی و ایرانی به آرامش رسیده بود می نوشتم. برای ما شرایط آرام و عادی بود اما حسین با همان، جنب و جوش سابق، دنبال هدایت عملیات در سایر استان‌های آلوده به حضور تکفیری‌ها و به قول خودش مسلحین بود. گاهی هم که به دیدن ما می آمد، آنقدر فکرش درگیر شرایط بود که بیشتر حرف‌هایش در مورد وضعیت مردم سوریه بود و جنگی که به آنان تحمیل شده. یک روز در خلال حرف هایش تعریف کرد که:« بعضی از مناطق شعیه نشین مثل نبل و الزهرا، سال‌هاست که در محاصره مسلحینه. و اگه دست مسلحین به اونا برسه، حمام خون به راه می‌اندازن. دو سه هفته به همین منوال گذشت. زیارت حضرت زینب و حضرت رقیه دوری از اقوام و فامیل، به ویژه پسرها و نوه ها را قابل تحمل می‌کرد. قرار شد شب جمعه، برای خواندن دعای کمیل برویم حرم حضرت رقیه. آنطور که حسین گفته بود، قرار بود آن شب تمام خانواده های فرماندهان ایرانی و لبنانی، برای دعای کمیل به حرم بیایند. حسین هم آمد. شب‌ها حرم حضرت رقیه بسته بود و باید برای ورود به حرم از در پشتی وارد می شدیم. شب غریبی بود و حس و حال عجیبی داشتم. شاید ورود از در پشت و سکوت مرموز اطراف حرم، این حس سؤال برانگیز را به من داده بود و با خودم میگفتم که مگر هنوز حرم و اطراف آن ناامن است؟! آن شب از میان محله های قدیمی، متراکم و تودرتو گذشتیم. عجله همراه با شوق زیارت، دلشوره تجربه نشده ای را توی دلم انداخته بود اما به محض ورود به حرم و دیدن محفل صمیمی ایرانیان، آرامشی دلنشین بر جانم حاکم شد. فکر می‌کردی نشستهای توی حیاط حرم شاه عبدالعظیم و دعای کمیل را می‌شنوی. این فقط احساس من نبود و حال بکایی که بر این جمع حاکم بود، این را نشان می‌داد. پایم درد می‌کرد و ناچار بودم روی صندلی بنشینم. صندلی را کنار پنجره ای گذاشتم که رو به کوچه ی پشت حرم باز می‌شد. مداح دعا را شروع کرد، به اواسط دعا که رسید به رسم خودمان و به فارسی، شروع کرد به روضه خواندن، حال عجیبی کل مراسم را گرفته بود و جماعت غرق در اشک و سوز بودند که ناگهان صدای شلیک چند تیر در فضا پیچید، حواس‌ها پرت شد و آن حال هم از بین رفت اما مداح باز هم ادامه داد. کم کم سروصدای تیراندازی بیشتر و بیشتر شد، از کنار پنجره رد تیرها را میدیدم که توی تاریکی خط سرخی می انداختند. همهمه ای توی جمع افتاد و مداح هم ناچار شد تا دعا را قطع کند. بیشتر خانم ها که تا این لحظه به رسم خودمان و برخلاف عرف مراسم سوری، جدا از مردها و در گوشه ای دیگر نشسته بودند به طرف مردانشان دویدند. یاد حرفی که توی هواپیما به حسین زده بودم افتادم که «خدا رو چه دیدی. شاید این بار توی سوریه قسمتمون شد و با هم شهید شدیم.» همهمه و سروصدا جای ذکر و دعا را گرفته بود اما من بی خیال به محل درگیری نگاه می‌کردم که زهرا با نگرانی و التماس گفت:« مامان تو رو خدا، بیا پایین بنشین.» خیلی آرام بودم. درست مثل آرامش دخترانم در آن روز درگیری سه سال پیش در كَفَر شوسه که توی محاصره مسلحین بودیم. با خودم فکر می‌کردم که چه سعادتی بالاتر از اینکه داخل حرم حضرت رقیه در کنار حسین و دخترانم به شهادت برسم. به تدریج صدای تیراندازی‌ها کم شد. حسین و چند نفر دیگر که ظاهراً در حین دعا، طوری که کسی متوجه نشود خودشان را به محل درگیری رسانده بودند لحظاتی بعد وارد حرم شدند. یک مرتبه همه به سمت آن‌ها حرکت کردند، تقریباً همه منتظر شنیدن خبرهایی بودند که طبیعتا حسین و دوستانش باید می‌داشتند. عده ای به بقیه علی الخصوص خانم‌ها روحیه می‌دادند و عده ای با هیجان آمیخته با ترس می‌پرسیدند:« میشه از حرم خارج شیم؟» خادمان حرم زودتر به حرف آمدند و گفتند:« چیز مهمی نیست، یه تیراندازی عادی جلو یکی از پست‌های بازرسی، پشت حرم بود. یکی دو نفر اسلحه داشتند با نگهبان‌ها درگیر شدن. اتفاقی نیفتاد و کسی آسیب ندید.» انتظار داشتم که مداح بنشیند و دعا را تمام کند اما چند تا «امن یجیب» خواند و سر و ته مراسم را به هم آورد. وقتی برمی‌گشتیم. زهرا به حسین گفت:« بابا! بیشتر خانم‌ها ترسیدند، منم ترسیدم. فقط مامان نشسته بود کنار پنجره و نمی‌ترسید. حسین خوشش آمد و با احساسی آمیخته با غرور گفت:« سالار اگه بترسه که دیگه سالار نیست.» نزدیک یک ماه در سوریه بودیم. با حسین آمدیم و با حسین برگشتیم. سفری که خستگی چند سال دوری حسین را با دعا و زیارت از تنمان ریخت. حسین کارش را در سوریه به فرمانده دیگری تحویل داد و به ایران آمد. برایم قابل پیش بینی بود که از تجربه او درجهت استمرار حرکت مقاومت استفاده کنند. فرمانده کل سپاه مسئولیت راه اندازی قرارگاه تازه ای را به او واگذار کرد تا جبهه‌ی مقاومت بیش از گذشته تقویت شود. ❤️ 🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت صد و دوم گاهی دست به قلم می‌شدم و مشاهداتم را
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ قسمت صد و سوم در کنار این کار پرتحرک، خادم حرم امام رضا هم شد. انگار خدمت پنهان او در یک گوشه از حرم امام رضا، مایه آرام دل دور شدۀ او از حرم حضرت زینب بود. بی سروصدا دو هفته یکبار به مشهد می رفت و می‌آمد. چند باری هم به سوریه رفت. یک روز وقتی از مشهد، برگشت گفت:« پروانه. نوکری حرم آقا امام رضا، یه لذت معنوی داره که دنیا رو از تن آدم می‌تکونه.» گفتم:« شما که دنیا روسه طلاقه کردی.» خندید:« حداقل شما می‌دونی که هنوز دلم یه جاهایی گیره.» زیر و بم روح و جانم را بهتر از خودم می‌شناخت. چیزی گفت که حرف دلش بود و مجبور به سکوتم کرد. حتی سؤالی که فکرم را مشغول کرده بود را از ذهنم بیرون کشید:« می‌خوای بپرسی که بعد از تشکیل دفاع وطنی سوریه چه نیازی به سازماندهی نیرو تو ایرانه؟» و خودش جواب داد:« دشمنان بیرون مرزها بیکار ننشسته‌ان. همه جوره اومدن پشت سر مسلحین و تکفیری ها. با سلاح، پول، امکانات و حتی نیروی انسانی، دیروز در سوریه، امروز تو عراق و شاید فردا بخوان نزدیک مرزهای ما شیطنت کنن. آمادگی مردمی یعنی تضمین امنیت، پیش از وقوع بحران و جنگ.» پرسیدم:« کاری هس که منم بتونم کمک کنم؟» گفت:« آره، سرکشی به خانواده‌های شهید مدافع حرم.» انگار این پیشنهاد را از قبل آماده کرده بود. یکی دو بار از مظلومیت شهدای مدافع حرم که تعریف کرد، لابه لای صحبت‌هاش حرف‌هایی زد که سوختم. می‌گفت:« به خاطر یه سری محدودیت‌ها، تعدادی از شهدای افغانی و پاکستانی توی ایران دفن میشن. شاید اونا یکی دو تا فامیل توی ایران داشته باشن. باید شما با اونا ارتباط داشته باشین، اما می‌تونین کارتون رو از سرکشی به خونواده شهدای ایرانی شروع کنین. این به کار اداری نیس. دولتی نیس، یه کار زینبیه.» به حرمت نام مبارک حضرت زینب، کار سرکشی را شروع کردم. وقتی پای درددل بازماندگان شهدا می نشستم، به ژرف اندیشی حسین می‌رسیدم و به رسالت زینبی که او بر دوشم گذاشته بود. بیشتر خانواده شهدا، نام حسین همدانی را از زبان شهیدشان شنیده بودند. یکیشان قبل از شهادت، تعریف کرده بود که:« کارم دیده بانی و هدایت آتش بود. دیدگاه جایی قرار داشت که اگر سرم را دو بار از یک نقطه بالا می آوردم تک تیراندازهای تکفیری با قناصه می‌زدند توی سرم. سردار همدانی وقتی به خط سرکشی می‌کرد، کنارمان می‌نشست. با آمدنش، بچه ها، روحیه می‌گرفتند. ترس را نمی شناخت. شجاع بود و خاکی. با ما غذا روز می‌خورد. توی همان خط مقدم که بیشتر ساختمان‌های مسکونی بود. یک روز دیدم که نهارش را تا نصف خورد و بقیه غذایش را که برنج ساده بود توی پلاستیک ریخت و با من خداحافظی کرد. کنجکاو شدم و با دوربین دیده بانی از بالای ساختمان تا جایی که رفت، نگاهش کردم. باید از جایی عبور می‌کرد که زیر دید و تیر قناصه زن‌ها بود. از آنجا هم رد شد و به جایی رسید که مرغی پا شکسته، نشسته بود. برنج را ریخت جلوی مرغ و از همان مسیر برگشت.» این خاطره را وقتی همسر شهید از زبان شوهرش تعریف کرد، تازه فهمیدم که یک سینه حرف ناگفته از حسین در تک تک رزمندگان جبهه مقاومت وجود دارد. محرم سال ۹۴، حسین طبق سنت دیرینه اش به هیئت ثار الله سپاه همدان رفت. من و بچه ها در تهران ماندیم. یکی از کسانی که در هیئت بود، چند قطعه عکس و فیلمی از حسین به ما نشان داد که لباس سیاه هیئت پوشیده و ظهر عاشورا برای مردم که بیشتر جوانان بودند، سخنرانی و مداحی می‌کند و مثل یک طفل یتیم و بی پناه، با صدای بلند گریه می‌کند و به پهنای صورتش اشک می‌ریزد. وقتی به تهران آمد، خودش از حال خوشی که در محرم امسال داشت تعریف کرد و از اینکه برای اولین بار مداحی کرده بود، گفت. و من نگفتم که فیلم و عکس این مداحی را دیده ام. پرسیدم:« توی هیئت چی خوندی؟» گفت:« روضه که بلد نبودم. فقط پشت سرهم مثل میاندارها تکرار می‌کردم:« حسین آرام جانم، حسین روح و روانم، حسین دوای دردم، حسین دورت بگردم.» هر دو با ته مایه ای از شوخی با هم حرف می‌زدیم. خندیدم و گفتم:« حسین به قول بچه‌های جبهه، بدجوری نور بالا میزنی.» گفت:« ناقلا، حالا که از سوریه اومدم و از معرکه دور شدم داری از این حرفا می زنی؟!» گفتم:« نه، واقعاً میگم یه جور دیگه ای شدی.» گفت:« یه مأموریت ناتمام دارم که باید تمامش کنم.» نباید عیان حرف دلم را می‌زدم، فکر کردم که آمادگی ام را دیده و می‌خواهد به سوریه برگردد. زانوهایم سست شد و صدایم لرزان:« کجا؟ شما که تازه اومدی.» فهمید که فکرم به سوریه رفته، غبار تردید را از ذهنم کنار زد:« خانوادگی میریم راهپیمایی اربعین.» همان جمعی بودیم که دفعه قبل از فرودگاه امام به دمشق رفتیم. زهرا، سارا، حسین، من به اضافه برادر حسین، اصغرآقا و خانمش. چهار روز مانده به اربعین، سوار پرواز تهران. نجف شدیم. ❤️ 🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت صد و سوم در کنار این کار پرتحرک، خادم حرم امام
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ قسمت صد و چهارم حسین اسم این سفر و حضور در راهپیمایی را تمام کردن مأموریت ناتمام گذاشته بود. شب به نجف رسیدیم و به زیارت آقا امیرالمومنین علی علیه السلام رفتیم. چه صفایی داشت. من که در زینبیه در مسیر حرم به صدای تیر عادت کرده بودم، احساس کردم در امن ترین نقطه روی زمین ایستاده ام. شب منزل یک طلبه عراقی خوابیدیم که رسم میزبانی را با اخلاق و ادب و حسن خلقش، تمام کرد. صبح کوله هایمان را برداشتیم. تازه فهمیدیم که چه خبطی کردیم. توی کوله من فقط پنج کیلو آجیل بود. سارا و زهرا هم بار اضافی آورده بودند. حسین وسایل غیر ضروری را کنار گذاشت و وسایل مورد نیاز ما سه نفر را توی کوله خودش جا کرد و کوله تقریباً نصف قد خودش شد. ماندیم که این کوله بلند و سنگین را چگونه می‌کشد. مقداری از بار را اصغرآقا به اصرار ازش گرفت و حرکت کردیم. همه کفش کتانی پوشیده بودیم. فقط حسین دمپایی به پا داشت. گفتم:« مگه میشه ۹۰ کیلومتر رو با دمپایی رفت؟!» گفت:« نگاه کن به این پیرمرد و پیرزنا و بچه‌های عرب، بیشترشون دمپایی پاشونه، اگه ما از نجف شروع کردیم، اونا از بصره راه افتادن. یعنی ۷۰۰ کیلومتر راه میرن، فقط به عشق حضرت زینب.» جلوتر از ما حرکت میکرد که گم نشویم. شال بلند و سیاهی روی سرش انداخته بود که کسی او را نشناسد. با این حال گاهی صیدِ نگاه دوستانش می‌شد. دعا می‌خواندیم و راه می‌رفتیم و هر از گاهی به نیت یکی از رفتگان، گام می‌زدیم. سیل جمعیت میلیونی و حرکت روان آن‌ها رو به کربلا، خستگی را از پاها به در می برد. هر طرف که نگاه می‌کردی، دیدنی بود. زنی را دیدم که دختر بچه اش را توی جعبه میوه گذاشته بود و با طناب روی زمین می‌کشید. پیرمردی که با دو پای قطع شده، چهار دست و پا روی زمین راه می‌رفت. کاروان جانبازانی که از ایران آمده بودند و با ویلچر این مسیر طولانی را طی می‌کردند. جوانان پرشور عراقی و لبنانی که با بیرق های بلند، شعر حماسی می‌خواندند و هروله کنان، صف مردم را می شکافتند تا به کربلا برسند. روی بیشتر عمودها، عکس شهدای عراقی مدافع حرم بود و عده ای از بسیجیان ایرانی، روی کوله پشتی هایشان، عکس حاج قاسم سلیمانی را زده بودند. دیدن این همه شور و شعور، هر زائری را به عمق تاریخ میبرد و با کاروان اسیران کربلا، همراه می‌کرد. خسته که می‌شدیم. کنار هر موکبی که می‌خواستیم، می ایستادیم و از هر نوع غذایی که دوست داشتیم، می‌خوردیم. حسین جمعمان می‌کرد و می‌گفت:« فکر کنید که زینب کبری و کاروان اسرای شام تو این مسیرها چه کشیدن، چه تازیانه هایی خوردن، چه توهین‌هایی شنیدن، چه تلخی‌هایی چشیدن. اما زینب کبری مثل کوه مقاوم و محکم تا آخر ماند تا پیام برادرش رو به گوش تاریخ برساند.» حسین که حرف می‌زد، خودم را در زینبیه و دمشق می‌دیدم. کنار او و همپای او. اصلاً ما را آورده بود که مفهوم رسالت زینبی را با گوشت و پوست و استخوانمان، احساس کنیم. دمدمای غروب، بیشتر مردم به داخل موکب‌ها می‌رفتند، تا شب را صبح کنند. کمی دیر شده بود و اکثر جاهای مسقف پر بود. ناچار شدیم روی موکت، در محوطه باز بخوابیم. هوا کمی سرد بود. حسین برایمان چند پتو از گوشه و کنار جمع کرد و سروسامانمان داد. خودش و برادرش هم به قسمت مردها رفتند. خوابم نمی‌برد حس پنهانی به من می‌گفت که این اولین و آخرین سفر اربعین با حسین است. خوب تماشایش کن. نصف شب روی دخترها را کشیدم و از دور به قسمت مردان که حسین میانشان بود، نگاه کردم. نخوابیده بود. زل زدم به او که اصلاً با خواب بیگانه بود و نماز شب را برای خودش مثل نماز واجب می‌دانست. زل زدم تا این لحظه های بی تکرار را خوب در خاطرم ثبت کنم. بعد از نماز صبح، همان جا خوابش برد. زیر و رویش چند تکه کارتون انداخته بود. آفتاب که زد. چند تا جوان با دوربین فیلمبرداری بالای سرش ایستادند. برایشان سوژه خوبی بود. نزدیکشان شدم. یکی‌شان، حسین را شناخت و با تعجب گفت:« اِ نیگا کن، سردار همدانی هستن.» حسین کارتون بزرگی را که رویش انداخته بود کنار زد و گفت:« چه سرداری، سردار کارتن خواب!:» عکسش را گرفتند و برای مصاحبه اصرار کردند. حسین رفت وضو گرفت و راه افتادیم. در حال راه رفتن مصاحبه می‌کرد. صدایش را نمی شنیدم اما می‌توانستم حدس بزنم که باز از حضرت زینب می‌گوید و از رنج هایی که کشید. روز دوم مثل روز قبل، یک سره راه رفتیم، هرچه به کربلا نزدیک‌تر می‌شدیم، جمعیت متراکم تر می‌شدند. ناچار شدیم مرحله به مرحله زیر عمودها، قرار بگذاریم. قرار آخر دم غروب، زیر عمود شماره ۶۵۰ بود. همه رسیدند الا برادر حسین، منتظر شدیم. خانمش خیلی نگران شد. حسین مثل شب گذشته همه را برای استراحت، توی یک موکب، سامان داد و خودش دنبال اصغرآقا گشت. اما پیدایش نکرد. شب کنار آتشی که کنار جاده درست کرده بودند، نشست. جوراب هایش را کند. ❤️ 🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت صد و چهارم حسین اسم این سفر و حضور در راهپیمای
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ قسمت صد و پنجم پاهایش تاول زده بود. حس خوبی داشت. تاول‌ها را بهانه کرد و سر تعریف را باز:« وقتی با محمود شهبازی، قبل از فتح خرمشهر، جاده اهواز.خرمشهر را شناسایی می‌کردیم، پاهایمان مثل حالا تاول زد. تاول‌ها رو می‌ترکاندیم. پوستش رو قیچی می‌کردیم. جاش حنا می‌گذاشتم و با باند می‌بستیم. حالا همون احساس رو دارم. لذت می‌برم. انگار محمود شهبازی کنارم نشسته و داریم تاول هامون رو مرهم می‌ذاریم.» طاقت نیاوردم. از یک خانم توی موکب پماد گرفتم و به حسین دادم. گرفت و زد به کف پایش. به این فکر کردم که چرا میان ما فقط پاهای حسین تاول زد؟ روز سوم، روز آخر راهپیمایی بود. او باید با همان پاها تا کربلا می‌آمد. به خانم اصغرآقا دلداری می‌داد که شوهرش همین دوروبر است و پیدا می‌شود. سر قرار زیر هر عمود تا جمع شویم، می‌گشت تا اصغرآقا را پیدا کند. عمودهای آخر، همه کم آوردیم. بریدیم. عضلاتمان گرفته بود. اما حسین از جنب و جوش نمی افتاد. به هر سختی که بود تا عصر راه آمدیم و مثل روز گذشته دنبال جای استراحت گشتیم. موکب ها کمتر شده بودند و جمعیت متراکم تر و بیشتر. حسین هرچه گشت، جا نبود. زهرا داخل یک سوله که گوش تا گوش خانم‌ها نشسته بودند، رفت و زن موکب دار را راضی کرد که ازش چند پتو بگیرد و گوشی اش را به عنوان امانت به زن داده بود که پتوها را برگرداند. پتو کم بود. پسرش با عصبانیت آمد و پتوها را گرفت. به حسین برخورد و غیرتی شد. رفت و از جایی چند تکه حصیر پیدا کرد و بینمان تقسیم کرد و با خنده گفت:« یه کم به حس و حال جبهه نزدیک شدیم.» دخترها خوششان آمد. رفتند و یک گوشه خوابیدند. نصف شب باران گرفت. می‌آمد و روسری دخترها را مرتب می‌کرد و حصیرها را رویشان می‌کشید و مثل نگهبان‌ها تا پاسی از شب کنار آتش نشست. فردا صبح بعد از نماز به طرف کربلا حرکت کردیم و نزدیک ساعت ۱۱ چشمانمان از دور به بین الحرمین افتاد. اول به زیارت قمر بنی هاشم رفتیم و بعد غرق در جذبه روحانی حرم سیدالشهدا شدیم. در این مدت حسین فقط یکبار داخل حرم آمد. با زن برادرش می‌گشت تا اصغر آقا را پیدا کند که بالاخره پیدا کرد. وقتی به ایران برمی‌گشتیم زهرا ازش پرسید:« بابا، امسال بهت خوش گذشت یا اربعین سال گذشته؟» گفت:« این راه رو باید مثل حضرت زینب با خونواده اومد. خوشی اون در زیبا دیدن سختی هاس.» این اواخر پیش عروس‌ها، پسرها، دخترها، دامادم و نوه ها، حسین صدایش نمی‌زدم. او هم به من پروانه و سالار نمی‌گفت. برای هم شده بودیم حاج آقا و حاج خانم . یک شنبه روزی بود که از جلسه با فرماندهی کل سپاه و فرمانده نیروی قدس آمد. خیلی خوشحال بود. خوشحالی را اگر با کلمات بروز نمی داد، من به تجربه چهل سال زندگی با او از چهره اش می‌خواندم. این بار نشاط، هم از چهره اش می بارید و هم از کلماتش:« حاج خانم، طرحی رو که برای سوریه دادم، باهاش موافقت کردن ان شاء الله، فردا میرم سوریه.» جا خوردم. توی چهار سال گذشته از شروع جنگ در سوریه، به این رفتن های طولانی و آمدن‌های کوتاه و چند روزه عادت کرده بودم. خودش آخرین بار که از سوریه آمد گفت:« حاج قاسم، یکی از فرماندهان رو جایگزین من کرد و توفیق دفاع از حرم بعد از چهار سال ازم سلب شد.» پرسیدم:« شما هنوز یک سال و چند ماهه که اومدی. یعنی دوباره به این زودی می‌خوای برگردی؟!» پرانرژی گفت:« با طرحی که برا آینده سوریه داده بودم، موافقت شد. میشه خودم ترم؟» بق کردم و سرم را پایین انداختم. سکوتم را که دید، گفت:« اما این‌بار، دو سه روزه بر می گردم.» شنیدن این حرف از کسی که عادت نداشت برای رفتنش زمان و مدت تعیین کند، متعجبم کرد. انگار می‌خواست همه نبودن ها و دیرآمدن‌ها را جبران کند. گفت:« حاج خانم، به وهب و مهدی و خانم هاشون بگو بیان، ببینمشون.» اول به وهب زنگ زدم. قبول نکرد خانه اش به خانه ما خیلی دور بود. دیر از سرکار می‌آمد و صبح زود می‌رفت. حق داشت که نیاید. به حسین گفتم:« وهب نمیتونه بیاد.» حسین در چنین مواردی جانب پسر و عروسش را می‌گرفت. انتظار داشتم بگوید:« اشکالی نداره. نذار به زحمت بیفتن اذیتشون نکن.» اما گفت:« دوباره زنگ بزن، بگو بابا می‌خواد بره سوریه، حتماً بیا.» دوباره به وهب زنگ زدم. مثل من از خبر رفتن حسین به سوریه جا خورد و گفت:« الآن راه می‌افتیم.» بعد به مهدی که خانه اش نزدیک خانه ما بود، خبر دادم. حسین هم تا بچه ها برسند، آلبوم عکس‌های دوران جنگ را که کمتر سراغشان می رفت باز کرد. جوری روی بعضی از عکس‌ها توقف می‌کرد که انگار بار اول است آن‌ها را می‌بیند. او غرق در عکس‌ها بود و من غرق در او، تا وهب و مهدی رسیدند محمد حسین پسر وهب و ریحانه دختر مهدی تقریباً چهارساله بودند و هم بازی. دنبال هم می‌کردند. حسین وارد بازیشان شد. ❤️ 🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت صد و پنجم پاهایش تاول زده بود. حس خوبی داشت. ت
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ قسمت صد و ششم گاهی می‌پرید و محمدحسین را می‌گرفت تا ریحانه قایم شود و برایشان شکلک در می‌آورد. کوچولوهای وهب و مهدی، درست مثل بچگی های خودشان بودند، از سر‌ و کول او بالا می‌رفتند و ازش آویزان می‌شدند، تا خسته شدند. حسین رفت سراغ فاطمه که نوه بزرگمان بود و حانیه دختر چهار ماهۀ مهدی و هر دو را چسباند سینه اش و به وهب و مهدی گفت:« از ما عکس بگیرین، این عکس‌ها خاطره میشه.» دلشوره به جان همه، حتی عروس‌ها افتاده بود. و هب گفت:« خانمم وقتی ازم شنید بابا می‌خواد بره سوریه، توی دلش خالی شده.» خانم مهدی هم محو در پدر بزرگ بچه هایش بود. پدر بزرگی که خودش را با نوه‌ها مشغول کرده بود ولی از نگاه و سکوتمان بو برده بود که نگرانیم. اول وهب را برد توی اتاق و تنهایی با او صحبت کرد. بهش گفته بود که توی سوریه کار گره خورده و باید برگردد. بعد با مهدی جداگانه صحبت کرد. حتماً مثل حرف‌هایی که با وهب زده بود. از توی اتاق که پیش جمع آمد خونسرد و عادی نشان داد. حتی رفت توی آشپزخانه، سالاد درست کرد. بعد سفره را انداخت و آمد کنار من، کمک کرد که غذا را بکشم. کمک کردن توی خانه، کار همیشگی اش بود. طی چهل سال زندگی مشترک حتی برای یک بار هم از من یک لیوان آب نخواسته بود. اما این بار متفاوت با همیشه به نظر می رسید. نمی‌گذاشت عروس‌ها کمک کنند. انگار قرار بود، او کار کند و ما تماشایش کنیم. وقت رفتن، عروس‌ها و نوه ها را بوسید. وهب و مهدی را محکم در آغوش گرفت و با مهربانی تا جلوی در بدرقه شان کرد. پسرها که رفتند، گفتم:« از اینکه چشم انتظار رفتند، ناراحتم.» و با صدایی گرفته پرسیدم:« یعنی واقعاً دو سه روزه برمی‌گردی؟!» گفت:« آره حاج خانم جان.» خندیدم:« چند وقته که دیگه سالار صدام نمی‌کنی.» به جای اینکه جوابم را بدهد، مثل مداحان ذکر گرفت و زمزمه کرد:« حسین، سالار زينب.» شاید حسین می‌خواست با این پاسخ کوتاه و چند لایه به اینجا برساندم که از حالا، نه تو سالاری و نه منِ حسین. داشت همچنان می‌خواند که تلفنش زنگ زد. برای چند لحظه ساکت شد و بعد، برق شادی میان چشمانش جهید. گفت:« فردا نمیرم، سوریه.» هر دو خوشحال شدیم. من به خاطر نرفتن او خوشحال شدم اما نمیدانستم او به خاطر چه موضوعی شاد شد. پرسید:« خیر باشه، چی شنیدی؟» گفت:« از این خیرتر نمیشه، فردا قرار ملاقات مهمی با حضرت آقا دارم. بعد از دیدن ایشون میرم.» بساط گردو شکستن را پهن کرد و مشغول شد. با تعجب پرسیدم:« چه کار میکنی؟ مگه فردا صبح زود نمی‌خوای بری دیدار آقا؟» با خوشرویی جواب داد:« سارا خانم، صبحونه گردو با پنیر دوست داره، می‌خوام برای این چند روزی که نیستم، براش گردو بشکنم.» سارا خوابیده بود وگرنه با دیدن این صحنه، مثل من، آشوبی به جانش می افتاد که خواب را از چشمانش می گرفت. خورشید صبح دوشنبه تا طلوع کند، حسین پلک روی هم نگذاشت. آن شب برای او، حکم شب قدر را داشت. توی اتاق شخصی اش رفته بود و هر بار که پنهانی به او سر می‌زدم. عبا به دوش روی سجاده اش نشسته بود و مناجات می‌کرد و گاهی، گریه. صبح که صبحانه را آوردم. توی چشمانش نمی‌توانستم نگاه کنم. تا نگاه می‌کردم، سرم را پایین می‌انداختم، از بس صورتش یک پارچه نور شده بود. ساعت ۸ بدون هیچ اثری از خستگی و بی خوابی راهی بیت رهبری شد. وقتی برگشت سر از پا نمی‌شناخت. گفت:« حاج خانم نمی‌خوای ساکم رو ببندی؟» گفتم:« به روی چشم حاج آقا، اما شما انگار توشه ات رو برداشتی.» لبخندی آمیخته با هیجان زد و گفت:« آره، مزد این دنیایی ام رو امروز از حضرت آقا گرفتم، ایشون فرمودند:« آقای همدانی، توی چهار سالی که شما توی سوریه بودین، به اسم دعاتون می‌کردم.» و در حالی که جای وصیت نامه اش را نشان می‌داد، گفت:« حس می‌کنم که خدا هم ازم راضی شده.» دلم هری ریخت، پرسیدم:« یعنی چی که خدا ازت راضی شده؟» حرف را برگرداند:«حاج خانم، یه زنگ بزن، زهرا و امین بیان ببینمشون.» زهرا و امین را پیش از میهمانی شب قبل دیده بود اما چرا اصرار داشت، آنها را دوباره ببیند؟! هنوز ذهنم درگیر آن جمله «حس می‌کنم خدا هم ازم راضی شده» بودم. حرفی که او از سریقین گفته بود. اما دل من را می لرزاند. گفتم:« زنگ می‌زنم، بعدش چی؟» گفت:« بعدش سفره رو بینداز که خیلی گرسنه ام.» رفتم توی آشپزخانه اما تمام هوش و حواسم به او بود. نهار را کشیدم دستم به غذا نمی‌رفت. غصه ای گلوگیر راه نفسم را بسته بود. حسین زیر چشمی نگاهم می‌کرد. قوت سارا هم از شنیدن خبر رفتن بابا، یسته بود. گفتم:« تا من ساکت رو حاضر کنم و زهرا و امین بیان، شما برو به چرت بخواب.» ساکش را برداشتم و مثل همیشه، از قرآن و مفاتیح تا حوله و لباس های اضافی، داروها و مقداری تنقلات گذاشتم و رفتم توی اتاقم، دراز کشیدم اما خوابم نمی برد. از این دنده به آن دنده می‌چرخیدم می‌نشستم. ❤️ 🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت صد و ششم گاهی می‌پرید و محمدحسین را می‌گرفت تا
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ قسمت صد و هفتم آیة الکرسی می خواندم، اما باز بلند می‌شدم. کمردرد اذیتم می‌کرد. یکی از دوستانم برای کمک به منزلمان آمد و داشت حیاط را آب و جارو می‌کرد که گفت:« حاج خانم فکر می‌کنم حاج آقا رفته پایین و داره کار میکنه.» گفتم:« نه، حاج آقا توی اتاقشون دارن استراحت می‌کنن.» با این حال به طبقه پایین که حکم انباری داشت، سر زدم. توی طبقه پایین یک یخچال فریزر قدیمی پارس داشتم که خیلی برفک می‌زد. دیدم حسین با پنکه و یک قابلمه آب جوش، فریزر را تمیز می‌کند. پرسیدم:« شما اینجا چکار میکنی؟! مگر قرار نبود استراحت کنی؟» همین طور که برفک ها را آب می‌کرد، گفت:« چون شما کمردرد دارین، فکر کردم که کمکتون کنم.» کار تمیز کردن طبقه پایین که تمام شد، زهرا و شوهرش رسیدند. امین رفت خشک شویی سر کوچه و زهرا و سارا چای آوردند و میوه گذاشتند جلوی بابایشان. حسین خواست چای را با سوهان بخورد. سارا یادآوری کرد:« بابا شما قند دارین، سوهان براتون خوب نیس. نخورین.» حسین نرم و صمیمی به سارا گفت:« بابا جان، قند رو ولش کن، کار از این حرفا گذشته.» زهرا پرسید:« ولی شما همیشه پرهیز می‌کردین و به ما هم سفارش، که چیزی که براتون خوب نیس، نخورین.» حسین دوباره نگاهی به صورت زهرا و سارا انداخت و نگاهش را تا من که دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید، امتداد داد و یک باره گفت:« برای کسی که چند روز دیگه، شهید میشه، فرقی نمیکنه که قندش بالا باشه یا پایین.» چای را سر نکشیده بود که دخترها زدند زیر گریه. گفتم:« حاج آقا، بازداری برای بچه ها روضه می‌خونی؟ به خاطر این گفتی صداشون کنم؟!» خونسرد و متبسم گفت:« آره حاج خانم، واسه این گفتم بچه ها بیان که خوب نگاهشون کنم.» صدای گریه زهرا و سارا بالا رفت. گریه ای معصومانه که داشت آتشم می‌زد. من و حسین فقط به هم نگاه می‌کردیم. نیازی به سخن گفتن نبود. با نگاهش به من می‌گفت پروانه خوب نگاهم کن، این آخرین دیدار است. باید سیر نگاهش سر می‌کردم؛ فقط نگاه، بدون گریه و آه . چرا که اگر احساساتی می‌شدم، دخترانم سر به دیوار می‌کوبیدند. گفتم:« بچه‌ها بابای شما، نزدیک چهل ساله که در معرض شهادت بوده. اما رفته و خداروشکر، برگشته.» حسین سکوت را شکست:« نه حاج خانم جان این دفعه...» و جمله اش را ناتمام رها کرد. دخترها دست روی گوشهایشان گرفته بودند و گریه می‌کردند. وقتی دید که همه بال بال می‌زنند، حتماً دلش سوخت و به روایتی در باب آمادگی حضرت زینب برای روزهای سخت پرداخت:« روزی زینب کبری قرآن می‌خواند. پدرش علی رسید و گفت دخترم می‌دانی که خداوند برای فردای تو چه تقدیر کرده؟ زینب فرمود:« مادرم زهرا همۀ قصه زندگی ام را برایم گفته؛ از ظلمی که به برادرم حسین در کربلا می رود تا اسارت خودم و قرآن میخوانم تا برای آن روزها خودم را آماده کنم.» روایتی که حسین خواند، مرا به حرم زینب کبری برد و دلم را تکان داد. با دست اشک‌های چشم دخترانم را پاک کردم و گفتم:« حاج آقا اگر شهید شدی، شفاعتم می‌کنی؟» نگاهم کرد و با یقینی که از قلب مطمئنش برمی خواست، گفت:« بله.» غم دلم را خوردم و صدایم را صاف کردم و گفتم:« حاج آقا، اگه شهید شدی، من جنازه شما رو برای خاکسپاری به همدان نمی‌برم.» خندید و گفت:« حتماً می‌بری.» گفتم:« برای من دردسر درست نکن. من و این بچه ها باید، هی بریم همدان و بیایم تهران.» گفت:« واجبه که به وصیتم عمل کنی. یکی از وصیت هام اینه که همدان کنار دوستان شهیدم، دفنم کنید.» اسم دوستان شهیدش را که آورد، کمی بغض کرد. همان اندازه که زهرا و سارا برای بابایشان می‌سوختند، او برای دوستان شهیدش می‌سوخت. گاهی به من می‌گفت:« من شاهد شهادت هزاران دوست تهرانی، همدانی، گیلانی بوده ام. هر کدام از این شهادت ها، داغی بر دلم نشانده.» حرف‌های حسین، زهرا و سارا را کمی آرام کرد. حالا فقط بیکلام به پدرشان نگاه می‌کردند. تنهایشان گذاشتم و سری به اتاق شخصی حسین زدم. اتاق به هم ریخته بود. به جز یک دست لباس و حوله و یک کتاب، بقیه وسایلی را که برایش داخل ساک گذاشته بودم، بیرون گذاشته بود. عبایش همیشه روی گیره جالباسی آویزان بود و سجاده اش همیشه روی زمین، پهن. عبا و سجاده اش را تا زده بود و داخل کمد گذاشته بود. برگشتم پیش زهرا و سارا، که امین از خشک شویی رسید. او هم مثل زهرا و سارا، چشمش سرخ و پلک‌هایش باد کرده بود. اما او چرا؟ نگاهی به چهره گرفته صورت خیس زهرا انداخت و با بغض گفت:« حاج آقا که نرفته؟» و زهرا بی حوصله جواب داد:« نه هنوز.» و پرسید:« گریه کردی امین؟!» امین که از سکوت سرد خانه فهمیده بود چه گذشته، پاسخ داد:« رفتم از خشک شویی عباس آقا لباس بگیرم، عباس آقا منو که دید، گریه‌اش گرفت. پرسیدم چی شده؟ گفت:« حاج آقا همدانی اومد اینجا، ازم حلالیت خواست.» امین به اینجا که رسید، بغضش ترکید و گفت:« ❤️ 🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت صد و هفتم آیة الکرسی می خواندم، اما باز بلند م
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ قسمت صد و هشتم حاج آقا داره میره حلب برای هدایت عملیات.» تا تلخی وداع را کم کنم، زورکی خندیدم و گفتم:« به حاج آقا بگم که عملیات رو لو دادی امین آقا؟» دل و دماغ پاسخ نداشت. ساعت ۶ عصر شد. حسین ساکش را برداشت دستانش را دور گردن زهرا و سارا حلقه کرد و چسباند به سینه اش. دخترها بغض کردند و قرآن بالای سرش گرفتند. قرآن را بوسید. خداحافظی کرد و رفت توی حیاط و دوباره برگشت. باز خداحافظی کرد و مکثی و نگاهش روی انگشتری سرخی که داشت، متوقف شد و برای بار سوم رفت توی اتاقش، حلقه انگشتری را که سالهای سال توی دستش داشت و جز برای وضو در نمی آورد، در آورد. دخترها جلوی در معطل و منتظر بودند. اما من تا اتاق دنبالش کردم. عقیق را قبل از اینکه مقابل آینه بگذارد، به چشمانش کشید و بوسید. عقیق سرخی که یادگار محمود شهبازی بود. حسین می‌گفت:« محمود قبل از شهادتش این انگشتری را به من داد. نمی‌خواست هیچ چیزی از این دنیا را با خود داشته باشد. از کنج اتاق نگاهش می‌کردم. وقتی انگشتری را کنار آینه گذاشت، یک آن سرم گیج رفت. به صورت پرنورش که توی آینه بود، خیره شدم تا حالم خوب شد. پشت سرش تا آستانه در آمدم. اما پایم روی زمین نبود. برای بار سوم خداحافظی کرد. سارا یک کاسه آب آماده کرده بود که پشت سرش بریزد. گفتم:« نریز دخترم.» مثل مادران و همسرانی که در سال‌های جنگ فرزند یا شوهرانشان را بدرقه می‌کردند، همراهی اش کردیم. دست تکان داد و رفت. از بلندگوی مسجد انصارالحسین صدای بلند اذان می آمد. دست زهرا و سارا را گرفتم و برگشتم و نماز مغرب و عشا را روی سجاده حسین که از دمشق آورده بود، خواندم. سجاده ای که بوی اشک‌های حسین را می داد. زهرا شام درست کرد. بی میل بودم. وهب و مهدی هم رسیدند و جای خالی بابا را دیدند. رفته بود اما خانه پر از او بود. به هرجا نگاه می‌کردم، می‌دیدمش و صدایش را ی شنیدم که می‌گفت:« سالار شدی برای این روزها.» گفته بود، دو سه روزه برمی‌گردم. اما حالا برای او و من، همه پرده ها کنار رفته و می‌دانستم که سال‌هاست منتظر رسیدنِ همین دو سه روز بوده است. از همان روز که می‌گفت:« همۀ کارِ من به زینبِ حسین، گره خورده تا من امتحانی حسینی بدهم و تو امتحانی زینبی.» از همان روز که خواب دید از یک معبر تنگ و تاریک به سختی می‌گذرد و به یک کانون نور می‌رسد. دلم داشت توفانی می‌شد. قرآنی را که سید حسن نصرالله به سارا هدیه کرده بود، باز کردم و سورۀ "یاسین را خواندم، قلبم آرام تر شد. عقربه ها، ساعت ۹ را نشان می‌دادند یعنی وقت پرواز تهران دمشق که از گوشی‌ام صدای دریافت پیامک آمد. اسم بابا حسین افتاده بود. با این پیامک «خداحافظ.» سه روز از رفتنش به سوریه گذشته بود. هر روز، دو سه بار زنگ زد. احوال بچه ها را پرسید و آخر سر، تأکید کرد که حتماً برای عروسی برادر یکی از دوستانش به شمال برویم. شمال و عروسی برای من و بچه‌هایی که دلمان با حسین، بود زندان به حساب می آمد اما نمی توانستم حرف و تأکید چندباره او را زمین بگذارم و عملی نکنم. حتماً این تأکیدها، علتی داشت که من متوجه آن نبودم. با امین و زهرا و سارا راهی شمال شدیم. همان جمعی که چهار سال پیش در آن شرایط بحرانی به سوریه رفته بودیم. حالا حسین، تنها در سوریه بود و ما بی حوصله و دل گرفته در شمال. امین پشت فرمان بود. زهرا و سارا هم دمق و کم حرف، چپ و راست من نشسته بودند و شاید که نه، حتماً به حرف‌های روز آخر بابایشان فکر می کردند. حرف‌هایی که یادش از درون، آتشم می‌زد و مدام در ذهنم تکرار می‌شد: «این دفعۀ آخره که می‌رم» «میرم اما خیلی زود بر می‌گردم.»، «یک کار ناتمام دارم میرم که باید تمامش کنم»، «کار از نخوردن قند گذشته»، «منو پیش دوستان شهیدم، توی گلزار شهدای همدان دفن کنید.» هر چقدر با خودم کلنجار می‌رفتم، خودم را مهیای رفتن به عروسی نمی‌دیدم. آخر چه دلیلی داشت که بعد از آن وداع تلخ، از سوریه زنگ بزند و اصرار کند که «برید شمال، عروسی پسر دوستم» و آدرس بدهد و هی زنگ بزند تا مطمئن شود که رفته ایم به عروسی یا نه. غروب روز سومی که حسین رفته بود، به ساری رسیدیم. شمالِ سرسبز و همیشه زیبادر هجوم پاییز، رنگ باخته بود و از آن گرفته تر آسمان بود که در توده هایی از ابرهای خاکستری و سیاه به هم میپیچید که شاید ببارد. به سالن محل برگزاری عروسی رسیدیم. نماز مغرب و عشا را خواندیم و بعد بی حوصله با نگاهمان با هم حرف زدیم، حرف‌های بیکلامی که پر بود از یاد «بابا حسین.» آماده رفتن به سالن می‌شدیم که عقده دل آسمان باز شد و بدون اینکه داشتیم ببارد، چند رعد و برق به جان ابرها افتاد. سارا گفت:« مامان اومدیم اینجا که چی؟! وقتی بابا نیست!» جوابی ندادم یعنی جوابی نداشتم که بدهم. ❤️ 🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت صد و هشتم حاج آقا داره میره حلب برای هدایت عمل
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ قسمت صد و نهم آسمان دوباره صاعقه زد و توفان روی زمین خودی نشان داد و آنسوی دشت، گردبادی عظیم و چرخان ساخت که تنوره می‌کشید و مثل هیولا همه چیز را در خود می‌بلعید. خودمان را جمع و جور کردیم و باز غبار تردید و این بار از زبان زهرا:« مامان برگردیم تهران، شاید بابا امشب بیاد.» غمی تلنبار شده وجودم را چنگ می‌زد و بعضی گلوگیر داشت خفه ام می‌کرد امین به جای من جواب زهرا را داد:« اگه برگردیم خیلی بد میشه. حالا که تا اینجا آمدیم، امشب رو بمونیم، فردا برگردیم.» تا آن روز به این اندازه، خودم را مضطر و درمانده ندیده بودم. نه دل رفتن به میهمانی داشتم و نه میل برگشتن به خانه ای که حسین در آن نبود. بچه ها منتظر جوابم بودند. نگاهی به ساعت انداختم. از شش عصر گذشته بود و عقربه ثانیه شمار انگار مثل نبض من می‌تپید و می ایستاد. آمدم به دخترها بگویم که بابا اصرار داشته که بیاییم اینجا، که رعد و برقی تند و تیز میان ابرها دوید و پشت بندش با غرش آسمان زلزله ای به جان زمین افتاد و بارش شلاقی باران، به جای همه ما حرف زد. چاره ای نداشتیم که آن شب را در شمال بمانیم. مثل آدم‌های ماتم زده، رفتیم یه گوشه سالن نشستیم. میزبان هم فهمیده بود که دل ما آنجا نیست. توی مراسم متوجه شدم که ما به نیابت از حسین در این عروسی شرکت کردیم. اینجا بود که علت اصرار او برای حضور در مراسم عروسی را فهمیدم. برادر داماد یکی از صدها جوانی بود که حسین با جاذبه شخصیتی خود او را به سوریه برده بود و می‌خواست با فرستادن ما به عروسی جای خالی خودش را پر کند. شب به پیشنهاد میزبان برای استراحت به جایی رفتیم. اما دلشوره و نگرانی بی قرارمان کرده بود. دنبال بهانه ای بودیم که برگردیم. تلفن امین زنگ خورد. امین چند ثانیه گوش کرد و دستش را جلوی دهانش -طوری که ما نشنویم- گرفت و کجکی ایستاد و یکی دو بار هم به من نگاه کرد. قیافه نگران امین دلم را ریخت. این قیافه نگران را یک بار هم وقتی که در مکه بودیم و خبر مرگ خواهرم ایران را به او دادند، دیده بودم. نخواست یا نمی‌توانست حرف بزند فقط رنگ از رخسارش پریده بود. آمدم بپرسم:« کی بود؟ چی گفت؟» که گوشیش دوباره زنگ خورد. چند قدم رفت و دورتر شد و مثل آدم‌های قهر پشت به ما کرد. می‌خواستم بدوم، گوشی را بگیرم و از کسی که نمی‌دانستم کیست، بپرسم چه اتفاقی افتاده؟ که گوشی خودم زنگ خورد. یکی از دوستان حسین بود با صدای لرزان سلام داد. زبانم از خشکی داشت به سقف دهانم می چسبید. حتی نتوانستم جواب سلامش را بدهم بی مقدمه پرسید:« از حاج آقا چه خبر؟، نیومده ایران؟» فقط توانستم بگویم: «نه.» او خداحافظی کرد و قلب من به کوبش درآمد. سریع تر و بیشتر از ثانیه شمار، شروع کرد به تپیدن. چیزی از درونم مثل شعله، زبانه کشید و بالا آمد و راه نفسم را بست. احساس کردم لبهایم مثل کویری که سالیان سال، طعم باران را نچشیده باشد، قاچ و ترک خورده شده. نمی‌توانستم خودم را برای خبری که حسین مقدماتش را سه روز پیش، هنگام وداع داده بود، آماده کنم. حتی نمی‌توانستم به زهرا و سارا که کم کم از تماس‌های مشکوک امین و تغییر حال من، حس بدی پیدا کرده بودند، نگاه کنم. فکر می‌کردم که اگر نگاه به نگاهشان بیندازم، بغض گلوگیرم باز می شود و آن وقت با گریه من قلب مهربان و بابایی آن‌ها خواهد شکست. کلافه و درمانده دنبال مفری بودم که از خودم رهایی پیدا کنم و حالم را طبیعی نشان بدهم. همان را گفتم که آن‌ها دوست داشتند بشنوند:« بهتره برگردیم تهران» دخترها سکوت کردند و آماده رفتن شدند دلم برایشان سوخت بیشتر به خاطر سکوتشان، و حتم داشتم علی رغم یک سینه سؤال، برای مراعات حال من سکوت کرده اند. امین پشت فرمان نشست و بی هیچ اشاره ای به آن تماس‌های مشکوک، پا روی گاز گذاشت. و سکوتی گزنده و جانکاه میان ما حاکم شد. ساعت دو نیمه شب بود و ما هنوز به نیمه راه نرسیده بودیم. هر چقدر می رفتیم، جاده دورتر می‌شد. انگار که در بی انتهاترین جاده دنیا هستیم. نمی دانستم که این ثانیه های دیرگذر و این جادۀ کشدارن کی به پایان می رسد. نه می‌توانستم حرف بزنم و نه سکوت کنم و نه جاده به مقصد و انتها می رسید. هلال سفید و کمانی ماه هم که وسط سینه آسمان نشسته بود، نمی توانست ذهنم را حتی برای یک لحظه از حسین دور کند. باید به زینب کبری متوسل می‌شدم. این تنها راه برای بیرون آمدن از این آوار غم بود. با خودم گفتم:« زینب جان کمکم کن. دستم را بگیر. توانم بده، تا تحمل کنم شهادت حسینم را، عزیزم را، تکیه گاه یک عمر زندگی ام را.» و همین طور که بازینب کبری درد دل میکردم برای خودم روضه خواندم. حواسم به دخترانم نبود. انگار توی ماشین، خودم بودم و خودم. زیر لب تکرار می‌کردم:« امان از دل زینب. امان از دل ...» که با هق هق گریه زهرا و سارا تکان خوردم. ❤️ 🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت صد و نهم آسمان دوباره صاعقه زد و توفان روی زمی
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ قسمت صد و دهم مثل ابر بهار می‌باریدند و شیون کنان می‌پرسیدند:« مامان چی شده، بابا؟!» دیگر نمی‌توانستم به چشمان اشکبارشان نگاه نكنم. هنوز کسی به صراحت نگفت بود که حسین شهید شده اما دل‌هایمان به ما دروغ نمی‌گفت. زهرا و سارا مثل کودکی هایشان، خودشان را توی بغلم انداختند و زارزار گریه کردند. امین هم، بی‌قرار بود. فقط من برخلافِ دل آشوبی‌ام، صورتی آرام داشتم و اشک نمی‌ریختم. حالا زنگ تلفن هم یک‌ریز می‌خورد، بی جواب می‌ماند، قطع می‌شد و دوباره می‌زد. انگار هیچ کس دوست نداشت خبر آن طرف خط را بشنود. منتظر بودم که وهب یا مهدی زنگ بزنند اما دوست حسین، به امین زنگ زد. امین که تا آن لحظه توداری می‌کرد باز سعی کرد بر احساساتش غلبه کند، اما بغض کرده بود. به یاد آوردم که در سال‌های جنگ، وقتی با خواهران بسیجی و مادران شهدا برای دادن خبر شهادت رزمندهای می‌رفتیم اول از مجروحیت حرف می‌زدیم و کم کم به خانواده می‌گفتیم:« حال بچۀ شما خوب نیست و توی بیمارستانه و بعد که آمادگی خانواده را بیشتر می‌دیدیم، می‌گفتیم فرزندتان شهید شده.» حالا تمام آن غم‌هایی که آن لحظات در دل و جان خواهران، همسران و مادران شهدا می‌آمد در درونم جمع شده بود. زهرا با التماس پرسید:« امین بگو چه اتفاقی برای بابا افتاده؟!» سارا هم با گریه همین درخواست را از امین داشت امین. گفت:« میگن حاج آقا یه کم مجروح شده.» زهرا باگریه گفت:« اما هر وقت که بابا مجروح می شد، کسی به مامان زنگ نمی‌زد.» و معصومانه با اشکی که روی چشمش پرده شده بود، نگاهم کرد و پرسید:« می زد؟!» جوابی ندادم. امین یک گام جلوتر گذاشت و گفت:« این مجروحیت با مجروحیت های دفعه قبل فرق می‌کنه، احتمالاً حاج آقا رفته توی حالت كما.» سارا با لحنی که از آن معصومیت می‌بارید گفت:« فقط زنده باشه، براش نذر می کنیم که خوب شه.» و به من خطاب کرد:« مامان چی نذر کنیم که بابا از کما بیاد بیرون؟» صدای اذان از مسجدی کنار جاده می‌آمد. جواب سارا را ندادم. امین کنار مسجد ایستاد. نماز را خواندیم. نمازی که پر بود از استغاثه برای صبر بر این مصیبت. بعد از نماز چادرم را روی صورتم کشیدم. آرام گریه کردم تا کمی خالی شدم و دوباره سوار ماشین شدیم و افتادیم در آن مسیر کشدار و جادۀ بی انتها، تا کی برسیم. زهرا و سارا آرام تر شده بودند و من به وهب و مهدی و عروس‌ها و نوه ها فکر می‌کردم و با خودم حرف می‌زدم:« الان در چه حالی ان؟ بیدارن یا خواب؟ شاید مثل این تلفن های گنگ و مبهم به اون‌ها هم زنگ زده‌ان و ته ماجرا رو نگفته ان. شاید هم خبر رو زودتر از من شنیده ان و دارن خونه رو برای آمدن مردم سیاهپوش می‌کنن. اما اگر خبر رو شنیده بودن که حتماً وهب یا مهدی زنگی به من می‌زدن. بهتر نیست خودم به وهب زنگ بزنم؟ و... آره باید به وهب زنگ بزنم اما این وقت صبح ؟! حداقل صبر کنم تا آفتاب در بیاد. نه. تا اون موقع خیلی دیره...» حرف زدن های با خود و فکرهای جورواجور تمامی نداشت. باید تصمیم می‌گرفتم. دستم به گوشی رفت. دخترها پرسیدند:« مامان می‌خوای به کی زنگ بزنی؟» گفتم:« به وهب.» بالاخره زنگ زدم. فاطمه نوۀ بزرگم که حتماً برای نماز صبح بلند شده بود، جواب داد. صدایش صاف بود و زلال. گفتم:« اگه بابات نرفته سرکار گوشی رو بده بهش.» فاطمه تا وهب را صدا کند، برای ثانیه هایی لال شدم که خبر را چطوری بدهم. عكس العمل وهب هم مثل فاطمه، عادی بود. شاید فقط زنگ زدن آن وقت صبح، برایش غیر منتظره بود. سلام کردم و گفتم:« چطوری وهب جان؟» گفت:« خوبم مامان. خدای نکرده اتفاقی براتون توی جاده افتاده؟!» گفتم:« برای ما نه ولی مثل اینکه با بارفته توی حالت کما.» وهب آن طرف ساکت شد. نخواستم بچه ام را بیشتر از این توی هول و ولا بیندازم یک دفعه گفتم:« وهب، بابا شهید شده.» داشتم می‌گفتم به مهدی هم خبر بده که گریه اش گرفت و گوشی را قطع کرد. تا چند دقیقه در خودم بودم که وهب زنگ زد. اولش گفت:« بابا خیلی مظلوم بود.» و بعد ادامه داد:« شهادت حقش بود. ناز شصتش که به اون چیزی که می خواست، رسید» لحن مؤمنانه وهب، حرف ناگفته من بود. راست می‌گفت. از عدالت خدا دور بود که حسین پس از این همه سختی و رنج از رفقای شهیدش جا بماند. ما او را برای خودمان می‌خواستیم و او خودش را برای خدا. پرسیدم:« مهدی خبر داره؟» گفت:« زودتر از من خبردار شده. گوشی من هم تا صبح چند بار زنگ خورده اما روی حالت بی صدا بوده. خبر رفته روی سایت‌ها. گفتم:« با مهدی و بچه ها برو خونه ما هم داریم میایم.» از کنار مسجد انصارالحسین رد شدیم. مسجدی که حسین بعد از نماز شب توی خانه، نماز صبحش را به جماعت آنجا می‌خواند. به سرکوچه که رسیدیم، دوباره غم سرمان آوار شد. وهب را از دور دیدم که به طرف خانه می‌رفت. چند بسته دستمال کاغذی دستش بود و مهدی جلوی در ایستاده بود با پیرهن سیاه. ❤️ 🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت صد و دهم مثل ابر بهار می‌باریدند و شیون کنان م
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ قسمت صد و یازدهم تا متوجه ما شدند، ایستادند. نگاه‌هایمان در هم گره خورد. تصمیم گرفتم مثل بسیاری از مادران و همسران شهدا در زمان جنگ، پیش کسی گریه نکنم. هنوز کسی نیامده بود. با زهرا و سارا و امین که گریان بودند، نزدیک شان شدیم. گفتم:« وهب، دیدی که بابات شهید شد؟» و دیدم که دانه های اشک از زیر عینک ، وهب سرازیر است. مهدی مظلوم و غریب تکیه به در داده بود و دستش را جلوی صورتش گرفته بود و گریه می‌کرد. گفتم:« به خدا شهادت حقش بود. مزد زحماتش بود. آرزوی دیرینه اش بود. دلتنگ نباشید بابا به حقش رسید.» این‌ها را با گریه گفتم و رفتم داخل خانه. خانه که نه غمخانه. غمخانه ای که همه جایش پر بود از یاد حسین و یک جای دنج و خلوت که تا مردم نیامده‌اند، راحت گریه کنیم. از میان نوه هایم فاطمه که بزرگتر بود برای حسین گریه می‌کرد. ریحانه و محمد حسین چهارساله متعجب بودند که چرا بزرگترهایشان توی بغل هم گریه می‌کنند و حانیه چهار ماهه از سر ترس گریه می‌کرد. حتماً به خاطر صداهایی که می‌شنید. اولین کسی که برای تسلیت آمد، آقا محسن رضایی بود. از همان لحظه ورود با گریه وارد شد. وقتی که رفت امین به وهب داشت می‌گفت، آقامحسن در تمام طول جنگ به شکل آشکار فقط برای شهید مهدی باکری گریه کرده بود. کم کم همسایه ها آمدند. نفهمیدم دقایق چگونه گذشت از دم در تا سر کوچه پر از جمعیت بود؛ از وزیر و نماینده مجلس تا فرماندهان سپاه و خانواده های شهدا. همسایه ها می‌گفتند خبر شهادت حسین را از طریق شبکه ها شنیدند. از شبکه های داخلی تا خارجی و حتی رسانه‌های وابسته به جریان‌های تکفیری. عکس حسین را گوشه اتاقش گذاشتم و تا ثانیه هایی محو در لبخندش شدم. زنگ صدایش گوشم را نواخت که می‌گفت:« سالار شدی برای این روزها.» تمام مسئولین آمدند و رفتند و من مثل اُمّ وهب شده بودم؛ محکم و با صلابت. ورودی پایگاه هوایی قدر، گوش تا گوش جمعیت ایستاده بود. به حدی که ماشین ما حرکت نمی‌کرد. پیاده شدیم و گم شدیم میان انبوه مردمی که منتظر بودند تا حسین را بیاورند. تمام فرماندهان و مدیران ارشد کشور به صف ایستاده بودند و مقابلمان پرده بزرگی نصب شده بود که رویش نوشته بود:« یار دیرین احمد متوسلیان و ابراهیم همت به خیل شهدا پیوست.» آن طرف، تاریک بود. جایی که تابوت حسین را می‌آوردند. رویش پرچم ایران زده بودند و چند سرباز جلوتر از تابوت حرکت میکردند و عکس بزرگ حسین دستشان بود، همان عکس خندان. تابوت حسین را گذاشتند روی یک بلندی و مارش نظامی زدند. همه ساکت بودند و من صدای گریه آرام نوه ام فاطمه را می شنیدم. یک آن بعضم گرفت، ولی فرو بردم و به رنگ زیبای پرچم خیره شدم. احساس غرور و افتخار مثل خون در رگ‌هایم دوید. فقط له له می‌زدم که کاش کسی نبود و یک گوشه تنها مثل روزهای اول زندگیمان کنار حسین می‌نشستم و با او حرف می‌زدم. صدای مارش نظامی که افتاد جمعیت دور تابوت نشستند و راه را باز کردند که ما هم نزدیک تر شویم. آقا عزیز - فرمانده کل سپاه - سرش را به تابوت چسبانده بود. به جای صدای مارش صدای گریه تمام محیط باز فرودگاه را برداشته بود. هنوز من و بچه هایم کنار ایستاده بودیم. اصلاً حسین مال ما نبود که جلو برویم. هر کس حتی یک بار حسین را دیده بود او را پدر، برادر یا رفیق خودش می‌دانست. تابوت را حرکت دادند و به معراج شهدا بردند. آنجا محدودیت بیشتر بود و کسی نمی توانست به غیر از خانواده بیاید و ما می‌توانستیم سیر ببینیمش. در تابوت را که باز کردند همان صورت پر از نور لحظه وداع، به چشمانم نور داد. قطره های اشک از صورتم میغلتیدند و روی گونۀ سرد و خاموش او می افتادند. گوشه چشمش کبود بود. یک آن دلم حال روضه گرفت. اما فقط گفتم:« حسین جان شفاعت یادت نره.» کسی جلو آمد. از دمشق آمده بود. انگشتری به من داد و گفت:« حاج قاسم توی دمشق، صورت روی صورت شهید همدانی گذاشت و از او شفاعت خواست و این انگشتری را به من داد که به شما بدهم.» انگشتری را گرفتم و انبوهی از خاطرات جلوی چشمانم صف کشید؛ از نگین سرخی که شهید محمود شهبازی به حسین داده بود تا روز وداع که انگشتری شهبازی را درآورد و گفت:« نمی‌خواهم چیزی از دنیا با من باشد.» انگشتر حاج قاسم را به وهب دادم و گفتم:« بکن تو دست بابا.» وهب انگشتر را گرفت. از بچگی حسین را کم می‌دید. یاد ۳۰ سال پیش افتادم. وقتی که ترکش از کمر حسین خورده بود. وهب اصرار داشت، بغلش کند و ببردش پارک. اما حسین از شدت درد نمی‌توانست روی پا بایستد. همان جا توی اتاق، انگشت کوچک وهب را گرفت و آهسته و به سختی توی اتاق چرخاند. حالا وهب باید دست بابا را می‌گرفت و انگشتر را در انگشت او می‌کرد. می فهمیدم برایش چقدر سخت است با نگاهش به من میگفت که این کار را به مهدی بسپار. دوباره گفتم:« وهب انگشتری حاج قاسم را بکن توی دست «بابات.» ❤️ 🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️
11.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 برای رضای او آمدم! 📣 به مناسبت سالروز شهادت حبیب سپاه، سردار حاج @SAGHEBIN
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت صد و یازدهم تا متوجه ما شدند، ایستادند. نگاه‌ه
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ قسمت صد و دوازدهم (پایان) وهب پارچه کفن را کنار زد و دست سرد را بیرون آورد. گریه نمی‌کرد اما حسرت در چشمانش موج می‌زد. همان لحظه همسر شهید همت کنارم آمد و گفت:« حاج خانم الآن وقت استجابت دعاست.» و من برای نصرت اسلام و مسلمین دعا کردم. گفته بود ببریدم همدان کنار همرزمان شهیدم. اما نمی‌دانستیم کدام نقطه از گلزار شهدا. وهب خبر داد که مسئولین در همدان، یک بلندی مشرف به مزار شهدا را برای تدفین آماده کردند و بنا دارند که گنبد و بارگاه بسازند. حسین همیشه ساده زیستی را دوست داشت و همه جا در متن مردم بود. پس مزارش هم باید ساده می‌شد. پیغام دادم که حسین راضی نیست برایش گنبد و بارگاه بسازید. برای محل تدفین با بچه ها مشورت کردم. مهدی حرف تازه ای گفت:« با بابا رفته بودیم گلزار شهدای همدان. بابا جایی را کنار قبر شهید حسن ترک به من نشان داد و تأکید کرد اگه من شهید شدم اینجا خاکم کنید.» بارها از حسین شنیده بودم که حسن ترک نمونه یک انسان کامل تربیت شده قرآن است. با این حال از روی احتیاط گفتم:« کیف شخصی بابا رو باز کنید.» نه من و نه بچه ها رمز کیف را بلد نبودیم. مهدی با پیچ‌گوشتی کیف را باز کرد. ورقه ای با دست خط حسین روی آن بود زیرش نوشته بود: وصیت نامه بنده حقیر حسین همدانی به تاریخ آن نگاه کردم. ۱۸ روز پیش، وصیت را نوشته بود. همان روزی که خبر شهادت رکن آبادی - سفیر ایران در لبنان - را شنیدیم، آن روز همه ما افسوس خوردم اما حسين گفت:« خوش به حالش.» مقابل عکس حسین نشستم و به وهب گفتم:« وصیت رو بخون.» وهب با لحنی وصیت نامه را خواند که من صدای حسین را می‌شنیدم و در آینه نگاهش، وهب و مهدی را می‌دیدم. وصیت نامه را تا زدم و لای دفتر خاطرات حسین گذاشتم. همان دفتری که سال‌ها پیش گوشه اش نوشته بود؛ من شنيدم سر عشاق به زانوی شماست و از آن روز سرم میل بریدن دارد پایان... ۱۴۰۳/۷/۱۶ سالروز شهادت شهید همدانی 🕊 ❤️ 🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️