🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت هشتاد و هفتم باید عملش کنیم اما اگر بیهوشی کام
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت هشتاد و هشتم
کوچه پر از عطر یاد عمه بود. برای لحظه ای غم نبودن عمه جای غصه های حسین را گرفت. اما خیلی زود به خود آمدم انگار عمه هم در گوشم نجوا میکرد که:« پروانه نذار هیچ وقت حسین تنها
بمونه.»
یک تاکسی گرفتیم و خودمان را به محل اجتماع مردم رساندیم. حسین بلندگو به دست گرفته بود و میگفت:« میبینید که فرار نکردم. پس ورشکستگی قرض الحسنه هم مثل ماجرای فرار کردن من، یه دروغ بزرگ بوده با این هدف که
شما باورکنید و صف بکشید و بخواهید، حسابتون رو مطالبه کنید.»
خانمی از میان جمعیت صدایش را خطاب به حسین بلند کرد و گفت:« آقا من همین الآن تمام و کمال، پولم رو میخوام. فردا رو بذار برای اونا که دروغ های تو رو باور میکنن.»
حسین سرش را پایین انداخت و اشک من جاری شد.»
غروب آن روز، دلگیرتر از همیشه بود. پیش خواهرم ایران نشسته بودیم که حسین با یک قیافهی خسته وارد شد. به دلداری گفتم:« چرا به خاطر این مردم قدرنشناس این قدر حرف و فحش میشنوی؟! کجای قرآن گفته که خودت رو تا این حد
سپر
بلا کنی؟!»
ایران معصومانه نگاهمان کرد. حسین از آن جوابهای از دل برآمده که خاص خودش بود داد:« تا دیروز توی جبهه، ترکش و تیر می خوردیم، امروز به خاطر این مردم ترکش آبرو میخوریم. من که از شهید بهشتی بالاتر نیستم که اون همه ناسزا شنید و دم نزد.»
گفتم:« امام پشت سرشهید بهشتی بود اما هوای تو رو کی داره؟»
گفت:« خدا»
چند روز بعد، انبوهی از خیرین و معتمدین، پول و سند شخصی شان را آوردند و در اختیار شعبه ها گذاشتند. مردم هم کم کم اعتمادشان جلب شد و به سپرده هایشان رسیدند. مقروضین به قرض الحسنه هم به تدریج اقساطشان را دادند تا کتابِ تلخ قرض الحسنه عدل اسلامی در همدان بسته شود. در این فاصله حسین به اندازۀ ۱۰ سال پیر شد. به وهب و مهدی گفته بود:« فشاری که تو
این چند روز به من رسید از عملیات کربلای ۵ سنگین تر بود.»
شرایط که آرام شد گفتم:« فکر نمیکنم دیگه به سرت بزنه که قرض الحسنه درست کنی.»
خندید و گفت:« اتفاقاً میخوام همین کار رو در سطح قوم و خویش شروع کنم، مگه میشه، حکم خدا و قرآن رو که فرموده قرض الحسنه بدید، ترک کرد. میشه؟»
عید نوروز دل و دماغ دید و بازدید نداشتم. هنوز زیر آوار فشار روحی اتفاقات سال گذشته مانده بودم. اما حسین برخلاف من، خیلی زود به جریان زندگی برگشت. جذبه معنوی کار برای شهدا، تلاش و تحرک او را حتی بیش از گذشته کرد. مسیر همدان، تهران را بدون راننده میرفت و میآمد. گاهی نیمه شب میرسید. نماز شب میخواند و تا صبح بیدار بود. و صبح قبراق و سرحال سرکار می رفت. دلم خوش بود که پس از دو سال زهرا به خانه بخت میرود و داشتیم خودمان را برای تدارک عروسی آماده میکردیم که ایران، حالش خراب شد پنج سال از برداشت تومور مغزی او میگذشت و داشت زندگی عادی اش را میکرد. که یک باره افتاد و به حالت كما رفت.
اول توی بیمارستان بود. پزشکان که قطع امید کردند، به خانه آوردنش. مثل یک تکه گوشت بیحال، یک گوشه افتاد. چشمانش باز بود اما هیچکس را نمیشناخت. روزها کنارش مینشستم با این دلخوشی که صدای مرا می شنود، از گذشته های شیرین کودکیمان برایش تعریف میکردم؛ از پشت بام های رؤیایی و زمستان های سخت و رفتن با مامان سرچشمه برای شستن لباسها و از مدرسه ادب و از سیرک هندی و تفریحاتی که بابا میبرد و از پسر عمه سربه زیر و نجیبی که مهرش به دلم نشست و از روزهای تلخ زندگی که جای شادی ها را گرفت. از مرگ دایی حسین، از مریضی مامان و دوا دکترهای بی نتیجه، از مجروحیت های پی در پی حسین تا مرگ عمه که توی دو سه روز اتفاق افتاد. همه را با گریه تعریف میکردم و نگاه به چشمان سفید ایران میانداختم تا با این قصه ها شاید احساسی از درونش بجوشد و مثل من ببارد اما فقط زل زده بود به یک نقطه. نه حرف میزد و نه تکان میخورد. غذا را هم از طریق یک لوله به شکل مایعات از راه بینی، داخل معده اش میفرستادند.
این نگاه ثابت رو به آسمان، هر چشمی را میگریاند و هر دلی را میسوزاند، حتی دل پدرم را که کمتر احساساتی میشد. مغرور بود و تودار. هنوز نمیدانست که ده سال است که خودش سرطان خون دارد و اگر هم میدانست، برایش مردن یا ماندن فرقی نمیکرد. اما به ایران که نگاه میکرد، فرو میریخت.
هنوز ما توی همدان بودیم که ظرف چند روز صورت پدرم زرد و پژمرده شد. خودش وقتی عید همان سال، طبق رسم هر ساله عیدی درشتی به تک تک فامیل داد. گفت:« این آخرین عیدیه که از دستم عیدی میگیرین.» اگر مرگ عمه غیر منتظره و غافلگیرکننده بود اما رنگ رخسار پدرم، گواهی میداد که سرطان به تاروپود تنش پنجه انداخته و رفتنی است. حسین فقط پسر خواهر یا دامادش نبود. تکیه گاهش بود که وقت افتادگی ازش میخواست که دستش را بگیرد.
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت هشتاد و هشتم کوچه پر از عطر یاد عمه بود. برای
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت هشتاد و نهم
حسین بردش بیمارستان و دکتر دستور بستری داد و آب نخاعش را کشید. یک ساعت بعد پدرم، پرستارها و دکتر را صدا زد. فکر کردند که میخواهد دردش را بگوید. همه آمدند. به دکتر گفت:« بخواب.» به پرستارها گفت:« یالله چرا معطلید، آب نخاع شو بکشین تا بفهمه، چی کشیدم.» دکتر و پرستارها خندیدند. دکتر روحیه بالای پدرم را دید گفت:« باید شیمی درمانی بشی پدرم به لهجه همدانی گفت:«
مردن مردنه خِرِ خِرّش شیه ؟!!.» ( مردن مردنه، ناله کردنش چیه؟!)
سوزن سرم را از دستش جدا کرد. کف اتاق از خون پر شد به حسین گفت:« بریم» و به ماندن در بیمارستان و شیمی درمانی تن نداد. حسین بارضایت پزشک، او
را به خانه برد. بعد از دو سه روز رفت توی حالت کما و سرِیک هفته فوت کرد.
وقتی از سر خاک برگشتم، کنار تخت ایران نشستم و برایش درد دل کردم. میگفتم و گریه میکردم، صورتم را می چسباندم به صورت مات و بی حرکتش و با اشک هام صورتش را خیس میکردم. حسین که بیقراری ام را میدید، به دلداری میگفت:« شک نکن که دایی جان، با اون همه کارای خیری که برای غریبه و آشنا کرد، یه راست رفت وسط بهشت.»
حرفهای حسین مثل سکوتش، مرهمی بر قلب سوخته ام بود اما تنها که می شدم، تمام گذشتههای تلخ و شیرینی که در کنار عمه و آقام بودم، از جلوی چشمهایم میگذشت. از وقتی که سالار خطابم میکرد و ماجراجوییهایم گل میکرد، تا وقتی که حسین را با خودش به سرویس میبرد و وقت آمدن، برایم سوغات میآورد، تا روزی که مادرم جوان مرگ شد و اشک پدر را دیدم و تا ... راستی این مصیبت ها، مثل طوفان شده بودند و یکی پس از دیگری عزیزی را از من میستاند. ایران هم که بعد از مادر و عمه، سنگ صبورم بود، حالا دیگر شده بود فقط یک جفت چشم باز که هیچ عکس العملی در مقابل دیده هایش نداشت، حتی دیگر آن گوش شنوایی را که همیشه پذیرای درد دلهایم بود نداشت. فقط حسین برایم مانده بود که وقتی می آمد آرامش را همراهش میآورد و وقتی میرفت، بی اختیار آن آرامش را با خودش میبرد. حسین این قبض و بسط روحی ام را که با رفتن و آمدن او بر من مستولی شده بود، فهمید. دوست داشت همیشه بانشاط و سرزنده باشم حتی در نبودنش و حتی برای آن روزی که من اصلاً دوست نداشتم به آن روز فکر کنم. هر دو ذهن هم را میخواندیم. گاهی حسین از دری وارد میشد که لال میشدم؛ از در خدا و اهل بیت و چون خدا را در تمام زندگی اش میدیدم، دلم نرم میشد و گاهی مثل یک قصه گو از بچگی هایش که برای من محو و کم رنگ شده بود، این گونه تعریف میکرد:« شاید شنیده باشی که من توی سه سالگی یتیم شدم و همه مسئولیت های خونه توی پنج سالگی روی دوش من افتاد. برای کسی از یتیمی ام نمیگفتم. اما گاهی خیلی دلم میشکست. یه روز از کنار یه مجلس روضه خوانی رد میشدم که آقا سر منبر، آیه ای رو خوند با این مضمون که خدا و رسول خدا و کسانی که نماز را به پا میدارند، صاحب شما هستند. این آیه روح و روانم رو تسخیر کرد. با خودم گفتم:« خدایا من که بابا ندارم، تو صاحب من باش.» از همون روزها قرآن وارد زندگی ام شد و غم یتیمی خیلی زود از دلم بیرون رفت. تو هم هر وقت دلت گرفت، به این فکر کن که پیامبر اکرم هم از کودکی یتیم شد اما شما حاج خانم عروس و داماد داری و ان شاء الله مادر بزرگ هم میشی.» نکته آخر حسین لبخند بر
لبم نشاند.
مدتی بعد دم صبح تلفن زنگ زد. وهب بود، با اضطراب گفت:« مامان باید خانمم رو ببرم بیمارستان، دخترم داره به دنیا می آد.»
هر چند از پیش میدانستیم اما باورمان نمیشد. داشتیم نوه دار میشدیم. خدا یک دختر نازنین و معصوم به وهب داد و کانون زندگیمان دوباره گرم شد. صحبت از اسم بچه شد حسین گفت:« هرچی که پدر و مادرش بگن، همون خوبه.» و دخالت نکرد. اسمش را فاطمه گذاشتند. به دنیا آمدن فاطمه، دنیا را پیش چشم من قشنگ تر کرد. شب هفتم تولدش همه جمع شدیم. حسین برایش اذان و اقامه گفت. باز هوای خواهرم ایران را کردم. اگر می فهمید، خیلی خوشحال میشد که من نوه دار شدم.
زهرا هم پس از دو سال عقد تصمیم گرفتند به خانه خودشان بروند. حسین وسایل جهیزیه را بار زد و با دامادم امین و سارا و زهرا به خانه ای که در شهرک باقری بود، رفتیم. همین که وسایل را داخل اتاق گذاشتیم، حسین گفت:« دیر شده باید برم.»
با تعجب پرسیدم:« کجا؟ هنوز وسایل رو نچیدیم. خوب نیست پیش امین آقا!»
گفت:« باید برم خونه یه مادر شهید.»
عصبانی شدم اما پیش دامادم خشمم را پنهان کردم. یه گوشه گیرش انداختم و آهسته گفتم:« میخوای دخترت رو بذاری و بری خونه یه شهید.»
نمیخواست جرو بحث کند. اما نه من، که زهرا و حتی سارا هم از دستش عصبانی بودند. کسی حرفی نزد. وسایل را در سکوت معنی داری چیدیم. زهرا بغض کرد و وقتی برگشتم، دور از چشم امین گفت.
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت هشتاد و نهم حسین بردش بیمارستان و دکتر دستور ب
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت نود
:« گاهی که بابا پیش به فرزند شهید ما رو میدید، یه جور برخورد میکرد که انگار ما رو نمیشناسه یا اصلاً با ما قهره که مبادا اون فرزند شهید دلش بگیره و هوای باباش رو نکنه. ما تا این حدش رو تحمل میکردیم اما برای چیدن جهیزیه...»
و بغضش ترکید. چاره ای نداشتم جز اینکه از حسین دفاع کنم. گفتم:« شهدا و خانواده هایشان خط قرمز بابا هستن. توی این همه سال ندیدم که هیچ چیز رو به مصالح اونا ترجیح بده. برای خودش که نمیخواد. ما هم باید موقعیتش رو درک کنیم.»
سارا خواست با زهرا هم داستانی کند به حمایت از او گفت:« اگه من و زهرا به بابا میگفتیم، توی فلان مغازه یه جفت روسری دیدیم، مثل به راننده تا دم مغازه ما رو می رسوند خریدمون را میکردیم و میپرسید راضی شدید؟ حالا چی شده که برای امر خیر دخترش میذاره و میره، خب یه ساعت بعد بره اونجا، خونواده شهید که چشم به راهش نیستن.!»
گفتم:« نه دخترم، چشم به راهن، یه روز شاهد بودم که پسر یه شهید هرچی دهنش اومد به بابات ناسزا گفت، من بریدم و بابات سرش رو پایین انداخت و این پسر شهید خجالت زده شد. و کم کم اون قدر با بابات رفیق شد که هیچ کاری رو بدون
اجازه بابات انجام نمیده، بابات از این بچه ها زیاد داره که چشم به راهشن.»
سعه صدر و تحمل بالای حسین، برای زهرا، ناآشنا نبود. عاشق پدرش بود. از این جهت انتظارش در شرایط رفتن به خانه جدید از او بیشتر بود. چند شب بعد حسین، با یک دسته گل و جعبه شیرینی و هدیه برای زهرا، میهمانش شد. زهرا بوسیدش و گفت:« بابا، میدونی چرا وقتی مدرسه ازم میخواستن، نقاشی کنم،
از شما میخواستم برام عکس فرشته بکشی؟!»
حسین گفت:« نه دخترم.»
زهرا جواب داد:« واسه اینکه شما خودِ خودِ فرشته اید.»
حسین که شادی بچه ها را میدید. بیشتر هوای بچه های شهدا را میکرد و میگفت:« پروانه، چون ما با شهدا بودیم و زندگی کردیم، حساب و کتابمون اون دنیا، نسبت به اونی که شهدا رو ندیده، سخت تره.»
سال بعد با یک تیم از دست اندرکاران ساخت باغ موزه دفاع مقدس استان همدان برای دیدن موزه های جنگ کشورهای دیگر و کسب تجربه، به روسیه، چین و کره
شمالی رفت.
وقتی آمد، از تجربه کشورهای دیگر در ساخت موزه تحلیل جالبی کرد:« اونا در ابزار و تکنیک استفاده از هنر، خیلی خوب کار کردن. ولی از جهت محتوا و ارزشهای انسانی، ما حرف برای گفتن بسیار داریم. دیدن ابزارها و روش های کشورهای دیگه، دیدمون رو بازتر میکنه. ما رفتیم که این ابزارها و روشها رو
شناسایی کنیم.»
بچه ها گفتند:«موزه که سوغاتی نمیشه، برای ما چی آوردی؟»
گفت:« یه ساک پر از سوغات خوشگل و دیدنی.»
با اشتیاق پرسیدند:« پس کو؟»
گفت:« توی فرودگاه مسکو جا موند.»
دید که همه پکر شدیم و اخم کردیم، با ادبیات خاص خودش گفت:« هدیه شما یه سفره به یاد موندنیه.»
و چون عروسی دختر ایران در پیش بود. گفت: بعد از عروسی ساک هاتون رو ببندید. این نگفتن ها و در هول و ولا گذاشتن ها، شگرد حسین بود که آدم را تشنه می کرد. زهرا گفت:« بابا میبردمون چین.» و سارا کودکانه جواب داد:« شایدم مالزی یا به یه کشور اسلامی که بشه خرید کنیم.»
و من که میدانستم هیچ کدام از این گزینه ها، به مخیله حسین خطور نکرده سکوت میکردم تا بچه ها با حدسهای خود، سرگرم شوند.
موعد عقد دختر ایران رسید. همه برای مراسم به دفترخانه رفتیم. ایران که همچنان چشم به آسمان دوخته بود توی خانه ماند و دل من پیش او. توی دفترخانه چند بار به جای ایران اشک شادی ریختم وقتی به خانه برگشتم، دستان سردش را میان دستانم کره زدم و برایش گفتم که دختر او عروس شده و گفتم که جای او چقدر خالی بود و گفتم و داشتم میگفتم که دیدم اشک میان چشمانش حلقه زد و از گوشه چشم روی گونه، غلتید. خواب میدیدیم یا بیدار بودم. درست میدیدم ایران پس از شش سال سکوت، برای اولین بار پاسخ درد دلهای مرا با اشکش داد. فریاد شادی، اتاق را پر کرد. همه گریه کنان در آغوش هم افتادیم. اشک دیرهنگام ایران، نشانه جوششی درونی بود که امید به خوب شدنش را در ما زنده کرد. با حسین شتابان رفتیم پیش پزشک معالج ایران و خبر اشک ناگهانی اش را دادیم. دکتر برخلاف ما چندان متعجب و شگفت زده نشد و آب سردی بر امید ما ریخت و گفت:« این پاسخ مادرانه یه مورد استثناء بوده، بعیده که دوباره تکرار بشه.» تشخیص دکتر درست از آب درآمد. بعد از آن هرچه با ایران صحبت کردیم. عکس العملی نداشت. ایران همان شد که قبلاً بود. حسین که اوضاع روحی بهم ریخته خانواده را میخواست دوباره بازسازی کند، گفت:« ساک هاتون رو بستید برا سفر؟»
نگاه پرسان بچه ها را که دید گفت:« نه چین نه مالزی. یه جایی میریم که سالار میدونه کجاس.» زورکی لبخند زدم سارا جنبشی گرفت و کف دستانش را به هم مالید. با خوشحالی گفت:« آخ جون میریم کربلا».
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت نود :« گاهی که بابا پیش به فرزند شهید ما رو می
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت نود و یکم
چشم حسین به دهن من بود از فحوای کلامش فهمیده بودم که سفر پیش رو بازدید از مناطق عملیاتی سالهای دفاع مقدس است.
گفتم:« ساراجان همون روز که بابا گفت، ساک هاتون رو ببندید فهمیدم که میخواد همه رو ببره سفر راهیان نور.» و نگفتم که حسین وقتی مرا سالار خطاب میکنه این را فهمیدم.
قرار شد یک گروه از فامیلها به سرپرستی برادرانم آقارضا و علی آقا از همدان راه بیفتند و گروه ما از تهران عازم مناطق عملیاتی شویم و شب عید نوروز، همدیگر را در پادگان دوکوهه دزفول ببینیم.
حسین گفت:« سفر راهیان نور آدابی داره. ما وقتی به زیارت به امامزاده میریم، اول نیت میکنیم، بعد اذن دخول میگیریم و زیارت نامه و نماز میخونیم. حالا میخوایم به زیارت چند هزار امامزاده بریم.»
با نیت قصد قربت، سفر را از غرب آغاز کردیم تا سر قرار دوکوهه در شب عید
برسیم.
برای حسین، سرپل ذهاب، و جبهه قراویز، اوج معنویت و غربت جنگ در سالهای نخست بود. به قصد آنجا از تهران حرکت کردیم و از کرمانشاه رد شدیم
و در مسیر جاده به سمت اسلام آباد، کنار تنگه چارزبر ایستادیم. حسین مختصری از اتفاقات آخرین روزهای جنگ در سال ۱۳۶۷ را بازگو کردو گفت:» بعد از پذیرش قطعنامه سازمان ملل از سوی ایران، اعضای سازمان منافقین که تا اون موقع تو عراق بودن. هوس رسیدن سه روزه به تهران زد به سرشون. یه مشت دختر و پسر با تانک و توپ و پشتیبانی هواپیماهای صدام از عراق حرکت کردن، اما توی این تنگه افتادن تو کمین رزمندگان. نصفشون اینجا کشته شدن بقیه هم فرار کردن، رفتن عراق.»
حسین هیچ حرفی از نقش خودش در هدایت نیروها برای مقابله با منافقین نزد. اما من از این و آن شنیده بودم که او و شهید صیاد شیرازی، اولین فرماندهانی بودند که در این معرکه حاضر شدند. او طوری خاطره میگفت که اگر کسی در دوران دفاع مقدس، او را ندیده بود و بازندگی اش آشنا نبود، گمان میکرد که در تمام سالهای جنگ، توی خانه نشسته بوده و اصلاً هیچ نقشی در دفاع از این مرزوبوم نداشته است. یاد حرفهای صبحش در مورد آداب زیارت افتادم. یقین داشتم که این تعریف از خود نکردن از نظر او، جزء آداب زیارت است، زیارتی که باید خود را ندید اما گویی که او نه اینجا، که همه جا و پیوسته در حال زیارت بوده. چرا که از روزی که او را میشناختیم هیچ جا خودش را ندیده بود.
بعد از ظهر به سرپل ذهاب رسیدیم. زمین برخلاف همدان، سرسبز و با طراوت بود و بوی بهار می آمد. مردم سرپل ذهاب به خانه و کاشانه شان بازگشته بودند. یاد روزی افتادم که در سال ۱۳۶۳، وارد این شهر شدم. شهر سوت وکور و خالی از سکنه ای که انفجار توپ و خمپاره، جای جای شهر را زخمی کرده بود. فکر کردم که اول به پادگان ابوذر میرویم اما به قبۀ «احمد بن اسحاق» رفتیم. حسین گفت:« باوجود اینکه شهر زیر آتیش بعثی ها بود، با محمود شهبازی خودمونو میرسوندیم زیر این سقف. محمود با صوت زیبایی قرآن میخوند. احساس میکردم که این حرم رو بال ملائکه خداس و توپ و خمپاره زخمیش نمیکنه.»
حرکت کردیم و به تنگه قراویز، زیر ارتفاع قراویز در جاده قصرشیرین رسیدیم. در تمام سالهایی که با حسین زندگی کردم، به هیچ جبهه ای به اندازه قراویز اشاره نکرده بود. میگفت:« قراویز اولین جبهه در اولین روزهای جنگ بود که با دوستام روی اون جنگیدیم. بیشتر بچه های سپاه همدان تو سال اول جنگ، روی این
ارتفاع شهید شدن اما نذاشتن پای دشمن به سرپل ذهاب برسه.»
بیشتر از همه با بغض و حسرت از محمود شهبازی یاد کرد و گفت:« باشهبازی از جبهه قراویز به جبهۀ تنگه کورک رفتیم. تنگه کورک دقیقاً پشت اون کوهه» و سلسله ارتفاعات بلندی به نام بازی دراز را نشانمان داد و تعریف کرد:« ۵۰۰۰ نفر رزمنده ایرانی در عملیات مطلع الفجر در محاصره عراقیا بودن. باشهبازی، تمام نیروهای داوطلب سپاه همدان را روی ارتفاع تنگ کورک بردیم تا بعثيا رو به خودمون مشغول کنیم. سه شبانه روز، گرسنه و تشنه روی ارتفاعات کورک جنگیدیم. خیلی شهید و مجروح دادیم، اما موفق شدیم فشار رو از اون جبهه محاصره شده برداریم و حلقه محاصره رو بشکنیم. بعد از این عملیات با محمود شهبازی، حاج احمد متوسلیان و ابراهیم همت به دو کوهه رفتیم و تیپ ۲۷ محمد رسول الله رو تشکیل دادیم. حالا هم از همین جا، یک راست میریم الله دوکوهه.»
شب عید به دوکوهه رسیدیم. گروه فامیل از همدان به ما ملحق شدند و در ساختمانهای بتونی که از همان سالهای جنگ باقی مانده بود، مستقر شدیم. روی در اتاقها اسم شهدا نوشته شده بود و ما که اینجا را تجربه نکرده بودیم، عطر و بوی حضور شهدا را که داخل این اتاقها، نماز شب میخواندند، احساس
می کردیم.
ساعت تحویل سال یک نیمه شب بود. وقت تحویل سال، همه کنار هم بودیم. سال که نو شد، چند توپ به علامت حلول سال نو، شلیک شد.
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت نود و یکم چشم حسین به دهن من بود از فحوای کلا
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت نود و دوم
پیغام آقا را گوش کردیم و حسین رفت داخل اتاقی که سی سال پیش با احمد متوسلیان، محمود شهبازی و ابراهیم همت جلسه میگذاشتند. تا اذان صبح آنجا بود.
صبح اول فروردین در حسینیه شهید همت برای ما و همه کسانی که به اردوی
راهیان نور آمده بودند، صحبت کرد. شهردار تهران و رفیق قدیمی حسین، آقای قالیباف هم میان زائرین بود. حرفهای حسین را که برای جماعت زیادی صحبت میکرد، یادداشت کردم. میگفت:« اگر کسی در زمان جنگ حتی یک روز این مکان را با معرفت درک کرده باشد. دست از شهدا برنمی دارد و راهش را میشناسد. سی سال پیش کسی مثل محمود شهبازی، پشت این تریبون می ایستاد و برای رزمندگان نهج البلاغه علی علیه السلام را شرح و تفسیر میکرد. آنها شیعیان واقعی آقا علی بن ابیطالب بودند که امامشان بعد از حماسه عملیات فتح المبین در همین جبهه خطاب به آنها فرمود:« من دست و بازوی شما رزمندگان را که دست خداوند بالای آن است بوسه میزنم و...»
از آنجا با یک مینی بوس به طرف منطقه عملیاتی «فتح المبین» حرکت کردیم. حسین مثل راویان، جلو مینی بوس ایستاد و منطقه را از سه راهی دهلران تا دشت عباس معرفی کرد و از نبوغ شهید حسن باقری در پیش بینی وقوع پاتک زرهی دشمن در دشت عباس یاد کرد.
ظهر به اهواز رسیدیم و دنیایی از خاطرات روزهای سخت بمباران برایم تداعی شد. و یاد عمه افتادم و نگرانیهایش که توی بیمارستانها اتاق به اتاق به دنبال جنازه حسین میگشت.
بعد از ظهر به سمت خرمشهر حرکت کردیم. حسین از شناساییهای ۲۶ کیلومتری از کارون تا روی جاده، خاطره میگفت و از حماسۀ گردانهای لشکر ۲۷ در جنگ تن با تانک روی جاده با حسرت و آه یاد میکرد و به جایی رسیدیم که از دور محل شهادت محمود شهبازی را نشان داد و گفت:« محمود یه روز مونده به آزادی خرمشهر، توی این نخلستونها، شهید شد اگر یک روز همدیگر رو نمیدیدیم بهانه میگرفتیم. حتی شب شهادتش با پای مجروح، عصازنان پیش اون رفتم. برای هم درد دل کردیم و گفت که به پایان راه رسیده و...»
حسین اینجا که رسید بغضش ترکید. همه ما به عمق عشق و ارادت او به محمود شهبازی خبر داشتیم. بارها گفته بود، هرچه دارم از محمود شهبازی دارم. حالا با حسرت از سی سال زندگی بدون او حرف می زد.
دم غروب به شلمچه رسیدیم. یک غروب دلگیر که خورشید داشت پشت نخلها رنگ میباخت. یکی از حسین پرسید:« چرا اینجا این اندازه غمناکه؟!»
حسین
گفت:« چون وجب به وجب این زمین، خون شهیدی ریخته شده به خاطر همین خونها، مقدس ترین جبهه شده و شما هر حاجتی دارید از این
شهدا بخواهید، مطمئن باشید برآورده به خیر میکنند.»
گروه خواستند، بیشتر درباره شلمچه و عملیات کربلای پنج صحبت کند. همه روی خاک نشستند و حسین روی یک تانک باقی مانده از دوران جنگ نشست و شروع به صحبت کرد:« تو این قطعه از خاک جبهه ها، تمام کفر در مقابل تمام اسلام ایستاد و سرنوشت جنگ در سالهای پایانی تو این سرزمین رقم خورد. غرب و شرق با جدیدترین سلاح هایشان، به حمایت آشکار صدام اومدن. اما ما فقط به نیروی الهی متکی بودیم. بعد از دو ماه نبرد تو شلمچه، اولین قطعنامه سازمان ملل برای پایان دادن به جنگ صادر شد.»
یاد شلمچه و خاطرات حسین مرا به روزی برد که او فرمانده لشکر قدس استان گیلان بود و در همین جبهۀ شلمچه، تیر کالیبر به زانویش خورد. دوست داشتم بلندگو را از حسین بگیرم و از اینکه با پای آش و لاش دوباره به شلمچه برگشت،
خاطره بگویم. هر چند میدانستم خوشایند او نیست.
از همه کس تعریف کرد جز خودش. فقط احساسش را از دوری شهدا گفت که در کربلای پنج، ۱۸ نفر بیسیم چی و پیک داشته که تمامشون شهید شدن. اینها رو با گریه گفت و اشک همه رو درآورد حتی برادرم آقارضا که خیلی احساساتی
نمی شد.
شب برای استراحت به آبادان رفتیم. حسین که تا آن زمان جز با حسرت و اشک حرف نمیزد. با شادی گفت:« اینجا شهر منه، به آبادان خوش آمدید.»
و انگار که از تغییر فامیلی او بی خبرم، پرسیدم:« پس چرا فامیلی شما همدانیه.» جوابی داد که از سؤالم پشیمان شدم:« چون از قدیم گفتن، اهل اونجایی که زن
گرفته ای.»
جمع خوششان آمد و گوش تیز کردند که من چیزی بگویم اما ادامه ندادم. یکی پرسید:« حالا که اومدیم شهر شما، حتماً ما رو میبری یه هتل خوب.»
حسین گفت:« چرا که نه، یه هتل خوب که شاید تا به حال تجربه نکرده باشین.»
و بردمان یک مدرسۀ چند کلاسه، که به هرکسی سه تا پتو رسید. دراز کشیدیم چند تا موش روی پتوها دویدند و صدای جیغ و داد بلند شد. چراغ ها که خاموش شدند مانور پشه کوره ها شروع شد. پتو رویمان میکشیدیم. گرما کلافه مان میکرد پتو را کنار میزدیم پشه ها و زوزکنان حتی از روی لباس میگزیدند. تا صبح خواب به چشم بچه ها نیامد. صبح شد بیشتر دختر و پسر بچه ها با دست و صورت ورم کرده به حسین شکایت کردند.
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت نود و دوم پیغام آقا را گوش کردیم و حسین رفت د
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت نود و سوم
که اینجا کجاست که ما را آوردی؟! حسین خندید و گفت:« منطقه جنگی آبادان.»
بعد از صبحانه گفت:» کسانی که مایلن بریم پارک احمد آباد، بسم الله.»
همه به قصد تفرج و رفع خستگی شب گذشته اعلام آمادگی کردند. البته من و بزرگ ترهای گروه میدانستیم که حسین به قصد رفتن به سر مزار پدرش ما را به احمد آباد می برد.
به احمد آباد رفتیم. حسین قبلاً گفته بود، قبرستان قدیمی شهر بعد از سی و چند سال، تبدیل به پارک شده است. حسین یک راست به طرف جوی آب روانی رفت که یک درخت کنارش بود. همان جا نشست و گفت:« اینجا قبر پدرم بود. پدری که از سه سالگی از دست دادمش. سالهای جنگ، گاهی میومدم سر قبرش، قبرها از ترکش خمپاره و توپ در امان نبودن. حالا هم که اصلاً اثری از قبرها نیست.»
ساعتی پای تک درخت نشستیم و برای آمرزش همه گذشتگان، فاتحه خواندیم و به کنار رودخانه خروشان اروند رفتیم. حسین تمام ماجرای یک شبانه روز عملیات کربلای ۴ را مثل قصه تعریف کرد؛ از لو رفتن عملیات تا مظلومیت صدها غواص در شب عملیات که پایشان به آن سوی آب نرسید. از غواصانی که علیرغم آگاهی دشمن از ساعت عملیات، خط را شکستند و مظلومانه در جزیره ام الرصاص جنگیدند و اسیر شدند و بعثی ها ۱۷۲ نفر از آنان را دسته جمعی اعدام و زنده به گور کردند.
دیدن منطقه کربلای ۴ و بیان مظلومیت شهدای غواص دوباره اشک را به چشمان همه نشاند. حسین به اروند اشاره کرد و گفت:« میدونید این آب چند کیلومتر بالاتر، از پیوند دجله و فرات درست میشه. فرات همون آبیه که قمر بنی هاشم دستش به اون رسید ولی نخورد. همون جاییه که سپاه عمر سعد بین دو نهر آب، فرزند رسول خدا رو تشنه سر بریدن. اروند ادامه فراته. آب همون آبه و بعثیا که غواصا رو زنده به گور کردن، ادامه سپاه عمر سعدن.»
بعد از صحبت های حسین، در کنار اروندرود زیارت عاشورا خواندیم؛ یک زیارت عاشورای آکنده از معرفت.
مدتی بود که حسین مثل سالهای جنگ کمتر به خانه می آمد. تا اینکه بچه ها توى تلویزیون دیده بودند که به عنوان جانشین فرمانده بسیج کل کشور مصاحبه میکند. این دومین بار بود که این مسئولیت را به عهده گرفته بود. دامادم امین بیشتر از دخترها و پسرهام شوق و ذوق نشان میداد و می گفت:« آقا عزیز فرمانده کل سپاه شده و چه کسی رو پخته تر از حاج آقا داره که این اندازه با اقشار مختلف مردم ارتباط صمیمی داشته باشه. حاج آقا استاد به کارگیری بدنه عمومی جامعه با یگانهای رزم سپاهه و کاری رو که توی لشکر ۲۷ کرده و مناطق شهری تهران بزرگ رو از سه چهار منطقه به بیست و دو منطقه گسترش داده، در سایر استانها اجرایی میکنه.» من خیلی با این موضوعات کاری نداشتم و فقط دوست داشتم، حسین مثل گذشته منشأ خدمت باشد و البته نسبت به کار وهب توی بانک کمی نگران بودم. وهب چند سال بود که در شعبه ای در شهرستان ورامین کار میکرد. ساعت پنج صبح میرفت و هفت شب می آمد. میترسیدم توی این رفت وآمد طولانی مبادا اتفاقی توی جاده برایش بیفتد. اتفاقاً وهب تا چند سال سرش را پایین انداخت، رفت و آمد. و هیچ درخواستی نکرد اما من مادر نگران. فکر میکردم که پدرش علبه ای ندارد و کسی در بانک او را نمی شناسد که بودم و سفارشش را نمیکند تا اینکه خبردار شدم معاون وزیر، رفیق اوست. سرانجام با کلی احتیاط، پیش وهب حرف جابه جایی را پیش کشیدم و گفتم:« هفت ساله که وهب این راه رو میره و میاد. نمیخوام پارتی بازی کنی. حق قانونی بچه س که بعد از این مدت بیاد تهران. اگه ممکنه به معاون وزیر...» حسین
نگذاشت
ادامه بدهم. برافروخته شد و صدایش را بالا برد:« دفعه آخرت باشه که چنین درخواستی رو از من داری.»
جا خوردم انتظار چنین برخوردی را نداشتم. رگ مادری ام جنبید و با یک لحن حق به جانب گفتم:« مگه من برای این بچه چی بیشتر از حقش میخوام.اگه غریبه بود براش کاری میکردی؟»
خودم را آماده کرده بودم که پاسخ تندتری بشنوم اما جوابم را با نرمی توأم با لبخند داد:« فامیلی من توی شناسنامه، همدانیه و فامیلی وهب متقی نیاست. پس
غریبه س و میبینی که برای غریبه هم اگه شائبه داشته باشد، کاری نمیکنم.» پاسخ هنرمندانه حسین، مهر سکوت برلبم زد. سکوت من به شکل آشکاری لحن او را عوض کرد. شنیده بود که ما از مسئولیتش در بسیج کشور خبردار شدیم. از بحث وهب گریز زد به موضوعی دیگر که بی ارتباط با موضوع بالا نبود:« آقا عزیز فرمانده کل سپاه، از نورعلی شوشتری، جعفر اسدی و من خواست که مسئولیت نیروی زمینی و بسیج را بپذیریم. سردار اسدی شد فرمانده نیروی زمینی، سردار شوشتری شد جانشین نیروی زمینی و من جانشین بسیج. حالا میخوام یه خاطره از یکی از این دونفر بگم.
برای یک دورۀ فرماندهی به اصفهان رفته بودم. من یه پیکان داشتم که خودم رانندگی میکردم. وقتی دوره تموم شد، دیدم سردار شوشتری میخواد بره ترمینال اتوبوس ها.
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت نود و سوم که اینجا کجاست که ما را آوردی؟! حسی
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت نود و چهارم
پرسیدم مگه ماشین نیاوردی؟ گفت نه، این جوری راحت ترم.
با اصرار سوارش کردم که با هم به تهران بریم. توی راه فهمیدم که از مشهد تا اصفهان، تیکه تیکه، آمده بود. این خاطره رو گفتم که بدونی من به گرد امثال نورعلی شوشتری نمیرسم. قراره سپاه جدید رو ما درست کنیم نه اینکه با اسم و اعتبارمون، مشکلات خودمون رو حل کنیم.» وهب خواست که بگوید با پدرش هم رأی و هم نظر است با لبخندی که نشانه رضایتش بود، گفت:« آقای همدانی، درخواست مامانو نشنیده بگیرین. از فردا بازم میرم ورامین.» حسین پیشانی و هب را بوسید و گفت:« بسیجیها از زمان جنگ مظلومترن، بسیاریشون از هیچ سازمانی حقوق نمیگیرن. با این حال وفادارترین نیروها به نظام و رهبری هستند و ما باید شبانه روز براشون کار کنیم. برام دعا کنین بتونم خدمتگذار صدیقی
براشون باشم.»
آقای جعفری فرمانده سپاه، با حفظ سمت، فرمانده بسیج کشور هم بود ولی تمام اختیارات را در بسیج به حسین واگذار کرده بود. حسین هر هفته به یک استان میرفت و مثل یک جوان بیست ساله جنب و جوش داشت و از کارش راضی بود. من هم سعی میکردم جای خالی او را میان بچه ها پرکنم. زندگی روال آرام و خوبی پیدا کرده بود که موسم انتخابات ریاست جمهوری رسید. پس از یک مناظره تلویزیونی، زمینه برای اعتراض باز شد. اعتراضی که به اغتشاش انجامید و حسین به جای رفتن به استانها، تمام وقتش را روی تهران گذاشت. دیگر نیاز نبود حوادث و درگیریها را از طریق رسانه ها و جراید دنبال کنم یا از طریق این و آن بشنوم. شعله های درگیری به خیابانهای اصلی تهران کشیده شده بود و بیم میرفت که هزینه های انسانی سنگینی روی دست نظام بماند. در بحبوحه درگیریها، حسین سراسیمه آمد. ساعتی توی اتاق با خودش خلوت کرد. از این آمدن ناگهانی و مکث طولانی شستم خبر داد که اتفاقی افتاده و ذهن حسین درگیر این اتفاق است و شک نداشتم که این خلوت با خود، بی ارتباط با حوادث و درگیری های خیابانی نیست. وقتی بیرون آمد. از این رو به آن رو شده بود. انگار نه انگار حسین ساعت پیش است. خودش سر صحبت را باز کرد و گفت:« خوب اومد.» «پرسیدم:« چی؟» گفت:« استخاره.» و ادامه داد: آقا عزیز ازم خواست که مسئولیت سپاه تهران بزرگ رو در این وضعیت نابسامان بپذیرم. گفتم، استخاره
میکنم. آیه ای آمد که دستمو گرفت و راهو نشونم داد.» آیه را خواند و رفت.
وهب و مهدی و امین هر کدام اخباری را از بیرون می آوردند که حاکی از گسترش درگیریها بود. موبایلها قطع بودند. اما حسین یک موبایل مخصوص داشت که گاهی تماس میگرفت و تأکید میکرد که به مراکز درگیری نزدیک نشوید. روز عاشورا رسید و دخترها اصرار داشتند که حداقل برای زیارت به امامزاده صالح برویم. مردم توی پیاده روها و خیابانها توی هم وول میخوردند و خبری از ترافیک همیشگی تهران نبود. بوی سوختن سطلهای پلاستیکی زباله، دماغ را می آزرد و شیشه های بعضی از ادارات بانکها، شکسته شده بودند.
از میدان ونک به سمت بالا که رد شدیم، زن و مرد قاطی هم شعار میدادند:« نه غزه، نه لبنان، جانم فدای ایران.» و عده زیادی که نقاب به صورت زده بودند با سنگ و چوب هر چه را که دستشان میرسید، میشکستند و با بنزین، همه چیز را آتش می زدند، حتی بیرقهای سرخ و سیاه عزاداری روز عاشورا را.
بغض کردم و غمی به حجم یک کوه بزرگ بر روح و جانم سنگینی کرد. به امامزاده صالح که رسیدیم، پای روضه ظهر عاشورای سیدالشهدا نشستم و از غصه، خالی شدم. و برای سلامتی همه مردم و موفقیت حسین در بازگردان آرامش به تهران، دعا کردم و زیارت عاشورا خواندم.
روز سوم عاشورا شد. همان روزی که حسین پابرهنه میشد، لباس بلندِ سیاه هیئت عزاداری ثارالله سپاه را میپوشید و میرفت داخل بسيجي ها. حالا حتم داشتم که اگر او هم مثل ما، صحنه آتش زدن بیرقهای حسینی را ببیند، غیرتش
به جوش می آید.
مهدی و امین به عنوان نیروی بسیجی نزدیک تر از من به او بودند. روز چهارم به خانه آمدند. امین گفت:« حاج آقا، مصوبه شورای امنیت ملی رو گرفت که نیروهای نظامی و انتظامی و مردمی از سلاح گرم استفاده نکنن. وقتی که درگیریها اوج میگرفت و بسیجیها کارد به استخوانشون میرسید، باز حاج آقا اجازه شلیک نداد. اگه کسی غیر از حاج اقا بود، کم می آورد یا از کوره در می رفت و حکم تیر می داد.» مهدی هم که وقت ورود حسین برای مدیریت بحران تهران به باباش گفته بود که این کار ترکش زیادی داره، از ورود پدرش اظهار خرسندی میکرد و میگفت:« کنار بابا بودم که به جوان که صورتش رو پوشونده بود، سنگ برداشت و به طرف ما پرتاب کرد و خورد روی سربابا. بلافاصله چند تا بسیجی رفتند و اونو از بین دوستاش بیرون کشیدن. به حضرت آقا، فحش داد. یکی از بسیجی ها، گرفتش زیر مشت و لگد بابا با صدای بلند نهیب زد که:« نزنش، نزنش.»
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت نود و چهارم پرسیدم مگه ماشین نیاوردی؟ گفت نه،
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت نود و پنجم
اما بسیجی که حسابی غیرتش به جوش اومده بود، طرف رو کت بسته آورد پیش بابا.
بابا با ترش رویی به بسیجی گفت:« مگه نگفتم ولش کن؟»
بسیجی گفت:» همین بود که با سنگ زد توی سرشما.» بابا گفت: «نه این نبود،
بذار بره.»
طرف خجالت زده سرش رو پایین انداخت. وقتی داشت میرفت رو کرد به بابا و گفت:« میدونستی که کار من بود، اما آزادم کردی! هیچ وقت این کارت رو فراموش نمیکنم، حاج آقا.»
وقتی رفت بابا رو کرد به جمع متعجب ما و گفت:« جوونه! خدا جوونا رو دوست
داره.»
غبار فتنه خوابید و حسین پس از چند شبانه روز بی خوابی، باقیافه ای خسته به خانه آمد. یک آلبوم بزرگ عکس زیر بغلش بود. عکسهای جوانهای آش ولاش با سرو صورتهای خونین، چشمان از حدقه درآمده و بدنههای چاقو خورده، چند
تا رو که دیدم. حالم خراب شد. گفت:« این بسیجیها، دستشون تفنگ نبود. قمه و چاقوهم نبود. جرمشون دفاع از نظام و رهبری بوده که اینجوری شدن.»
گفتم:« حالا این عکسا رو برا چی آوردی خونه؟» گفت:« میخوام به هر کس که گفت جمهوری اسلامی جواب اعتراض مردم رو با گلوله داد، نشون بدم که برخورد ما با این ماجرا، در اوج رعایت و رأفت بود که بچه هامون اینجوری شدن.» و یک خاطره گفت:« توی اتاق کنترل بحران، از
طریق دوربینهای سرچار راه، تصویر یکی از این جونهای بسیجی رو دیدم که چند نفر با چاقو و قمه دوره اش کردن و یه عکس از حضرت آقا دادن دستش و گفتن، پاره اش کن. بسیجی عکس رو به سینه چسبوند. اول زدنش و بعد یکی با قمه گذاشت وسط کمرش و قطع نخاع شد.»
هر چه از ماجرای فتنه، فاصله گرفتیم. به نقش هوشمندانه با صبر و خویشتن داری حسین واقف تر شدیم. رسانه های بیگانه طرح پنهان براندازیشان، آشکار شده بود. حسین را عامل سرکوب مردم تهران معرفی میکردند. مسئولین عالی رتبه کشوری و نظامی به ویژه فرمانده کل سپاه در مصاحبه هایشان اذعان میکردند که اگر کسی جز حسین، بالای سر این کار بود، نظام هزینه های جانی سنگینی از دو طرف میپرداخت. حسین مرز مردم معترض را با کسانی که در زمین دشمن، نقش آفرینی میکردند، جدا میکرد و هجوم تبلیغاتی رسانه های غربی و صهیونیستی را نشانه درستی راه خود میدانست.
بعد از این ماجرا، گفتم:« حساب کردم شما دو ساله که از زمان بازنشستگیتون گذشته، همکارات اکثراً بازنشسته شدن. شما نمیخوای بازنشسته بشی؟»
گفت:« از خدا خواستم که یه اربعین خدمت کنم یعنی چهل سال، میدونی که چهل عدد کماله.»
اسم اربعین، حس خوبی را در من زنده کرد. حسی مثل گرفتن کارنامه قبولی پس از آزمایش و امتحانات سخت. مثل امتحانی که حضرت زینب داد و با پیامش حماسه عاشورا را جاودانه کرد یا مثل رسیدن یک میوه و افتادن از درخت.
گفتم:« این روزها مردم برا پیاده روی اربعین آماده میشن. کمتر از یه ماه تا اربعین مونده، دست بچه ها رو بگیر بریم کربلا.»
گفت:« به روی چشم سالار، فکر میکنم یه سفر خانوادگی دیگه باید بریم و بعد خودمون رو برا اربعین سال آینده آماده کنیم.»
پرسیدم:« دوباره راهیان نور.»
گفت:« حج عمره.»
دید که از شادی بال در آوردهام گفت:« البته چند ماه دیگه.»
آن قدر خبر خوشحال کننده بود که صبر برای رسیدنش هم لذت داشت. من و حسین هر کدام جداگانه به حج رفته بودیم و حج خانوادگی، آرزوی شب های قدرم از خدا بود.
رفتیم توی هواپیمایی که چند نماینده مجلس و تعدادی از مسئولین بودند. ته هواپیما نشستیم. میهماندارها حسین را شناختند و گفتند، جای مناسبی را پشت کابین خلبان برای او خالی کرده اند. حسین تشکر کرد و گفت:« اینجا پیش خونواده ام، راحتم.» هواپیما بلند شد، دقایقی بعد تیم امنیت پرواز آمدند و گفتند:« خلبان اصرار داره که شما برید جلو.»
حسین چند دقیقه پیش خلبان رفت و خوش و بشی کرد اما نماند و برگشت. حتی اگر تنها هم بود، جلو نمیرفت. برای این حج خانوادگی و زمان سفر برنامه ریزی کرده بود و میگفت:« منتظر رسیدن ماههای رجب و شعبان بودم که بهترین اوقات برای حج عمره س. آرزو داشتم سوم شعبان، تولد آقا امام حسین، همه باهم تو سفر حج باشیم که خداروشکر برآورده شد.»
مدیر کاروان یک پیرمرد به اصطلاح اهل کاروان «داش مشتی تهرونی» بود که برای نظم دادن و انجام به موقع و صحیح اعمال حج، با هیچکس تعارف نداشت و گاهی با تحكّم و حتی تشر با زائران حرف میزد. همه زائران سعی میکردند، خودشان را با جدول برنامه ریزی مدیر هماهنگ کنند الّا یک پیرزن ایرانی الاصل مقیم آمریکا که با هفتاد سال سن، تک و تنها توی کاروان ما که بیشتر جوانان فرز و چابک بودند، برخورده بود. مکث های طولانی او یک طرف، ظاهر و سر و شکل کاملاً متفاوت با موهای رنگ کرده و ناخنهای لاک زده اش یک طرف. مدیر را کلافه کرده بود. عده ای از خانمها هم به نگاه انکار به او مینگریستند.
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت نود و پنجم اما بسیجی که حسابی غیرتش به جوش اوم
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت نود و ششم
و به هم گفتند:« مسجدالنبی خانمی با این سرو شکل و قیافه تا به حال به خودش
ندیده.»
زهرا و سارا خیلی دوستانه به این خانم احکام حج را میگفتند. اما خانم گوشش بدهکار این حرفها نبود. در طواف دور چهارم که شد، گفت:« بسه» و طواف را رها کرد. یکی دو نفر چغلی پیرزن را به مدیر کردند، مدیر بالاخره از کوره در رفت و حرفی را که نباید میگفت، زد:« خانم مگه اومدی تفریح، خیال کردی اینجا لوس آنجلسه، برو اول یه فکری واسه ناخن هات کن.»
حسین از این شیوه تذکر و امر به معروف مدیر کاروان ناراحت شد و چون جمعیت خانوادگی ما در کاروان زیاد بود، این پیرزن با ما همراه شد. حسین همه را نگاه میداشت تا پیرزن برسد. پیرزن از حسن رفتار و حُسن خُلق حسین به حدی خوشش آمد و با جمع ما خودمانی شد که به حسین میگفت:« پسرم دستمو بگیر» حسین میخندید و به من میسپردش.
وهب و خانمش و نوه ام فاطمه هم با یک کاروان دیگر به ما ملحق شدند خواهر کوچکم افسانه و شوهرش هم در کاروان ما بودند. به نیابت از خواهر بزرگمان ایران، اعمال عمره مفرده را انجام دادیم. همه جا با ما بود. درست مثل روزهای کودکی مان که شبها با آن دستهای مهربانش دست من و افسانه را میگرفت، تا لبه پشت بام میبرد. وقتی از نردبان چوبی بالا میرفتیم، هوامان را داشت که نیفتیم. دراز میکشیدیم. ستاره ها را مال خود میکردیم. با دست و دل بازی ستاره دنباله دار را به من میداد و ستاره های روشن و درشت و براق را به افسانه و مثل
مامان ها برای خودش چیزی نمیخواست.
حالا روزهای آخر سفرحجمان بود بنا به درخواست ما، مدیر کاروان، مجلس دعایی برای شفای ایران برپا کرد. اول زیارت عاشورا خواندیم با التماس دست به دعا برداشتیم حال و روزم به قدری برگشت که احساس کردم کنار ایران نشسته ام و صدای مرا میشنود. زیر لب خطاب به او نجوا کردم« ایران جان، میدونم که صدای منو میشنوی. خودت از خدا بخواه که شفا پیدا کنی یا خدا از تو راضی شه. عذاب میکشم که چهار سال ساکن و صامت یه گوشه افتادی و داری مثل شمع، بی صدا میسوزی و آب میشی. خواهر مظلومم یا شفات رو از خدا بخواه یا بخواه که ازت راضی بشه.»
هنوز دعا به «امن یجیب» خواندن نرسیده بود که تلفن امین زنگ خورد و رفت یک گوشه، نگاهش کردم. او هم نگاهی به من انداخت. به دلم برات شد که خبری در مورد ایران شنیده و دلم راست گفته بود. پرسیدم:« ایران؟!»
گفت:« رفت.»
گفتم:« حتماً خودش خواست که برود».
فردا صبح به تهران برگشتیم. بچه ها و شوهرش نظر داشتند که در بهشت زهرا دفن شود. حسین جلو افتاد که ترتیب کارهای کفن و دفن ایران را بدهد. شوهرش آقامحسن که مردانه در سالهای خانه نشینی ایران، جورش را کشیده بود به حسین گفت:« برا ما قبر دو طبقه بخر.» و از خدا خواست که بعد از مرگ ایران،
زنده نماند و چنین شد.
خوابم نمی برد. از زاویه در نیمه باز اتاق حسین، به او نگاه میکردم. غرق در انس با خدا بود و من غرق در او که در قنوت نماز شب، سعی میکرد آهسته گریه کند تا خواب من بهم نخورد اما نمیدانست که حال روحانی او خواب را از سرم پرانده و از لذت دیدنش سیر نمی شوم.
صبح که شد، چای گذاشت صبحانه را هم آماده کرد. سر سفره برایم لقمه نان، پنیر و گردو گرفت و گفت:« پروانه! من خیلی به تو مدیونم.»
هنوز تصویر قنوت نماز دیشبش جلوی چشمم بود. این حرف را که زد بدجوری شکستم، اشک تا پشت چشمهایم هم آمد. اما برای اینکه خودم را بزنم به راه دیگری، به شوخی ازش پرسیدم:« باز چه خوابی برام دیدی؟!»
گفت:« خواب دیدم اما نه برای تو، برای خودم، خوابی که وحشت و امید را با هم
داشت، مثل همون خواب قبلی که از پل صراط میخواستم رد شم.»
فکر کردم که من هم یک گوشه این خواب باید باشم، با اشتیاق پرسیدم:«خُب
چی دیدی؟!»
گفت:« خواب دیدم توی یه کانال تاریک و دراز بودم که اکسیژن نداشت. داشتم خفه میشدم، میدویدم که به انتهای کانال برسم.
اما مسیر اون قدر طولانی بود
که هرچه میدویدم، نمیرسیدیم. داشتم خفه میشدم که در دورترین نقطه کانال، نوری دیدم. فریاد یا حسینی کشیدم و به طرف نور دویدم. هرچه جلوتر می رفتم نور بزرگتر و بزرگتر میشد تا جایی که اون نور همه جا رو گرفت و دیگه احساس کردم خبری از تاریکی و خفگی نیست. از خواب که بلند شدم، به معنای این خواب فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که سعادت و عاقبت بخیری من در گرو همراهی توئه.»
گفتم:» من که هیچ کجای خواب تو نبودم.»
گفت:« آره، ظاهراً نبودی ولی من حضورت رو حس میکردم.» اگرچه از تعریفش احساس شادمانی داشتم ولی معما همچنان برایم نامکشوف ماند. حرفهای این چند وقته اش برایم تبدیل به یک معمای پیچیده شده بود؛ خدمت تا چهل سال و این خواب و همراهی سایه وارۀ من، اینها باید ربطی به هم میداشت اما چه ربطی؟ این معمایی بود که به نظرم کلید جز صبر نداشت.
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت نود و ششم و به هم گفتند:« مسجدالنبی خانمی با
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت نود و هفتم
چند ماهی بود که مسئولیت فرماندهی سپاه تهران بزرگ و لشکر ۲۷ محمد رسول الله را واگذار کرده بود. چند پیشنهاد کار داشت اما نمی پذیرفت. حتماً برای خودش دلایلی داشت. من کنجکاوی نمیکردم که چرا نمی پذیری. تا اینکه یک روز آمد. ساکش را برداشت و گفت:« باید برم به مأموریت خارج از کشور»
بی درنگ یاد آن خواب و حس همراهی ام با او افتادم، ناخودآگاه گفتم:«
خدا پشت و پناهت.»
شاید انتظاری غیر از این پاسخ نداشت چون بلافاصله گفت:« ان شاء الله»
پرسیدم:« باز هم آفریقا؟»
آهی از ته دل کشید و گفت:« میرم به کشوری که خودش به تاریخه. تاریخی که توش هم تزویر هست، هم زنجیر اسارت، هم کاخ سبز معاویه، هم خرم خانم زینب.» حسین حتماً منظوری داشت که به جای گفتن نام سوریه، ترجیح داد
از زنجیر اسارت حضرت زینب و تزویر و ریا کاری معاویه، در کنار هم یاد کند.
حرفی نزدم. یعنی حرفی نداشتم که بزنم. میخواست به هر صورت نظرم را
بداند. با لبخندی شیرین، گفت:« یادش بخیر، زمانی که با هم رفتیم سوریه.»
اسم سوریه که آمد، مرغ دلم تا آسمان حرم حضرت زینب اوج گرفت. منتظر بود که حرفی بزنم و چیزی بگویم. سکوت کردم باز ادامه داد:« قراره با حاج قاسم بریم دمشق برای بررسی اولیه.»
اصلاً انگار دیگر آنجا نبودم و چیزی نمی شنیدم که بپرسم «چی رو بررسی اولیه میکنین؟ یا لااقل بگویم خوش به سعادتت.» فقط مات و مبهوت، ساکت ماندم. فردا صبح، سبکبار، ساک دستی اش را برداشت و رفت. زهرا و سارا وقتی شنیدند که حسین به مأموریت خارج از کشور رفته، جا خوردند. دلشان میخواست پدرشان، بازنشسته شود و بیشتر در کنارشان باشد.
بعد از یک هفته، تلفن زد. سارا گوشی را گرفت و پرسید:« کجایی بابا؟»
گفت:« حدس بزن.»
پرسید:« کنگو؟»
جواب داد:« بیا نزدیک تر.»
پرسید:« مسکو؟ آلمان؟ چه میدونم اروپا؟!»
شنید: «نزدیک شدی بازم بگو.»
مثل مسابقه های بیست سؤالی شده بود. سارا یکی میگفت و یکی میشنید تا
رسید به لبنان. حسین راهنمایی کرد:« همسایه لبنانه.»
سارا با هیجان تکرار کرد:« سوریه، سوریه.»
سریک هفته، حسین آمد. از اینکه مرتب جلسه میرفت و یادداشت مینوشت، متوجه شدم که این آمدن مقدمه یک مأموریت طولانی است. یکی دوبار با حاج قاسم، خدمت آقا رسیده بودند و گزارش داده بودند.
با آمدن حسین، گرمی دوباره به خانه برگشت. وهب و مهدی و زهرا را دعوت کردم. هرکس چیزی از حسین میپرسید:« بچه ها در حالی که سریال میدیدند، پرسیدند:« بابا تو سوریه چکاره شدی؟»
حسین به پیرمرد بامزه ای که توی سریال بود اشاره کرد و گفت:« این بابا رو چی میگن بهش؟» دخترها گفتند:« مستشار»
گفت:« آره، همین مستشار، كار من مستشاريه.»
زهرا، سارا، وهب و ،مهدی حتی داماد و عروسهایم به جواب دادنهای آمیخته با شوخی و مزاح حسین، خو کرده بودند اما همه دوست داشتند که بیشتر بدانند. حسین که این اشتیاق را دید، گفت:« سوریه آبستن یه بحرانه، یه بحران که به دنبال اختلاف بین شیعه و سنیه و از بیرون مرزهای سوریه داره زمینه سازی میشه، سوریه چون توی جبهه مقاومته اگه دچار جنگ داخلی بشه و مسلمونا به جون هم بیفتن، اسرائیل نفعش رو میبره.»
پرسیدم:« با این اوضاع، زیارت حرم میشه رفت؟»
گفت:« نه مثل گذشته، حرم به جای زائر، مدافع میخواد اگه ما توی شام، مدافعین حرم نداشته باشیم...»
مکثی کرد، نمیخواست حتی در قالب کلمات هم از اسارت دوباره حضرت
زینب صحبت کند. سارا کنجکاوانه پرسید:« چی میشه؟»
حسین دیگر نمیخواست زیر بار جواب دادن برود، با کمی چاشنی شیطنت گفت:« فعلاً شام رو بکشید که داره سرد میشه.»
سارا دستش آمد که بابا مایل به ادامه صحبت نیست و دنباله حرف را گرفتن، فایده ای نخواهد داشت.
سفره انداختیم و شام را توی یک سکون پرسوال خوردیم.
یکی دو روز بعد حسین رفت و من که حالا خیلی تنهاتر از قبل بودم، از صمیم قلب سپردمش به زینب کبری سلام الله علیها.
اوایل هفته ای دو سه مرتبه تماس میگرفت. صدایش را که میشنیدم، زنده میشدم و تا مدتی بار تنهایی از دوشم برداشته میشد. هر بار که تلفن همراهم زنگ میخورد بی درنگ، چشم میدوختم به صفحه نمایشگر گوشی ام تا بلکه «بابا حسین» روی آن نقش بسته باشد. بابا حسین را از زبان بچه ها روی اسم گوشی ذخیره کرده بودم اما با تمام وجود احساس میکردم که او نه فقط بابای بچه هایم که پدر و تکیه گاه خودم هم هست. روزهای عجیبی بود. تلفن همراهم شده بود همدم همیشگیام. لحظه ای آن را از خودم جدا نمیکردم. نکند او زنگ بزند و متوجه نشوم.
بابا حسین بعد از چند هفته، تماسهایش کمتر هم شد. پای تلویزیون مینشستم و به دقت خبرها را دنبال میکردم. اخبار خوبی از سوریه به ویژه دمشق و اطراف آن نمیرسید. گزارشها دلم را می لرزاند. دولت قانونی سوریه داشت سقوط میکرد.تحلیل یکی از کارشناسان تلویزیونی این بود که:«
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت نود و هفتم چند ماهی بود که مسئولیت فرماندهی
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت نود و هشتم
مخالفین در آغاز از یک منطقه کوچک شروع کردند. دولت هوشمندانه با آنها برخورد نکرده و همین تدبیر نادرست به یک آشوب فراگیر تبدیل شده و پای بازیگران خارجی را به سوریه باز
کرده است.»
اخبار آن شب، چیزی در مورد حرم نگفت و فکرم را مشغول کرد. چند دقیقه بعد با حسین تماس گرفتم. آرام و خونسرد حرف میزد. پیدا بود که میخواهد به من روحیه بدهد. من از حرم حضرت زینب و حضرت رقیه میپرسیدم اما او حرف را عوض میکرد و احوال بچه ها را می پرسید یا نهایتاً میگفت به خدا توکل داشته باشید. داشتم خداحافظی میکردم که صدایی مثل زوزه خمپاره از توی گوشی
آمد.
انگار که صدا را نشنیده باشم. صدایم را صاف کردم و گفتم:« خوش به حالت حسین که رفتی خدمت خانم حضرت زینب.» یکدفعه گفت: «میدونستم
دلت اینجاس. به خاطر همین میخوام شما، زهرا و سارا بیاید اینجا.»
انتظار این دعوت ناگهانی و زودرس را نداشتم. ذوق زده و درحالی که داشتم از
شدت اشتیاق پر میکشیدم، پرسیدم:« کی؟»
- «فعلاً باشید تا یه خونه تو دمشق براتون پیدا کنم.»
پرسیدم:« وهب و مهدی؟»
گفت:« نه فقط شما و دو تا دخترا.»
آمدم که بگویم خانه را نزدیک حرم حضرت زینب بگیر که خداحافظی کرد. بلافاصله به سارا گفتم. باور نمیکرد. گوشی را برداشت و به زهرا هم خبر داد. همان شب زهرا و شوهرش، امین اعلام آمادگی کردند.
هر روز منتظر خبر خوش رفتن به سوریه بودیم. روزها به کندی میگذشت و خبر پشت خبر از تشدید بحران و جنگ در سوریه شنیده میشد. تا اینکه حسین تماس با همکارانش توی تهران، مقدمات سفر را آماده کرد. ساکهایمان را بستیم. وهب و مهدی که مثل ما مشتاق سفر به سوریه بودند، برای بدرقه آمدند قرار شد خداحافظی ها را توی خانه انجام بدهیم و امین که همسرش با ما بود، آماده شد تا ما را به فرودگاه امام خمینی برساند. بعد از نماز صبح، از زیر قرآن رد شدیم و از خانه زدیم بیرون، تا خودمان را به پرواز ساعت ۱۱ صبح تهران_ دمشق برسانیم.
امروز یازدهم دی سال ۱۳۹۰، نگارش خاطرات زندگی ام با حسین به پایان رسید و قلم و و کاغذ را کنار گذاشتم. اولین کسانی که یادداشت هایم را خواندند، زهرا و سارا بودند. شاید فارغ از احساس وظیفه ای که برای انجام رسالتم بر دوش داشتم، جرقه نوشتن این خاطرات، قبل از تأکید حسین، درخواست آن دو بود. درخواستی که با خواب حسین شروع شد، همان خوابی که در آن، زینب ۲۰ روزه مان را دیده
بود و برای زهرا و سارا سؤال شد که مگر ما خواهر بزرگتر از خودمان داشته ایم؟
زهرا و سارا خاطرات مرا با ذوق و شوق برای هم تعریف و حتی تحلیل می کردند. برایشان جالب بود که حتی خاطره سپرشدنشان را در مسیر زینبیه، برای این که تیر تکفیریها به من نخورد، ثبت و یادداشت کرده ام.
حالا بعد از آن سفر پرمخاطره به دمشق و دیدن غربت حرم، فصل جدیدی از زندگی برای من شروع شده است. شروعی که سر آن جمله پر رمزوراز حسین، شاید درهمین سالها آشکار شود. آن جمله که گفت:« من بازنشسته نمیشم. از خدا خواسته ام تا چهل سال خدمت کنم.»
روزهای آخر ماه صفر است. برف همه جای تهران را پوشانده و مردم از سراسر ایران و عراق مثل سیل به سمت نجف روانهاند تا در راهپیمایی اربعین، با تاولها، زخم ها و سختی هایی که بر اهل بیت در آن چهل روز اسارت از شام تا کربلا رسید، همراهی کنند. تلویزیون هر روز، تصاویری از زائران اربعین نشان میدهد. اینها زائران اربعین اند اما بقای مرقدِ قافله سالارِ کاروانِ اربعین، زینب کبری، درگرو جانفشانی حسین و مدافعان حرم است.
امین میگفت:« سید حسن نصرالله به حاج آقا خیلی علاقه و ارادت داره» پرسیدم:« شما از کجا میدونی؟» گفت:« حاج آقا خودش برام تعریف کرد.» با تعجب پرسیدم:« من که نزدیک چهل سال باهاش زندگی میکنم تا به حال نشنیدم از ارادت کسی به خودش حرف بزنه؟» امین گفت:« سید حسن نصرالله در اولین دیدار به ایشون گفته بود تا به حال همدیگر رو ندیدیم اما خیلی وقته که شما رو میشناسم. شما سردار امام خامنه ای هستین و من سرباز ایشون. رزمندگان مقاومت، فرمانده جا افتاده و ریش سفیدی مثل شما رو کم داشتند.»
راستش در نقل قول صادقانه و بیکم وکاست امین تردیدی نداشتم ولی دوست داشتم که نتیجه اخلاص و تلاش بی هیاهوی او را طی سه سال کار در سوریه، بشنوم. حالا نه تنها از امین که از زبان افراد مرتبط با او که به سوریه رفت و آمد داشتند، میشنیدیم که «دفاع وطنی سوریه، در همه استانهای سوریه به بار نشسته، و نیروهای داوطلب مردمی بعد از آموزش در قالب گردانها و تیپها نه تنها از حرم و دمشق که از تمامی شهرها در مقابله با تکفیری ها دفاع میکنند.»
تماس که میگرفتیم من و بچه ها اصرار میکردیم میخوایم:« به سوریه بیاییم.» مثل گذشته میگفت:« اگه لازم باشه، میگم بیاین.»
نسبتی معکوسی بین رفتن ما با شرایط سوریه بود.
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت نود و هشتم مخالفین در آغاز از یک منطقه کوچک
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت نود و نهم
او در بحرانی ترین وضعیت از ما خواست به سوریه برویم. حالا که حرم نسبتاً امن شده بود، چندان تمایلی به رفتن ما نداشت. این رفتن یا نرفتن در نگاه حسین، دلیلی عاشورایی داشت.
همان دلیلی که برای رییسجمهور سوریه از بردن من به دمشق بیان کرده بود:« که من شیعه و پیرو حسین بن علی هستم. امام حسین علیه السلام در سخت ترین شرایط، خانوادهاش را به کربلا برد من هم در شرایط بحرانی دمشق خانواده ام را آورده ام.»
ماه صفر و شنیدن روضه های حضرت زینب، گویی با کاروان اسرای کربلا، همراهم کرد و حتی فراتر از همراهی با کاروان، خودم را همرزم و همراه حسین به دفاع از حرم میدیدم. تماس که میگرفت. احوال بچه ها را میپرسید و من احوال حرم را.
یک روز خانم حاج آقا سماوات از همدان زنگ زد و گفت:« پروانه خانم، عروسی دخترم فاطمه است. شما دعوتید. به حسین آقا هم زنگ زد. ایشون هم گفت
سعی میکنم بیام.»
راستش تعجب کردم. چند ماه از رفت حسین به دمشق میگذشت. بارها من و بچه ها اصرار کردیم که:« دلمون تنگ شده، بیا.» و جواب شنیدیم که:« سرم شلوغه نمیتونم بیام.» موعد عروسی رسید و ظهر همان روز، حسین با یک پرواز از دمشق به تهران آمد. گفتم:« باورم نمیشه اومده باشی.» گفت:« بچه های حاج اقا سماوات مثل بچه های خودم هستن، باید میومدم.»
بچه ها از دیدن حسین به وجد آمده بودند و رفتن با او به عروسی این شادی را دو چندان میکرد و جالب تر اینکه عروسی دختر دکتر باب الحوایجی نیز همان شب بود. از تهران به همدان رفتیم. توی هر دو مراسم شرکت کردیم. رفقای حسین از دیدنش سیر نمیشدند. همه میدانستند که مدتی است به سوریه رفته ولی کسی جز ما نمیدانست که او همین امروز از سوریه آمده است. فقط دلمان خوش بود که حداقل یک هفته پیش ماست. اما خیلی زود این شادی نیم روزه تمام شد. همان شب حسین گفت:« بریم تهران.» بچه ها جا خوردند. با تعجبی که چاشنی ناراحتی داشت، پرسیدم:« چرا این قدر زود؟!» گفت:« فردا با یه پرواز ترابری باید برگردم دمشق.» غمی به مراتب سنگین تر و بیشتر از این شادی نیم روزه به دلم نشست اما دم بر نیاوردم، مبادا بچه ها غصه بخورند و به پدرشان اعتراض کنند. حتی برای اینکه زهر این غم را بگیرم، برای حمایت از او گفتم:« با این مشغله ای که شما داری، یه روزم غنیمته.»
کسی حرفی نزد بچه ها هنوز گرم لحظات حضور بودند. فردا صبح وقت بدرقه، دور از چشم بچه ها گفتم:« مثل یه خواب بود، کوتاه ولی شیرین. حیف زود تموم
شد.»
گفته بود:« برای میلاد حضرت زهرا و روز زن به تهران می آم.» بچه ها کیک بزرگی برای من سفارش دادند که به دست حسین، بریده شود. جمع شدیم و چشم به راه ماندیم اما به جای زنگ در، زنگ گوشی، به صدا درآمد و اسم «بابا حسین» افتاد. فهمیدم که آمدنی نیست. و عذر خواهی کرد و گفت:« نتونستم بیام ولی به یادت بودم. نشون به اون نشون که یه سکه طلا از لبنان
برات خریدم، سالار.»
گلایه ای نکردم. گوشی را به تک تک بچه ها دادم و صدایش را شنیدند و غم نبودنش برایشان تازه شد. زهرا و سارا نگاه به چشمهای من دوخته بودند و منتظر عکس العمل بودند، خواستم خونسرد نشان بدهم. کیک را وسط گذاشتند و شمع ها را روشن کردند و چراغ ها را خاموش، که بغضم ترکید.
مدتی بعد نوبت سارا میشد که برایش جشن تولد بگیریم. صلاح ندانستم که موضوع جشن تولد سارا را در تماسهایم با حسین مطرح کنم. ترسیدم مثل دفعه قبل قول بدهد و نتواند بیاید.
روز تولد سارا جمع شدیم که زنگ در به صدا درآمد. فریاد زدم:« بچه ها باباس.» عادت نداشت کلید بیندازد. زنگ میزد. ریتم زنگ زدنش را میشناختم. اصلاً این بار قبل از زنگ، بوی آمدنش را حس کردم و قیافه اش را پشت در دیدم. ساک و چمدان در دست داشت. وارد حیاط که شد، زهرا و سارا غرق بوسه کردندش. من نگاهش کردم. وارد اتاق شد، اول سکه لبنانی را داد و گفت:« روزت مبارک.» و بعد دست گل طبیعی را که برای سارا خریده بود، هدیه کرد. روی ردیف گل ها، چند کفش دوزک پلاستیکی زده بودند که چشم نوازی میکرد. سارا بیشتر از شادی تولد و دیدن این دسته گل قشنگ، از دیدن بابا ذوق زده شده بود. پرسید:« از کجا میدونستی که امروز تولد منه که اومدی؟!»
- مگه آدم، تولد عزیزش رو فراموش میکنه؟ اتفاقاً دو سه تاریخ رو برای آمدن در نظر گرفتم دوتاش قبل از این تاریخ بود. اما گذاشتم که روز تولد تو بیام.
زهرا پرسید:« بابا تاکی پیش ما هستی؟»
گفت:« تاوقتی که شماها رو سیر ببینم.»
و پرسید:« پسرها و عروسهاو نوه ها کجان؟»
وهب به غیر از فاطمه پنج ساله، محمد حسین شش ماهه را داشت و ریحانه یکسال و نیمه هم چراغ خانۀ مهدی را روشن کرده بود. حسین عروسها و پسرهایش را در منزل خودش سیر دید و بوسید و نوه ها را یکی یکی بغل کرد. یک آن نگاه به من کرد و دوباره با نوه ها گرم گرفت.
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت نود و نهم او در بحرانی ترین وضعیت از ما خواست
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت صد
شاید میخواست با آن نگاه بگوید که «این دفعه باید همه رو به دمشق بیاری، حتی بچه ها رو»
چند روزی ماند و بدون اینکه از بردن ما به سوریه حرفی به میان بیاورد، برگشت.
سال ۱۳۹۲، از سوریه به عراق رفت و خودش را به راهپیمایی اربعین رساند. چند نفری که او را دیده بودند، برای پسرها گفته بودند که:« حاج آقا، با یکی دو نفر از دوستانش بدون محافظ، در مسیر نجف - کربلا پیاده روی میکرد.»
مراسم اربعین که تمام شد به تهران آمد. ما از وضعیت سوریه میپرسیدم و او
از حماسه باشکوه راهپیمایی روز اربعین تعریف میکرد. سارا پرسید:« یعنی نمی تونستیم یکی از اون چند میلیون زائر اربعین باشیم؟! چرا ما رو نبردی؟» و از حسین جواب شنید که:« میبرمتون پیش خود خانم حضرت زینب کبری زیارت. آماده اید؟» همه اعضای خانواده آماده بودیم اما وهب و مهدی بخاطر محدویت کاری، علی رغم اشتیاقشان، مجبور شدند بمانند و قرار شد زهرا، امین، سارا و من آماده سفر شویم.
با وجود آن سفر پر مخاطره قبلی از شوق زیارت در پوست خود نمی گنجیدیم. با تجربه ای که داشتیم، خیلی بار و توشه نبستیم. پیش از سفر وسایل مان را جمع و جور کردیم و کارهایمان را راس وریس. موعد سفر رسید و با حسین عازم فرودگاه امام خمینی شدیم. توی سالن خروجی پرواز تهران _دمشق، به غیر از ما خانواده های زیادی بودند. تقریباً همۀ مردانشان با حسین احوال پرسی میکردند بهش گفتم:« سه سال پیش که برای اولین بار می اومدیم دمشق، توی پرواز به غیر از من و سارا و زهرا، هیچ خانمی نبود. حالا این خانوادهها، زائرن یا مدافع حرم؟»
حسین یادش آمد که به حرف گذشته خودش که گفته بود:« حرم مدافع میخواد» اشاره میکنم. گفت:« نمیگم تا خودت از نزدیک ببینی.»
سوار هواپیما شدیم، به غیر از ما ایرانیها، خانواده هایی از سایر کشورهای اسلامی بودند که حدس زدم، برای زیارت میروند. شاید این حضور، حاکی از تغییر شرايط سوریه نسبت به گذشته بود.
هواپیما دم غروب از باند فرودگاه برخاست. سارا و زهرا و امین کنار هم بودند و من و حسین کنار هم. حالا هیچکدام از سؤالاتی که سه سال قبل از رفتن به سوریه در ذهن داشتم، فکرم را مشغول نمیکرد. خوشحال بودم که سه سال صبوری کردم. و کنار حسینم و در شرایطی به سوریه میروم که اوضاع با تلاشهای حسین و دوستانش، که یکی از هزاران آن را نمیدانم، به نفع جبهه مقاومت عوض شده است. در سفر از زبان همسر یکی از فرماندهانی که شوهرش با حسین در ارتباط بود، شنیدم که گفت:« آقای همدانی، ۱۵۰ هزار نیروی داوطلب مردمی را طی سه سال سازماندهی کرده و آموزش داده. چند قرارگاه عملیاتی تشکیل داده و حتی پای مدافعان حرم از افغانستان و پاکستان و عراق را به سوریه باز کرده است.»
بی آنکه بگویم که میدانم وضعیت سوریه رو به تثبیت و آرامش است، پرسیدم:« کمی از اوضاع سوریه بگو.»
یک کلمه گفت:« خوبه.»
پرسیدم:« اگه خوبه ما میریم چکار؟ مگه نگفتی، حرم مدافع میخواد، نه زائر؟»
سری به علامت تائید تکان داد و گفت:« حالا هم میگم که مدافع میخواد اما وضع خوبه.»
- مثلاً چطور؟
- سه سال پیش که شما اومدید، ۷۰ درصد کشور به دست مسلحین و تکفیری ها افتاده بود اما الآن كاملاً برعكسه، یعنی فقط ۳۰ درصد خاک سوریه دست اوناست. از این جهت میگم خوبه. الآن فقط ما و حزب الله لبنان از حرم دفاع نمیکنیم، جوانان افغانی، پاکستانی و حتی عراقی می آن، با اینکه خود عراقی ها با همین تکفیریها توی عراق درگیرن.
از دهنم پرید و ناخواسته گفتم:« اینا رو گوشه و کنار شنیده ام، خدا رو شکر که زحماتت نتیجه داد. میدونم که خیلی خسته شدی و وقت بازنشستگی رسیده، فکر می کنم این سفر آخر تو به سوریه باشه، برمیگردی و بازنشسته می شی، اینطور
نیست؟»
نخواست شیرینی امیدم را تلخ کند:« یادته که گفتم از خدا خواسته ام که چهل
سال خدمت کنم؟»
گفتم:« خب آره. حساب کردم از روزهای مبارزه با حکومت طاغوت از سال ۵۶ تا جنگ تو کردستان بعد از پیروزی انقلاب و بعد ۸ سال دفاع مقدس و تا حالا، چند ماه بیشتر نمونده که بشه چهل سال.« دید که خیلی دو دوتا چار تا میکنم، شگردش را در تغییر موضوع بحث به کار برد:« راستی پروانه، خاطراتت
رو نوشتی؟»
- آره از کودکی تا سال ۹۰ رو نوشتم؛ تا همون روزی که با زهرا و سارا از دمشق به تهران برگشتیم.
نمیخوای با این سفر تکمیلش کنی؟
با شگرد خودش پاسخ را پیچاندم:« شاید توی این سفر رفتیم و قسمتمون
شهادت شد و کار به نوشتن نرسید.»
با خونسردی گفت:« ان شاء الله.»
زمان خیلی زود گذشت و میهماندار از طریق بلندگو، اعلام کرد که آماده نشستن در فرودگاه دمشق هستیم.
شب بود حتی چراغهای روی بال هواپیما که چشمک می.زد، خاموش شدند. هر چه از پنجره هواپیما به زمین نگاه کردم، چراغی ندیدم.
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت صد شاید میخواست با آن نگاه بگوید که «این دفعه
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت صد و یکم
هواپیما به زمین نزدیک شد و یک آن ردیف چراغهای باند فرودگاه خاموش و روشن شد تا خلبان باند را ببیند. دقایقی بعد هواپیما به زمین نشست.
با تعجب از حسین پرسیدم:« شما که گفتی وضعیت بهتر شده؟!»
گفت:« خلبان هواپیما رو چراغ خاموش نشوند، چون میدونه خانم پروانه چراغ نوروزی تو هواپیماست، تکفیریا هم میدونند، خانم چراغ نوروزی اومده که شهادت قسمتش بشه، مجهز شدن به ضد هوایی.»
هر دو خندیدیم. دستم آمد که تکفیری ها اگر چه در جنگ زمینی کم آورده اند ولی امکانات پیشرفتهای دستشان رسیده است.
وارد سالن ترانزیت شدیم و باز چهرۀ نجیب ابوحاتم، آن جوان پرانرژی و همراه همیشگی حسین را دیدم که منتظرمان بود. زائرین و مسافرین که کم نبودند، در کمال آرامش، سوار اتوبوسها و سواریها شدند و بدون اینکه خطری تهدیدشان کند، به طرف دمشق حرکت کردند.
از سروصدای تیر وتیربار وشلیک تانک و توپ - برخلاف دفعه قبل - خبری نبود. جاده فرودگاه از تیررس تکفیریها در امان بود و ما خوشحال از این وضعیت، به اطراف جاده و خانه هایی که چراغ هایشان در دوردستها روشن بود، نگاه میکردیم تا به دمشق رسیدیم و به خانه ای که ابوحاتم از پیش برایمان تهیه کرده بود رسیدیم. تیرهای شکسته و افتاده برق، سرپا شده بودند و شهر از یک وضعیت جنگی به یک محیط آرام برای زندگی تغییر چهره داده بود. هنوز داخل
خانه مستقر نشده بودیم که حسین با ابوحاتم رفتند دنبال کارشان.
با کمک امین و سارا و زهرا وسایل را چیدیم. زهرا و سارا یاد گذشته کردند که «سه سال پیش وقتی اومدیم. توی خونه زندانی بودیم اما حالا شب هم میشه رفت
بیرون .»
آن شب، راحت و بی دغدغه تیر و انفجار، خوابیدیم و بعد از نماز ابوحاتم طبق قرار، آمد سراغمان و به زینبیه رفتیم. زهرا و سارا دیگر سر سمت چپ نشستن دعوا نمیکردند. هر دو طرف جاده منتهی به زینبیه اَمن بود. نزدیک حرم تابلوی بزرگی که نشانگر حریم حرم بود، چشم نوازی میکرد. ابوحاتم و امین هم گرم تعریف بودند و میشنیدم که ابوحاتم میگفت:« بسیاری از مردم آواره، به خانه هایشان برگشته اند. جنگ به اطراف شهر حلب و جاده ها و شهرکهای منتهی به مرز ترکیه رفته است.» ابوحاتم این تغییر شرایط و پیروزی جبهه مقاومت را بیشتر مرهون تلاش و برنامه ریزی و هدایت به قول خودش «ابووهب» میدانست.
وارد محوطه بیرونی حرم شدیم. دیوار محقر و سوراخ سوراخ بیرونی حرم، بازسازی شده بود و نزدیک صحن، مسیر زنها و مردها جدا میشد و مأموران تفتیش که قبلاً بدون روسری و با موی باز، بازدید بدنی میکردند حالا روسری و چادر پوشیده بودند همانها که حسین به شوخی اسمشان را گذاشته بود؛ واحد بسیج خواهران
حرم.
به محوطه داخلی آستانه نزدیک شدیم. مردم میان شبکه های ضریح، دست توسل انداخته بودند و مرقد حضرت زینب مثل نگین میان حلقه انبوه جمعیت پنهان بود. احساس غرور و شعف، با هم در جانم نشست.
آیا این همان حرم بیزائر غریبی بود که سه سال پیش دیده بودیم؟!
مدتی با خواندن دعا و زیارت نامه و نماز مستحبی مشغول شدیم تا ظهر شد. روز جمعه بود و صف نماز جمعه، خیلی زود مرتب شد. نماز جمعه ده، پانزده نفری قبل، به حدی شلوغ شده بود. که مردم تمام محوطه بیرونی صحن را پر کرده بودند. منتظر بودم، مفتی اهل تسنن که سه سال پیش نماز جمعه میخواند، بیاید. همان روحانی سنی که بالای منبر از مناقب حضرت زهرا ها سخن گفت و همه شیعیان، شیفته اش بودند. اما به جای او، روحانی سنی دیگری آمد. پرسیدم:« امام جمعۀ قبلی کجاست؟» گفتند:« تکفیریها به جرم ارادت به اهل بیت، شهیدش کردند.»
بعد از زیارت و نماز جمعه، سری به بازار زدیم. کرکره های پایین، و راسته بازارهای تعطیل، باز و پر رونق بودند. برای من شیرین تر از بازگشت زندگی و کار میان مردم، تغییر نگاه آنها به ما ایرانیها بود. عده ای از مردم کوچه و بازار قبلاً حضور مستشاران ایرانی را از نوع دخالت یک کشور بیگانه به امور داخلی کشورشان میدانستند. نگاهشان، عصبی و بغض آلود بود. ولی حالا پس از سه سال، عکس حضرت آقا و سید حسن نصرالله در هر مغازه ای، حاکی از ارادت عمیق و شناخت دقیق همه مردم به نقش تعیین کننده ایران در بازگشت آرامش و امنیت به سوریه بود.
آن قدر با جغرافیای شهر دمشق آشنا بودیم که نیازی به راهنمایی ابوحاتم نبود. خودمان هر بار به سمتی میرفتیم. به پستهای ایست و بازرسی که میرسیدیم، امین به مأموران سوری میگفت:« خانواده ابووهب هستیم.» عکس العمل مأموران این پستها هم در نوع خودش جالب بود. تا اسم «ابووهب» می آمد به علامت احترام و البته قبول، خبردار می ایستادند و همراه با لبخندی که حاکی از الفت و ارادتشان بود، دست روی چشمانشان میگذاشتند و به عربی می می گفتند:«
عَلى عَينى.»
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت صد و یکم هواپیما به زمین نزدیک شد و یک آن ردی
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت صد و دوم
گاهی دست به قلم میشدم و مشاهداتم را از شهری که با ریختن خون صدها جوان سوری، لبنانی، افغانی، پاکستانی، عراقی و ایرانی به آرامش رسیده بود می نوشتم. برای ما شرایط آرام و عادی بود اما حسین با همان، جنب و جوش سابق، دنبال هدایت عملیات در سایر استانهای آلوده به حضور تکفیریها و به قول خودش مسلحین بود. گاهی هم که به دیدن ما می آمد، آنقدر فکرش درگیر شرایط بود که بیشتر حرفهایش در مورد وضعیت مردم سوریه بود و جنگی که به آنان تحمیل شده.
یک روز در خلال حرف هایش تعریف کرد که:« بعضی از مناطق شعیه نشین مثل نبل و الزهرا، سالهاست که در محاصره مسلحینه. و اگه دست مسلحین به اونا برسه، حمام خون به راه میاندازن.
دو سه هفته به همین منوال گذشت. زیارت حضرت زینب و حضرت رقیه دوری از اقوام و فامیل، به ویژه پسرها و نوه ها را قابل تحمل میکرد.
قرار شد شب جمعه، برای خواندن دعای کمیل برویم حرم حضرت رقیه. آنطور که حسین گفته بود، قرار بود آن شب تمام خانواده های فرماندهان ایرانی و لبنانی، برای دعای کمیل به حرم بیایند. حسین هم آمد.
شبها حرم حضرت رقیه بسته بود و باید برای ورود به حرم از در پشتی وارد می شدیم. شب غریبی بود و حس و حال عجیبی داشتم. شاید ورود از در پشت و سکوت مرموز اطراف حرم، این حس سؤال برانگیز را به من داده بود و با خودم میگفتم که مگر هنوز حرم و اطراف آن ناامن است؟!
آن شب از میان محله های قدیمی، متراکم و تودرتو گذشتیم. عجله همراه با شوق زیارت، دلشوره تجربه نشده ای را توی دلم انداخته بود اما به محض ورود به حرم و دیدن محفل صمیمی ایرانیان، آرامشی دلنشین بر جانم حاکم شد. فکر میکردی نشستهای توی حیاط حرم شاه عبدالعظیم و دعای کمیل را میشنوی. این فقط
احساس من نبود و حال بکایی که بر این جمع حاکم بود، این را نشان میداد.
پایم درد میکرد و ناچار بودم روی صندلی بنشینم. صندلی را کنار پنجره ای گذاشتم که رو به کوچه ی پشت حرم باز میشد. مداح دعا را شروع کرد، به
اواسط دعا که رسید به رسم خودمان و به فارسی، شروع کرد به روضه خواندن، حال عجیبی کل مراسم را گرفته بود و جماعت غرق در اشک و سوز بودند که ناگهان صدای شلیک چند تیر در فضا پیچید، حواسها پرت شد و آن حال هم از بین رفت اما مداح باز هم ادامه داد. کم کم سروصدای تیراندازی بیشتر و بیشتر شد، از کنار پنجره رد تیرها را میدیدم که توی تاریکی خط سرخی می انداختند. همهمه ای توی جمع افتاد و مداح هم ناچار شد تا دعا را قطع کند.
بیشتر خانم ها که تا این لحظه به رسم خودمان و برخلاف عرف مراسم سوری، جدا از مردها و در گوشه ای دیگر نشسته بودند به طرف مردانشان دویدند. یاد حرفی که توی هواپیما به حسین زده بودم افتادم که «خدا رو چه دیدی. شاید این بار توی سوریه قسمتمون شد و با هم شهید شدیم.»
همهمه و سروصدا جای ذکر و دعا را گرفته بود اما من بی خیال به محل درگیری نگاه میکردم که زهرا با نگرانی و التماس گفت:« مامان تو رو خدا، بیا پایین بنشین.»
خیلی آرام بودم. درست مثل آرامش دخترانم در آن روز درگیری سه سال پیش در كَفَر شوسه که توی محاصره مسلحین بودیم. با خودم فکر میکردم که چه سعادتی بالاتر از اینکه داخل حرم حضرت رقیه در کنار حسین و دخترانم به شهادت برسم.
به تدریج صدای تیراندازیها کم شد. حسین و چند نفر دیگر که ظاهراً در حین دعا، طوری که کسی متوجه نشود خودشان را به محل درگیری رسانده بودند لحظاتی بعد وارد حرم شدند. یک مرتبه همه به سمت آنها حرکت کردند، تقریباً همه منتظر شنیدن خبرهایی بودند که طبیعتا حسین و دوستانش باید میداشتند. عده ای به بقیه علی الخصوص خانمها روحیه میدادند و عده ای با هیجان آمیخته با ترس میپرسیدند:« میشه از حرم خارج شیم؟» خادمان حرم زودتر به حرف آمدند و گفتند:« چیز مهمی نیست، یه تیراندازی عادی جلو یکی از پستهای بازرسی، پشت حرم بود. یکی دو نفر اسلحه داشتند با نگهبانها درگیر شدن. اتفاقی نیفتاد و کسی آسیب ندید.»
انتظار داشتم که مداح بنشیند و دعا را تمام کند اما چند تا «امن یجیب» خواند و سر و ته مراسم را به هم آورد.
وقتی برمیگشتیم. زهرا به حسین گفت:« بابا! بیشتر خانمها ترسیدند، منم ترسیدم. فقط مامان نشسته بود کنار پنجره و نمیترسید.
حسین خوشش آمد و با احساسی آمیخته با غرور گفت:« سالار اگه بترسه که دیگه سالار نیست.»
نزدیک یک ماه در سوریه بودیم. با حسین آمدیم و با حسین برگشتیم. سفری که خستگی چند سال دوری حسین را با دعا و زیارت از تنمان ریخت.
حسین کارش را در سوریه به فرمانده دیگری تحویل داد و به ایران آمد. برایم قابل پیش بینی بود که از تجربه او درجهت استمرار حرکت مقاومت استفاده کنند. فرمانده کل سپاه مسئولیت راه اندازی قرارگاه تازه ای را به او واگذار کرد تا جبههی مقاومت بیش از گذشته تقویت شود.
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت صد و دوم گاهی دست به قلم میشدم و مشاهداتم را
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت صد و سوم
در کنار این کار پرتحرک، خادم حرم امام رضا هم شد. انگار خدمت پنهان او در یک گوشه از حرم امام رضا، مایه آرام دل دور شدۀ او از حرم حضرت زینب بود. بی سروصدا دو هفته یکبار به مشهد می رفت و میآمد. چند باری هم به سوریه رفت.
یک روز وقتی از مشهد، برگشت گفت:« پروانه. نوکری حرم آقا امام رضا، یه لذت معنوی داره که دنیا رو از تن آدم میتکونه.»
گفتم:« شما که دنیا روسه طلاقه کردی.»
خندید:« حداقل شما میدونی که هنوز دلم یه جاهایی گیره.»
زیر و بم روح و جانم را بهتر از خودم میشناخت. چیزی گفت که حرف دلش بود و مجبور به سکوتم کرد. حتی سؤالی که فکرم را مشغول کرده بود را از ذهنم بیرون کشید:« میخوای بپرسی که بعد از تشکیل دفاع وطنی سوریه چه نیازی به سازماندهی نیرو تو ایرانه؟»
و خودش جواب داد:« دشمنان بیرون مرزها بیکار ننشستهان. همه جوره اومدن پشت سر مسلحین و تکفیری ها. با سلاح، پول، امکانات و حتی نیروی انسانی، دیروز در سوریه، امروز تو عراق و شاید فردا بخوان نزدیک مرزهای ما شیطنت کنن. آمادگی مردمی یعنی تضمین امنیت، پیش از وقوع بحران و جنگ.»
پرسیدم:« کاری هس که منم بتونم کمک کنم؟»
گفت:« آره، سرکشی به خانوادههای شهید مدافع حرم.»
انگار این پیشنهاد را از قبل آماده کرده بود. یکی دو بار از مظلومیت شهدای مدافع حرم که تعریف کرد، لابه لای صحبتهاش حرفهایی زد که سوختم. میگفت:« به خاطر یه سری محدودیتها، تعدادی از شهدای افغانی و پاکستانی توی ایران دفن میشن. شاید اونا یکی دو تا فامیل توی ایران داشته باشن. باید شما با اونا ارتباط داشته باشین، اما میتونین کارتون رو از سرکشی به خونواده شهدای ایرانی شروع کنین. این به کار اداری نیس. دولتی نیس، یه کار زینبیه.»
به حرمت نام مبارک حضرت زینب، کار سرکشی را شروع کردم. وقتی پای درددل بازماندگان شهدا می نشستم، به ژرف اندیشی حسین میرسیدم و به رسالت زینبی که او بر دوشم گذاشته بود.
بیشتر خانواده شهدا، نام حسین همدانی را از زبان شهیدشان شنیده بودند. یکیشان قبل از شهادت، تعریف کرده بود که:« کارم دیده بانی و هدایت آتش بود. دیدگاه جایی قرار داشت که اگر سرم را دو بار از یک نقطه بالا می آوردم
تک تیراندازهای تکفیری با قناصه میزدند توی سرم.
سردار همدانی وقتی به خط سرکشی میکرد، کنارمان مینشست. با آمدنش، بچه ها، روحیه میگرفتند. ترس را نمی شناخت. شجاع بود و خاکی. با ما غذا روز میخورد. توی همان خط مقدم که بیشتر ساختمانهای مسکونی بود. یک روز دیدم که نهارش را تا نصف خورد و بقیه غذایش را که برنج ساده بود توی پلاستیک ریخت و با من خداحافظی کرد. کنجکاو شدم و با دوربین دیده بانی از بالای ساختمان تا جایی که رفت، نگاهش کردم. باید از جایی عبور میکرد که زیر دید و تیر قناصه زنها بود. از آنجا هم رد شد و به جایی رسید که مرغی پا
شکسته، نشسته بود. برنج را ریخت جلوی مرغ و از همان مسیر برگشت.»
این خاطره را وقتی همسر شهید از زبان شوهرش تعریف کرد، تازه فهمیدم که یک
سینه حرف ناگفته از حسین در تک تک رزمندگان جبهه مقاومت وجود دارد.
محرم سال ۹۴، حسین طبق سنت دیرینه اش به هیئت ثار الله سپاه همدان رفت. من و بچه ها در تهران ماندیم. یکی از کسانی که در هیئت بود، چند قطعه عکس و فیلمی از حسین به ما نشان داد که لباس سیاه هیئت پوشیده و ظهر عاشورا برای مردم که بیشتر جوانان بودند، سخنرانی و مداحی میکند و مثل یک طفل یتیم و بی پناه، با صدای بلند گریه میکند و به پهنای صورتش اشک میریزد. وقتی به تهران آمد، خودش از حال خوشی که در محرم امسال داشت تعریف کرد و از اینکه برای اولین بار مداحی کرده بود، گفت. و من نگفتم که فیلم و عکس این مداحی را دیده ام. پرسیدم:« توی هیئت چی خوندی؟» گفت:« روضه که بلد نبودم. فقط پشت سرهم مثل میاندارها تکرار میکردم:« حسین آرام جانم، حسین روح و روانم، حسین دوای دردم، حسین دورت
بگردم.»
هر دو با ته مایه ای از شوخی با هم حرف میزدیم. خندیدم و گفتم:« حسین به قول بچههای جبهه، بدجوری نور بالا میزنی.»
گفت:« ناقلا، حالا که از سوریه اومدم و از معرکه دور شدم داری از این حرفا می زنی؟!»
گفتم:« نه، واقعاً میگم یه جور دیگه ای شدی.»
گفت:« یه مأموریت ناتمام دارم که باید تمامش کنم.»
نباید عیان حرف دلم را میزدم، فکر کردم که آمادگی ام را دیده و میخواهد به سوریه برگردد. زانوهایم سست شد و صدایم لرزان:« کجا؟ شما که تازه اومدی.»
فهمید که فکرم به سوریه رفته، غبار تردید را از ذهنم کنار زد:« خانوادگی میریم راهپیمایی اربعین.»
همان جمعی بودیم که دفعه قبل از فرودگاه امام به دمشق رفتیم. زهرا، سارا، حسین، من به اضافه برادر حسین، اصغرآقا و خانمش. چهار روز مانده به اربعین، سوار پرواز تهران. نجف شدیم.
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت صد و سوم در کنار این کار پرتحرک، خادم حرم امام
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت صد و چهارم
حسین اسم این سفر و حضور در راهپیمایی را تمام کردن مأموریت ناتمام گذاشته بود.
شب به نجف رسیدیم و به زیارت آقا امیرالمومنین علی علیه السلام رفتیم. چه صفایی داشت. من که در زینبیه در مسیر حرم به صدای تیر عادت کرده بودم، احساس
کردم در امن ترین نقطه روی زمین ایستاده ام.
شب منزل یک طلبه عراقی خوابیدیم که رسم میزبانی را با اخلاق و ادب و حسن خلقش، تمام کرد.
صبح کوله هایمان را برداشتیم. تازه فهمیدیم که چه خبطی کردیم. توی کوله من فقط پنج کیلو آجیل بود. سارا و زهرا هم بار اضافی آورده بودند. حسین وسایل غیر ضروری را کنار گذاشت و وسایل مورد نیاز ما سه نفر را توی کوله خودش جا کرد و کوله تقریباً نصف قد خودش شد. ماندیم که این کوله بلند و سنگین را چگونه میکشد. مقداری از بار را اصغرآقا به اصرار ازش گرفت و حرکت کردیم. همه کفش کتانی پوشیده بودیم.
فقط حسین دمپایی به پا داشت.
گفتم:« مگه میشه ۹۰ کیلومتر رو با دمپایی رفت؟!»
گفت:« نگاه کن به این پیرمرد و پیرزنا و بچههای عرب، بیشترشون دمپایی پاشونه، اگه ما از نجف شروع کردیم، اونا از بصره راه افتادن. یعنی ۷۰۰ کیلومتر راه میرن، فقط به عشق حضرت زینب.»
جلوتر از ما حرکت میکرد که گم نشویم. شال بلند و سیاهی روی سرش انداخته بود که کسی او را نشناسد. با این حال گاهی صیدِ نگاه دوستانش میشد.
دعا میخواندیم و راه میرفتیم و هر از گاهی به نیت یکی از رفتگان، گام میزدیم. سیل جمعیت میلیونی و حرکت روان آنها رو به کربلا، خستگی را از پاها به در
می برد.
هر طرف که نگاه میکردی، دیدنی بود. زنی را دیدم که دختر بچه اش را توی جعبه میوه گذاشته بود و با طناب روی زمین میکشید. پیرمردی که با دو پای قطع شده، چهار دست و پا روی زمین راه میرفت. کاروان جانبازانی که از ایران آمده بودند و با ویلچر این مسیر طولانی را طی میکردند. جوانان پرشور عراقی و لبنانی که با بیرق های بلند، شعر حماسی میخواندند و هروله کنان، صف مردم را می شکافتند تا به کربلا برسند.
روی بیشتر عمودها، عکس شهدای عراقی مدافع حرم بود و عده ای از بسیجیان ایرانی، روی کوله پشتی هایشان، عکس حاج قاسم سلیمانی را زده بودند. دیدن این همه شور و شعور، هر زائری را به عمق تاریخ میبرد و با کاروان اسیران کربلا،
همراه میکرد.
خسته که میشدیم. کنار هر موکبی که میخواستیم، می ایستادیم و از هر نوع غذایی که دوست داشتیم، میخوردیم. حسین جمعمان میکرد و میگفت:« فکر کنید که زینب کبری و کاروان اسرای شام تو این مسیرها چه کشیدن، چه
تازیانه هایی خوردن، چه توهینهایی شنیدن، چه تلخیهایی چشیدن. اما زینب کبری مثل کوه مقاوم و محکم تا آخر ماند تا پیام برادرش رو به گوش تاریخ برساند.»
حسین که حرف میزد، خودم را در زینبیه و دمشق میدیدم. کنار او و همپای او. اصلاً ما را آورده بود که مفهوم رسالت زینبی را با گوشت و پوست و استخوانمان، احساس کنیم.
دمدمای غروب، بیشتر مردم به داخل موکبها میرفتند، تا شب را صبح کنند. کمی دیر شده بود و اکثر جاهای مسقف پر بود. ناچار شدیم روی موکت، در محوطه باز بخوابیم. هوا کمی سرد بود. حسین برایمان چند پتو از گوشه و کنار
جمع کرد و سروسامانمان داد. خودش و برادرش هم به قسمت مردها رفتند.
خوابم نمیبرد حس پنهانی به من میگفت که این اولین و آخرین سفر اربعین با حسین است. خوب تماشایش کن. نصف شب روی دخترها را کشیدم و از دور به قسمت مردان که حسین میانشان بود، نگاه کردم. نخوابیده بود. زل زدم به او که اصلاً با خواب بیگانه بود و نماز شب را برای خودش مثل نماز واجب میدانست. زل زدم تا این لحظه های بی تکرار را خوب در خاطرم ثبت کنم.
بعد از نماز صبح، همان جا خوابش برد. زیر و رویش چند تکه کارتون انداخته بود. آفتاب که زد. چند تا جوان با دوربین فیلمبرداری بالای سرش ایستادند. برایشان سوژه خوبی بود. نزدیکشان شدم. یکیشان، حسین را شناخت و با تعجب گفت:« اِ نیگا کن، سردار همدانی هستن.»
حسین کارتون بزرگی را که رویش انداخته بود کنار زد و گفت:« چه سرداری، سردار کارتن خواب!:» عکسش را گرفتند و برای مصاحبه اصرار کردند. حسین رفت وضو گرفت و راه افتادیم. در حال راه رفتن مصاحبه میکرد. صدایش را نمی شنیدم اما میتوانستم حدس بزنم که باز از حضرت زینب میگوید و از رنج هایی که کشید.
روز دوم مثل روز قبل، یک سره راه رفتیم، هرچه به کربلا نزدیکتر میشدیم، جمعیت متراکم تر میشدند. ناچار شدیم مرحله به مرحله زیر عمودها، قرار بگذاریم. قرار آخر دم غروب، زیر عمود شماره ۶۵۰ بود. همه رسیدند الا برادر حسین، منتظر شدیم. خانمش خیلی نگران شد. حسین مثل شب گذشته همه را برای استراحت، توی یک موکب، سامان داد و خودش دنبال اصغرآقا گشت. اما پیدایش نکرد.
شب کنار آتشی که کنار جاده درست کرده بودند، نشست. جوراب هایش را کند.
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت صد و چهارم حسین اسم این سفر و حضور در راهپیمای
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت صد و پنجم
پاهایش تاول زده بود. حس خوبی داشت. تاولها را بهانه کرد و سر تعریف را باز:« وقتی با محمود شهبازی، قبل از فتح خرمشهر، جاده اهواز.خرمشهر را شناسایی میکردیم، پاهایمان مثل حالا تاول زد. تاولها رو میترکاندیم. پوستش رو قیچی میکردیم. جاش حنا میگذاشتم و با باند میبستیم. حالا همون احساس رو دارم. لذت میبرم. انگار محمود شهبازی کنارم نشسته و داریم تاول هامون رو
مرهم میذاریم.»
طاقت نیاوردم. از یک خانم توی موکب پماد گرفتم و به حسین دادم. گرفت و زد به کف پایش. به این فکر کردم که چرا میان ما فقط پاهای حسین تاول زد؟
روز سوم، روز آخر راهپیمایی بود. او باید با همان پاها تا کربلا میآمد. به خانم اصغرآقا دلداری میداد که شوهرش همین دوروبر است و پیدا میشود. سر قرار زیر هر عمود تا جمع شویم، میگشت تا اصغرآقا را پیدا کند. عمودهای آخر، همه کم آوردیم. بریدیم. عضلاتمان گرفته بود. اما حسین از جنب و جوش نمی افتاد. به هر سختی که بود تا عصر راه آمدیم و مثل روز گذشته دنبال جای استراحت گشتیم. موکب ها کمتر شده بودند و جمعیت متراکم تر و بیشتر. حسین هرچه گشت، جا نبود. زهرا داخل یک سوله که گوش تا گوش خانمها نشسته بودند، رفت و زن موکب دار را راضی کرد که ازش چند پتو بگیرد و گوشی اش را به عنوان امانت به زن داده بود که پتوها را برگرداند.
پتو کم بود. پسرش با عصبانیت آمد و پتوها را گرفت. به حسین برخورد و غیرتی شد. رفت و از جایی چند تکه حصیر پیدا کرد و بینمان تقسیم کرد و با خنده گفت:« یه کم به حس و حال جبهه نزدیک شدیم.»
دخترها خوششان آمد. رفتند و یک گوشه خوابیدند. نصف شب باران گرفت. میآمد و روسری دخترها را مرتب میکرد و حصیرها را رویشان میکشید و مثل نگهبانها تا پاسی از شب کنار آتش نشست.
فردا صبح بعد از نماز به طرف کربلا حرکت کردیم و نزدیک ساعت ۱۱ چشمانمان از دور به بین الحرمین افتاد. اول به زیارت قمر بنی هاشم رفتیم و بعد غرق در جذبه روحانی حرم سیدالشهدا شدیم. در این مدت حسین فقط یکبار داخل حرم
آمد. با زن برادرش میگشت تا اصغر آقا را پیدا کند که بالاخره پیدا کرد.
وقتی به ایران برمیگشتیم زهرا ازش پرسید:« بابا، امسال بهت خوش گذشت یا اربعین سال گذشته؟»
گفت:« این راه رو باید مثل حضرت زینب با خونواده اومد. خوشی اون در زیبا دیدن سختی هاس.»
این اواخر پیش عروسها، پسرها، دخترها، دامادم و نوه ها، حسین صدایش نمیزدم. او هم به من پروانه و سالار نمیگفت. برای هم شده بودیم حاج آقا و حاج خانم .
یک شنبه روزی بود که از جلسه با فرماندهی کل سپاه و فرمانده نیروی قدس آمد. خیلی خوشحال بود. خوشحالی را اگر با کلمات بروز نمی داد، من به تجربه چهل سال زندگی با او از چهره اش میخواندم. این بار نشاط، هم از چهره اش می بارید و هم از کلماتش:« حاج خانم، طرحی رو که برای سوریه دادم، باهاش موافقت کردن ان شاء الله، فردا میرم سوریه.»
جا خوردم. توی چهار سال گذشته از شروع جنگ در سوریه، به این رفتن های طولانی و آمدنهای کوتاه و چند روزه عادت کرده بودم. خودش آخرین بار که از سوریه آمد گفت:« حاج قاسم، یکی از فرماندهان رو جایگزین من کرد و توفیق دفاع از حرم بعد از چهار سال ازم سلب شد.»
پرسیدم:« شما هنوز یک سال و چند ماهه که اومدی. یعنی دوباره به این زودی میخوای برگردی؟!»
پرانرژی گفت:« با طرحی که برا آینده سوریه داده بودم، موافقت شد. میشه خودم ترم؟»
بق کردم و سرم را پایین انداختم. سکوتم را که دید، گفت:« اما اینبار، دو سه روزه بر می گردم.»
شنیدن این حرف از کسی که عادت نداشت برای رفتنش زمان و مدت تعیین کند، متعجبم کرد.
انگار میخواست همه نبودن ها و دیرآمدنها را جبران کند. گفت:« حاج خانم، به وهب و مهدی و خانم هاشون بگو بیان، ببینمشون.» اول به وهب زنگ زدم. قبول نکرد خانه اش به خانه ما خیلی دور بود. دیر از سرکار میآمد و صبح زود میرفت. حق داشت که نیاید. به حسین گفتم:« وهب نمیتونه بیاد.» حسین در چنین مواردی جانب پسر و عروسش را میگرفت. انتظار داشتم بگوید:« اشکالی نداره. نذار به زحمت بیفتن اذیتشون نکن.» اما گفت:« دوباره زنگ بزن، بگو بابا میخواد بره سوریه، حتماً بیا.» دوباره به وهب زنگ زدم. مثل من از خبر رفتن حسین به سوریه جا خورد و گفت:« الآن راه میافتیم.» بعد به مهدی که خانه اش نزدیک خانه ما بود، خبر دادم. حسین هم تا بچه ها برسند، آلبوم عکسهای دوران جنگ را که کمتر سراغشان می رفت باز کرد. جوری روی بعضی از عکسها توقف میکرد که انگار بار اول است آنها را میبیند. او غرق در عکسها بود و من غرق در او، تا وهب و مهدی رسیدند محمد حسین پسر وهب و ریحانه دختر مهدی تقریباً چهارساله بودند و هم بازی. دنبال هم میکردند. حسین وارد بازیشان شد.
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت صد و پنجم پاهایش تاول زده بود. حس خوبی داشت. ت
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت صد و ششم
گاهی میپرید و محمدحسین را میگرفت تا ریحانه قایم شود و برایشان شکلک در میآورد. کوچولوهای وهب و مهدی، درست مثل بچگی های خودشان بودند، از سر و کول او بالا میرفتند و ازش آویزان میشدند، تا خسته شدند. حسین رفت سراغ فاطمه که نوه بزرگمان بود و حانیه دختر چهار ماهۀ مهدی و هر دو را چسباند سینه اش و به وهب و مهدی گفت:« از ما عکس بگیرین، این عکسها خاطره میشه.»
دلشوره به جان همه، حتی عروسها افتاده بود. و هب گفت:« خانمم وقتی ازم شنید بابا میخواد بره سوریه، توی دلش خالی شده.» خانم مهدی هم محو در پدر بزرگ بچه هایش بود. پدر بزرگی که خودش را با نوهها مشغول کرده بود ولی از نگاه و سکوتمان بو برده بود که نگرانیم.
اول وهب را برد توی اتاق و تنهایی با او صحبت کرد. بهش گفته بود که توی سوریه کار گره خورده و باید برگردد. بعد با مهدی جداگانه صحبت کرد. حتماً مثل حرفهایی که با وهب زده بود.
از توی اتاق که پیش جمع آمد خونسرد و عادی نشان داد. حتی رفت توی آشپزخانه، سالاد درست کرد. بعد سفره را انداخت و آمد کنار من، کمک کرد که غذا را بکشم. کمک کردن توی خانه، کار همیشگی اش بود. طی چهل سال زندگی مشترک حتی برای یک بار هم از من یک لیوان آب نخواسته بود. اما این بار متفاوت با همیشه به نظر می رسید. نمیگذاشت عروسها کمک کنند. انگار قرار بود، او کار کند و ما تماشایش کنیم.
وقت رفتن، عروسها و نوه ها را بوسید. وهب و مهدی را محکم در آغوش گرفت و با مهربانی تا جلوی در بدرقه شان کرد. پسرها که رفتند، گفتم:« از اینکه چشم انتظار رفتند، ناراحتم.»
و با صدایی گرفته پرسیدم:« یعنی واقعاً دو سه روزه برمیگردی؟!»
گفت:« آره حاج خانم جان.»
خندیدم:« چند وقته که دیگه سالار صدام نمیکنی.»
به جای اینکه جوابم را بدهد، مثل مداحان ذکر گرفت و زمزمه کرد:« حسین، سالار زينب.»
شاید حسین میخواست با این پاسخ کوتاه و چند لایه به اینجا برساندم که از حالا، نه تو سالاری و نه منِ حسین.
داشت همچنان میخواند که تلفنش زنگ زد. برای چند لحظه ساکت شد و
بعد، برق شادی میان چشمانش جهید. گفت:« فردا نمیرم، سوریه.»
هر دو خوشحال شدیم. من به خاطر نرفتن او خوشحال شدم اما نمیدانستم او به خاطر چه موضوعی شاد شد. پرسید:« خیر باشه، چی شنیدی؟»
گفت:« از این خیرتر نمیشه، فردا قرار ملاقات مهمی با حضرت آقا دارم. بعد از دیدن ایشون میرم.»
بساط گردو شکستن را پهن کرد و مشغول شد. با تعجب پرسیدم:« چه کار میکنی؟ مگه فردا صبح زود نمیخوای بری دیدار آقا؟»
با خوشرویی جواب داد:« سارا خانم، صبحونه گردو با پنیر دوست داره، میخوام برای این چند روزی که نیستم، براش گردو بشکنم.» سارا خوابیده بود وگرنه با دیدن این صحنه، مثل من، آشوبی به جانش می افتاد که خواب را از چشمانش
می گرفت.
خورشید صبح دوشنبه تا طلوع کند، حسین پلک روی هم نگذاشت. آن شب برای او، حکم شب قدر را داشت. توی اتاق شخصی اش رفته بود و هر بار که پنهانی به او سر میزدم. عبا به دوش روی سجاده اش نشسته بود و مناجات میکرد و گاهی، گریه.
صبح
که صبحانه را آوردم. توی چشمانش نمیتوانستم نگاه کنم. تا نگاه
میکردم، سرم را پایین میانداختم، از بس صورتش یک پارچه نور شده بود. ساعت ۸ بدون هیچ اثری از خستگی و بی خوابی راهی بیت رهبری شد. وقتی برگشت سر از پا نمیشناخت. گفت:« حاج خانم نمیخوای ساکم رو ببندی؟» گفتم:« به روی چشم حاج آقا، اما شما انگار توشه ات رو برداشتی.»
لبخندی آمیخته با هیجان زد و گفت:« آره، مزد این دنیایی ام رو امروز از حضرت آقا گرفتم، ایشون فرمودند:« آقای همدانی، توی چهار سالی که شما توی سوریه بودین، به اسم دعاتون میکردم.» و در حالی که جای وصیت نامه اش را نشان میداد، گفت:« حس میکنم که خدا هم ازم راضی شده.»
دلم هری ریخت، پرسیدم:« یعنی چی که خدا ازت راضی شده؟»
حرف را برگرداند:«حاج خانم، یه زنگ بزن، زهرا و امین بیان ببینمشون.» زهرا و امین را پیش از میهمانی شب قبل دیده بود اما چرا اصرار داشت، آنها را دوباره
ببیند؟!
هنوز ذهنم درگیر آن جمله «حس میکنم خدا هم ازم راضی شده» بودم. حرفی که او از سریقین گفته بود. اما دل من را می لرزاند. گفتم:« زنگ میزنم، بعدش
چی؟»
گفت:« بعدش سفره رو بینداز که خیلی گرسنه ام.»
رفتم توی آشپزخانه اما تمام هوش و حواسم به او بود. نهار را کشیدم دستم به غذا نمیرفت. غصه ای گلوگیر راه نفسم را بسته بود. حسین زیر چشمی نگاهم میکرد. قوت سارا هم از شنیدن خبر رفتن بابا، یسته بود. گفتم:« تا من ساکت رو حاضر کنم و زهرا و امین بیان، شما برو به چرت بخواب.»
ساکش را برداشتم و مثل همیشه، از قرآن و مفاتیح تا حوله و لباس های اضافی، داروها و مقداری تنقلات گذاشتم و رفتم توی اتاقم، دراز کشیدم اما خوابم نمی برد. از این دنده به آن دنده میچرخیدم مینشستم.
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت صد و ششم گاهی میپرید و محمدحسین را میگرفت تا
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت صد و هفتم
آیة الکرسی می خواندم، اما باز بلند میشدم.
کمردرد اذیتم میکرد. یکی از دوستانم برای کمک به منزلمان آمد و داشت حیاط را آب و جارو میکرد که گفت:« حاج خانم فکر میکنم حاج آقا رفته پایین و داره کار میکنه.»
گفتم:« نه، حاج آقا توی اتاقشون دارن استراحت میکنن.»
با این حال به طبقه پایین که حکم انباری داشت، سر زدم. توی طبقه پایین یک یخچال فریزر قدیمی پارس داشتم که خیلی برفک میزد. دیدم حسین با پنکه و یک قابلمه آب جوش، فریزر را تمیز میکند. پرسیدم:« شما اینجا چکار میکنی؟! مگر قرار نبود استراحت کنی؟» همین طور که برفک ها را آب میکرد، گفت:« چون شما کمردرد دارین، فکر کردم که کمکتون کنم.»
کار تمیز کردن طبقه پایین که تمام شد، زهرا و شوهرش رسیدند. امین رفت خشک شویی سر کوچه و زهرا و سارا چای آوردند و میوه گذاشتند جلوی بابایشان. حسین خواست چای را با سوهان بخورد. سارا یادآوری کرد:« بابا شما قند دارین، سوهان براتون خوب نیس. نخورین.»
حسین نرم و صمیمی به سارا گفت:« بابا جان، قند رو ولش کن، کار از این حرفا گذشته.»
زهرا پرسید:« ولی شما همیشه پرهیز میکردین و به ما هم سفارش، که چیزی که براتون خوب نیس، نخورین.»
حسین دوباره نگاهی به صورت زهرا و سارا انداخت و نگاهش را تا من که دلم مثل سیر و سرکه میجوشید، امتداد داد و یک باره گفت:« برای کسی که چند روز دیگه، شهید میشه، فرقی نمیکنه که قندش بالا باشه یا پایین.» چای را سر نکشیده بود که دخترها زدند زیر گریه.
گفتم:« حاج آقا، بازداری برای بچه ها روضه میخونی؟ به خاطر این گفتی صداشون
کنم؟!»
خونسرد و متبسم گفت:« آره حاج خانم، واسه این گفتم بچه ها بیان که خوب نگاهشون کنم.»
صدای گریه زهرا و سارا بالا رفت. گریه ای معصومانه که داشت آتشم میزد. من و حسین فقط به هم نگاه میکردیم. نیازی به سخن گفتن نبود. با نگاهش به من میگفت پروانه خوب نگاهم کن، این آخرین دیدار است. باید سیر نگاهش
سر میکردم؛ فقط نگاه، بدون گریه و آه . چرا که اگر احساساتی میشدم، دخترانم سر به دیوار میکوبیدند. گفتم:« بچهها بابای شما، نزدیک چهل ساله که در معرض شهادت بوده. اما رفته و خداروشکر، برگشته.»
حسین سکوت را شکست:« نه حاج خانم جان این دفعه...» و جمله اش را ناتمام رها کرد. دخترها دست روی گوشهایشان گرفته بودند و گریه میکردند. وقتی دید که همه بال بال میزنند، حتماً دلش سوخت و به روایتی در باب آمادگی حضرت زینب برای روزهای سخت پرداخت:« روزی زینب کبری قرآن میخواند. پدرش علی رسید و گفت دخترم میدانی که خداوند برای فردای تو چه تقدیر کرده؟ زینب فرمود:« مادرم زهرا همۀ قصه زندگی ام را برایم گفته؛ از ظلمی که به برادرم حسین در کربلا می رود تا اسارت خودم و قرآن میخوانم تا برای آن روزها خودم را آماده کنم.»
روایتی که حسین خواند، مرا به حرم زینب کبری برد و دلم را تکان داد. با دست اشکهای چشم دخترانم را پاک کردم و گفتم:« حاج آقا اگر شهید شدی، شفاعتم میکنی؟»
نگاهم کرد و با یقینی که از قلب مطمئنش برمی خواست، گفت:« بله.»
غم دلم را خوردم و صدایم را صاف کردم و گفتم:« حاج آقا، اگه شهید شدی، من جنازه شما رو برای خاکسپاری به همدان نمیبرم.»
خندید و گفت:« حتماً میبری.»
گفتم:« برای من دردسر درست نکن. من و این بچه ها باید، هی بریم همدان و
بیایم تهران.»
گفت:« واجبه که به وصیتم عمل کنی. یکی از وصیت هام اینه که همدان کنار دوستان شهیدم، دفنم کنید.»
اسم دوستان شهیدش را که آورد، کمی بغض کرد. همان اندازه که زهرا و سارا برای بابایشان میسوختند، او برای دوستان شهیدش میسوخت. گاهی به من میگفت:« من شاهد شهادت هزاران دوست تهرانی، همدانی، گیلانی بوده ام. هر کدام از این شهادت ها، داغی بر دلم نشانده.»
حرفهای حسین، زهرا و سارا را کمی آرام کرد. حالا فقط بیکلام به پدرشان نگاه میکردند. تنهایشان گذاشتم و سری به اتاق شخصی حسین زدم. اتاق به هم ریخته بود. به جز یک دست لباس و حوله و یک کتاب، بقیه وسایلی را که برایش داخل ساک گذاشته بودم، بیرون گذاشته بود. عبایش همیشه روی گیره جالباسی آویزان بود و سجاده اش همیشه روی زمین، پهن. عبا و سجاده اش را تا زده بود و داخل کمد گذاشته بود.
برگشتم پیش زهرا و سارا، که امین از خشک شویی رسید. او هم مثل زهرا و سارا، چشمش سرخ و پلکهایش باد کرده بود. اما او چرا؟ نگاهی به چهره گرفته
صورت خیس زهرا انداخت و با بغض گفت:« حاج آقا که نرفته؟»
و زهرا بی حوصله جواب داد:« نه هنوز.» و پرسید:« گریه کردی امین؟!»
امین که از سکوت سرد خانه فهمیده بود چه گذشته، پاسخ داد:« رفتم از خشک شویی عباس آقا لباس بگیرم، عباس آقا منو که دید، گریهاش گرفت. پرسیدم چی شده؟ گفت:« حاج آقا همدانی اومد اینجا، ازم حلالیت خواست.» امین به اینجا که رسید، بغضش ترکید و گفت:«
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت صد و هفتم آیة الکرسی می خواندم، اما باز بلند م
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت صد و هشتم
حاج آقا داره میره حلب برای هدایت عملیات.»
تا تلخی وداع را کم کنم، زورکی خندیدم و گفتم:« به حاج آقا بگم که عملیات
رو لو دادی امین آقا؟»
دل و دماغ پاسخ نداشت.
ساعت ۶ عصر شد. حسین ساکش را برداشت دستانش را دور گردن زهرا و سارا حلقه کرد و چسباند به سینه اش. دخترها بغض کردند و قرآن بالای سرش گرفتند. قرآن را بوسید. خداحافظی کرد و رفت توی حیاط و دوباره برگشت. باز خداحافظی کرد و مکثی و نگاهش روی انگشتری سرخی که داشت، متوقف شد
و برای بار سوم رفت توی اتاقش، حلقه انگشتری را که سالهای سال توی دستش داشت و جز برای وضو در نمی آورد، در آورد.
دخترها جلوی در معطل و منتظر بودند. اما من تا اتاق دنبالش کردم. عقیق را قبل از اینکه مقابل آینه بگذارد، به چشمانش کشید و بوسید. عقیق سرخی که یادگار محمود شهبازی بود. حسین میگفت:« محمود قبل از شهادتش این انگشتری را به من داد. نمیخواست هیچ چیزی از این دنیا را با خود داشته باشد.
از کنج اتاق نگاهش میکردم. وقتی انگشتری را کنار آینه گذاشت، یک آن سرم گیج رفت. به صورت پرنورش که توی آینه بود، خیره شدم تا حالم خوب شد. پشت سرش تا آستانه در آمدم. اما پایم روی زمین نبود.
برای بار سوم خداحافظی کرد. سارا یک کاسه آب آماده کرده بود که پشت سرش بریزد. گفتم:« نریز دخترم.» مثل مادران و همسرانی که در سالهای جنگ فرزند یا شوهرانشان را بدرقه میکردند، همراهی اش کردیم. دست تکان داد و رفت.
از بلندگوی مسجد انصارالحسین صدای بلند اذان می آمد. دست زهرا و سارا را گرفتم و برگشتم و نماز مغرب و عشا را روی سجاده حسین که از دمشق آورده بود، خواندم. سجاده ای که بوی اشکهای حسین را می داد. زهرا شام درست کرد. بی
میل بودم. وهب و مهدی هم رسیدند و جای خالی بابا را دیدند.
رفته بود اما خانه پر از او بود. به هرجا نگاه میکردم، میدیدمش و صدایش را ی شنیدم که میگفت:« سالار شدی برای این روزها.»
گفته بود، دو سه روزه برمیگردم. اما حالا برای او و من، همه پرده ها کنار رفته و میدانستم که سالهاست منتظر رسیدنِ همین دو سه روز بوده است. از همان روز که میگفت:« همۀ کارِ من به زینبِ حسین، گره خورده تا من امتحانی حسینی بدهم و تو امتحانی زینبی.» از همان روز که خواب دید از یک معبر تنگ و تاریک به سختی میگذرد و به یک کانون نور میرسد.
دلم داشت توفانی میشد. قرآنی را که سید حسن نصرالله به سارا هدیه کرده بود، باز کردم و سورۀ "یاسین را خواندم، قلبم آرام تر شد. عقربه ها، ساعت ۹ را نشان میدادند یعنی وقت پرواز تهران دمشق که از گوشیام صدای دریافت پیامک
آمد. اسم بابا حسین افتاده بود. با این پیامک «خداحافظ.»
سه روز از رفتنش به سوریه گذشته بود. هر روز، دو سه بار زنگ زد. احوال بچه ها را پرسید و آخر سر، تأکید کرد که حتماً برای عروسی برادر یکی از دوستانش به
شمال برویم.
شمال و عروسی برای من و بچههایی که دلمان با حسین، بود زندان به حساب می آمد اما نمی توانستم حرف و تأکید چندباره او را زمین بگذارم و عملی نکنم. حتماً این تأکیدها، علتی داشت که من متوجه آن نبودم.
با امین و زهرا و سارا راهی شمال شدیم. همان جمعی که چهار سال پیش در آن شرایط بحرانی به سوریه رفته بودیم. حالا حسین، تنها در سوریه بود و ما بی حوصله و دل گرفته در شمال.
امین پشت فرمان بود. زهرا و سارا هم دمق و کم حرف، چپ و راست من نشسته بودند و شاید که نه، حتماً به حرفهای روز آخر بابایشان فکر می کردند. حرفهایی که یادش از درون، آتشم میزد و مدام در ذهنم تکرار میشد: «این دفعۀ آخره که میرم» «میرم اما خیلی زود بر میگردم.»، «یک کار ناتمام دارم
میرم که باید تمامش کنم»، «کار از نخوردن قند گذشته»، «منو پیش دوستان شهیدم، توی گلزار شهدای همدان دفن کنید.»
هر چقدر با خودم کلنجار میرفتم، خودم را مهیای رفتن به عروسی نمیدیدم. آخر چه دلیلی داشت که بعد از آن وداع تلخ، از سوریه زنگ بزند و اصرار کند که «برید شمال، عروسی پسر دوستم» و آدرس بدهد و هی زنگ بزند تا مطمئن شود که رفته ایم به عروسی یا نه.
غروب روز سومی
که حسین رفته بود، به ساری رسیدیم. شمالِ سرسبز و همیشه زیبادر هجوم پاییز، رنگ باخته بود و از آن گرفته تر آسمان بود که در توده هایی از ابرهای خاکستری و سیاه به هم میپیچید که شاید ببارد.
به سالن محل برگزاری عروسی رسیدیم. نماز مغرب و عشا را خواندیم و بعد بی حوصله با نگاهمان با هم حرف زدیم، حرفهای بیکلامی که پر بود از یاد
«بابا حسین.»
آماده رفتن به سالن میشدیم که عقده دل آسمان باز شد و بدون اینکه داشتیم ببارد، چند رعد و برق به جان ابرها افتاد. سارا گفت:« مامان اومدیم اینجا که چی؟! وقتی بابا نیست!»
جوابی ندادم یعنی جوابی نداشتم که بدهم.
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت صد و هشتم حاج آقا داره میره حلب برای هدایت عمل
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت صد و نهم
آسمان دوباره صاعقه زد و توفان روی زمین خودی نشان داد و آنسوی دشت، گردبادی عظیم و چرخان ساخت که تنوره میکشید و مثل هیولا همه چیز را در خود میبلعید.
خودمان را جمع و جور کردیم و باز غبار تردید و این بار از زبان زهرا:« مامان برگردیم تهران، شاید بابا امشب بیاد.»
غمی تلنبار شده وجودم را چنگ میزد و بعضی گلوگیر داشت خفه ام میکرد امین به جای من جواب زهرا را داد:« اگه برگردیم خیلی بد میشه. حالا که تا اینجا آمدیم، امشب رو بمونیم، فردا برگردیم.» تا آن روز به این اندازه، خودم را مضطر و درمانده ندیده بودم. نه دل رفتن به میهمانی داشتم و نه میل برگشتن به خانه ای که حسین در آن نبود. بچه ها منتظر جوابم بودند. نگاهی به ساعت انداختم. از شش عصر گذشته بود و عقربه ثانیه شمار انگار مثل نبض من میتپید و می ایستاد.
آمدم به دخترها بگویم که بابا اصرار داشته که بیاییم اینجا، که رعد و برقی تند و تیز میان ابرها دوید و پشت بندش با غرش آسمان زلزله ای به جان زمین افتاد و بارش شلاقی باران، به جای همه ما حرف زد. چاره ای نداشتیم که آن شب را در شمال بمانیم. مثل آدمهای ماتم زده، رفتیم یه گوشه سالن نشستیم. میزبان هم فهمیده بود که دل ما آنجا نیست. توی مراسم متوجه شدم که ما به نیابت از حسین در این عروسی شرکت کردیم. اینجا بود که علت اصرار او برای حضور در مراسم عروسی را فهمیدم. برادر داماد یکی از صدها جوانی بود که حسین با جاذبه شخصیتی خود او را به سوریه برده بود و میخواست با فرستادن ما به عروسی جای خالی خودش را پر کند.
شب به پیشنهاد میزبان برای استراحت به جایی رفتیم. اما دلشوره و نگرانی بی قرارمان کرده بود. دنبال بهانه ای بودیم که برگردیم. تلفن امین زنگ خورد. امین چند ثانیه گوش کرد و دستش را جلوی دهانش -طوری که ما نشنویم- گرفت و
کجکی ایستاد و یکی دو بار هم به من نگاه کرد.
قیافه نگران امین دلم را ریخت. این قیافه نگران را یک بار هم وقتی که در مکه بودیم و خبر مرگ خواهرم ایران را به او دادند، دیده بودم. نخواست یا نمیتوانست حرف بزند فقط رنگ از رخسارش پریده بود. آمدم بپرسم:« کی بود؟ چی گفت؟» که گوشیش دوباره زنگ خورد. چند قدم رفت و دورتر شد و مثل آدمهای قهر پشت به ما کرد. میخواستم بدوم، گوشی را بگیرم و از کسی که نمیدانستم کیست، بپرسم چه اتفاقی افتاده؟ که گوشی خودم زنگ خورد. یکی از دوستان حسین بود با صدای لرزان سلام داد. زبانم از خشکی داشت به سقف دهانم می چسبید. حتی نتوانستم جواب سلامش را بدهم بی مقدمه پرسید:« از حاج آقا چه خبر؟، نیومده ایران؟» فقط توانستم بگویم: «نه.» او خداحافظی کرد و قلب من به
کوبش درآمد. سریع تر و بیشتر از ثانیه شمار، شروع کرد به تپیدن.
چیزی از درونم مثل شعله، زبانه کشید و بالا آمد و راه نفسم را بست. احساس کردم لبهایم مثل کویری که سالیان سال، طعم باران را نچشیده باشد، قاچ و ترک خورده شده. نمیتوانستم خودم را برای خبری که حسین مقدماتش را سه روز پیش، هنگام وداع داده بود، آماده کنم. حتی نمیتوانستم به زهرا و سارا که کم کم از تماسهای مشکوک امین و تغییر حال من، حس بدی پیدا کرده بودند، نگاه کنم. فکر میکردم که اگر نگاه به نگاهشان بیندازم، بغض گلوگیرم باز می شود و
آن وقت با گریه من قلب مهربان و بابایی آنها خواهد شکست.
کلافه و درمانده دنبال مفری بودم که از خودم رهایی پیدا کنم و حالم را طبیعی نشان بدهم. همان را گفتم که آنها دوست داشتند بشنوند:« بهتره برگردیم تهران» دخترها سکوت کردند و آماده رفتن شدند دلم برایشان سوخت بیشتر به خاطر سکوتشان، و حتم داشتم علی رغم یک سینه سؤال، برای مراعات حال من سکوت کرده اند.
امین پشت فرمان نشست و بی هیچ اشاره ای به آن تماسهای مشکوک، پا روی گاز گذاشت. و سکوتی گزنده و جانکاه میان ما حاکم شد.
ساعت دو نیمه شب بود و ما هنوز به نیمه راه نرسیده بودیم. هر چقدر می رفتیم، جاده دورتر میشد. انگار که در بی انتهاترین جاده دنیا هستیم.
نمی دانستم که این ثانیه های دیرگذر و این جادۀ کشدارن کی به پایان می رسد. نه میتوانستم حرف بزنم و نه سکوت کنم و نه جاده به مقصد و انتها می رسید.
هلال سفید و کمانی ماه هم که وسط سینه آسمان نشسته بود، نمی توانست ذهنم را حتی برای یک لحظه از حسین دور کند. باید به زینب کبری متوسل میشدم. این تنها راه برای بیرون آمدن از این آوار غم بود. با خودم گفتم:« زینب جان کمکم کن. دستم را بگیر. توانم بده، تا تحمل کنم شهادت حسینم را، عزیزم را، تکیه گاه یک عمر زندگی ام را.» و همین طور که بازینب کبری درد دل میکردم برای خودم روضه خواندم. حواسم به دخترانم نبود. انگار توی ماشین، خودم بودم و خودم. زیر لب تکرار میکردم:« امان از دل زینب. امان از دل ...» که با هق هق گریه زهرا و سارا تکان خوردم.
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت صد و نهم آسمان دوباره صاعقه زد و توفان روی زمی
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت صد و دهم
مثل ابر بهار میباریدند و شیون کنان میپرسیدند:« مامان چی
شده، بابا؟!» دیگر نمیتوانستم به چشمان اشکبارشان نگاه نكنم. هنوز کسی به صراحت نگفت بود که حسین شهید شده اما دلهایمان به ما دروغ نمیگفت.
زهرا و سارا مثل کودکی هایشان، خودشان را توی بغلم انداختند و زارزار گریه کردند. امین هم، بیقرار بود. فقط من برخلافِ دل آشوبیام، صورتی آرام داشتم و اشک نمیریختم. حالا زنگ تلفن هم یکریز میخورد، بی جواب میماند، قطع میشد و دوباره میزد. انگار هیچ کس دوست نداشت خبر آن طرف خط را بشنود. منتظر بودم که وهب یا مهدی زنگ بزنند اما دوست حسین، به امین زنگ زد. امین که تا آن لحظه توداری میکرد باز سعی کرد بر احساساتش غلبه کند، اما بغض کرده بود.
به یاد آوردم که در سالهای جنگ، وقتی با خواهران بسیجی و مادران شهدا برای دادن خبر شهادت رزمندهای میرفتیم اول از مجروحیت حرف میزدیم و کم کم به خانواده میگفتیم:« حال بچۀ شما خوب نیست و توی بیمارستانه و بعد که آمادگی خانواده را بیشتر میدیدیم، میگفتیم فرزندتان شهید شده.»
حالا تمام آن غمهایی که آن لحظات در دل و جان خواهران، همسران و مادران شهدا میآمد در درونم جمع شده بود. زهرا با التماس پرسید:« امین بگو چه
اتفاقی برای بابا افتاده؟!»
سارا هم با گریه همین درخواست را از امین داشت امین. گفت:« میگن حاج آقا یه کم مجروح شده.» زهرا باگریه گفت:« اما هر وقت که بابا مجروح می شد، کسی به مامان زنگ نمیزد.» و معصومانه با اشکی که روی چشمش پرده شده بود، نگاهم کرد و پرسید:« می زد؟!»
جوابی ندادم. امین یک گام جلوتر گذاشت و گفت:« این مجروحیت با مجروحیت های دفعه قبل فرق میکنه، احتمالاً حاج آقا رفته توی حالت كما.»
سارا با لحنی که از آن معصومیت میبارید گفت:« فقط زنده باشه، براش نذر می کنیم که خوب شه.» و به من خطاب کرد:« مامان چی نذر کنیم که بابا از کما بیاد بیرون؟»
صدای اذان از مسجدی کنار جاده میآمد. جواب سارا را ندادم. امین کنار مسجد ایستاد. نماز را خواندیم. نمازی که پر بود از استغاثه برای صبر بر این مصیبت. بعد از نماز چادرم را روی صورتم کشیدم. آرام گریه کردم تا کمی خالی شدم و دوباره سوار ماشین شدیم و افتادیم در آن مسیر کشدار و جادۀ بی انتها، تا کی
برسیم.
زهرا و سارا آرام تر شده بودند و من به وهب و مهدی و عروسها و نوه ها فکر میکردم و با خودم حرف میزدم:« الان در چه حالی ان؟ بیدارن یا خواب؟ شاید مثل این تلفن های گنگ و مبهم به اونها هم زنگ زدهان و ته ماجرا رو نگفته ان. شاید هم خبر رو زودتر از من شنیده ان و دارن خونه رو برای آمدن مردم سیاهپوش میکنن. اما اگر خبر رو شنیده بودن که حتماً وهب یا مهدی زنگی به من میزدن. بهتر نیست خودم به وهب زنگ بزنم؟ و... آره باید به وهب زنگ بزنم اما این وقت صبح ؟!
حداقل صبر کنم تا آفتاب در بیاد. نه. تا اون موقع خیلی دیره...»
حرف زدن های با خود و فکرهای جورواجور تمامی نداشت. باید تصمیم میگرفتم. دستم به گوشی رفت. دخترها پرسیدند:« مامان میخوای به کی زنگ بزنی؟» گفتم:« به وهب.»
بالاخره زنگ زدم. فاطمه نوۀ بزرگم که حتماً برای نماز صبح بلند شده بود، جواب داد. صدایش صاف بود و زلال. گفتم:« اگه بابات نرفته سرکار گوشی رو بده
بهش.»
فاطمه تا وهب را صدا کند، برای ثانیه هایی لال شدم که خبر را چطوری بدهم. عكس العمل وهب هم مثل فاطمه، عادی بود. شاید فقط زنگ زدن آن وقت صبح، برایش غیر منتظره بود. سلام کردم و گفتم:« چطوری وهب جان؟»
گفت:« خوبم مامان. خدای نکرده اتفاقی براتون توی جاده افتاده؟!»
گفتم:« برای ما نه ولی مثل اینکه با بارفته توی حالت کما.»
وهب آن طرف ساکت شد. نخواستم بچه ام را بیشتر از این توی هول و ولا بیندازم یک دفعه گفتم:« وهب، بابا شهید شده.»
داشتم میگفتم به مهدی هم خبر بده که گریه اش گرفت و گوشی را قطع کرد.
تا چند دقیقه در خودم بودم که وهب زنگ زد. اولش گفت:« بابا خیلی مظلوم بود.» و بعد ادامه داد:« شهادت حقش بود. ناز شصتش که به اون چیزی که
می خواست، رسید»
لحن مؤمنانه وهب، حرف ناگفته من بود. راست میگفت. از عدالت خدا دور بود که حسین پس از این همه سختی و رنج از رفقای شهیدش جا بماند. ما او را برای
خودمان میخواستیم و او خودش را برای خدا.
پرسیدم:« مهدی خبر داره؟»
گفت:« زودتر از من خبردار شده. گوشی من هم تا صبح چند بار زنگ خورده اما روی حالت بی صدا بوده. خبر رفته روی سایتها.
گفتم:« با مهدی و بچه ها برو خونه ما هم داریم میایم.»
از کنار مسجد انصارالحسین رد شدیم. مسجدی که حسین بعد از نماز شب توی خانه، نماز صبحش را به جماعت آنجا میخواند. به سرکوچه که رسیدیم، دوباره غم سرمان آوار شد. وهب را از دور دیدم که به طرف خانه میرفت. چند بسته دستمال کاغذی دستش بود و مهدی جلوی در ایستاده بود با پیرهن سیاه.
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت صد و دهم مثل ابر بهار میباریدند و شیون کنان م
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت صد و یازدهم
تا متوجه ما شدند، ایستادند. نگاههایمان در هم گره خورد. تصمیم گرفتم مثل بسیاری از مادران و همسران شهدا در زمان جنگ، پیش کسی گریه نکنم. هنوز کسی نیامده بود. با زهرا و سارا و امین که گریان بودند، نزدیک شان شدیم. گفتم:« وهب، دیدی که بابات شهید شد؟» و دیدم که دانه های اشک از زیر عینک ، وهب سرازیر است. مهدی مظلوم و غریب تکیه به در داده بود و دستش را جلوی صورتش گرفته بود و گریه میکرد.
گفتم:« به خدا شهادت حقش بود. مزد زحماتش بود. آرزوی دیرینه اش بود. دلتنگ نباشید بابا به حقش رسید.» اینها را با گریه گفتم و رفتم داخل خانه. خانه که نه غمخانه. غمخانه ای که همه جایش پر بود از یاد حسین و یک جای دنج و خلوت که تا مردم نیامدهاند، راحت گریه کنیم. از میان نوه هایم فاطمه که بزرگتر بود برای حسین گریه میکرد. ریحانه و محمد حسین چهارساله متعجب بودند که چرا بزرگترهایشان توی بغل هم گریه میکنند و حانیه چهار ماهه از سر ترس گریه میکرد. حتماً به خاطر صداهایی که میشنید.
اولین کسی که برای تسلیت آمد، آقا محسن رضایی بود. از همان لحظه ورود با گریه وارد شد. وقتی که رفت امین به وهب داشت میگفت، آقامحسن در تمام
طول جنگ به شکل آشکار فقط برای شهید مهدی باکری گریه کرده بود.
کم کم همسایه ها آمدند. نفهمیدم دقایق چگونه گذشت از دم در تا سر کوچه پر از جمعیت بود؛ از وزیر و نماینده مجلس تا فرماندهان سپاه و خانواده های شهدا. همسایه ها میگفتند خبر شهادت حسین را از طریق شبکه ها شنیدند. از شبکه های داخلی تا خارجی و حتی رسانههای وابسته به جریانهای تکفیری. عکس حسین را گوشه اتاقش گذاشتم و تا ثانیه هایی محو در لبخندش شدم.
زنگ صدایش گوشم را نواخت که میگفت:« سالار شدی برای این روزها.» تمام مسئولین آمدند و رفتند و من مثل اُمّ وهب شده بودم؛ محکم و با صلابت.
ورودی پایگاه هوایی قدر، گوش تا گوش جمعیت ایستاده بود. به حدی که ماشین ما حرکت نمیکرد. پیاده شدیم و گم شدیم میان انبوه مردمی که منتظر
بودند تا حسین را بیاورند.
تمام فرماندهان و مدیران ارشد کشور به صف ایستاده بودند و مقابلمان پرده بزرگی نصب شده بود که رویش نوشته بود:« یار دیرین احمد متوسلیان و ابراهیم
همت به خیل شهدا پیوست.»
آن طرف، تاریک بود. جایی که تابوت حسین را میآوردند. رویش پرچم ایران زده بودند و چند سرباز جلوتر از تابوت حرکت میکردند و عکس بزرگ حسین دستشان بود، همان عکس خندان.
تابوت حسین را گذاشتند روی یک بلندی و مارش نظامی زدند. همه ساکت بودند و من صدای گریه آرام نوه ام فاطمه را می شنیدم. یک آن بعضم گرفت، ولی فرو بردم و به رنگ زیبای پرچم خیره شدم. احساس غرور و افتخار مثل خون در رگهایم دوید. فقط له له میزدم که کاش کسی نبود و یک گوشه تنها مثل روزهای اول زندگیمان کنار حسین مینشستم و با او حرف میزدم.
صدای مارش نظامی که افتاد جمعیت دور تابوت نشستند و راه را باز کردند که ما هم نزدیک تر شویم. آقا عزیز - فرمانده کل سپاه - سرش را به تابوت چسبانده بود. به جای صدای مارش صدای گریه تمام محیط باز فرودگاه را برداشته بود. هنوز من و بچه هایم کنار ایستاده بودیم. اصلاً حسین مال ما نبود که جلو برویم. هر کس حتی یک بار حسین را دیده بود او را پدر، برادر یا رفیق خودش میدانست. تابوت را حرکت دادند و به معراج شهدا بردند. آنجا محدودیت بیشتر بود و کسی
نمی توانست به غیر از خانواده بیاید و ما میتوانستیم سیر ببینیمش.
در تابوت را که باز کردند همان صورت پر از نور لحظه وداع، به چشمانم نور داد. قطره های اشک از صورتم میغلتیدند و روی گونۀ سرد و خاموش او می افتادند. گوشه چشمش کبود بود. یک آن دلم حال روضه گرفت. اما فقط گفتم:« حسین
جان شفاعت یادت نره.»
کسی جلو آمد. از دمشق آمده بود. انگشتری به من داد و گفت:« حاج قاسم توی دمشق، صورت روی صورت شهید همدانی گذاشت و از او شفاعت خواست و این انگشتری را به من داد که به شما بدهم.»
انگشتری را گرفتم و انبوهی از خاطرات جلوی چشمانم صف کشید؛ از نگین سرخی که شهید محمود شهبازی به حسین داده بود تا روز وداع که انگشتری شهبازی را درآورد و گفت:« نمیخواهم چیزی از دنیا با من باشد.»
انگشتر حاج قاسم را به وهب دادم و گفتم:« بکن تو دست بابا.»
وهب انگشتر را گرفت. از بچگی حسین را کم میدید. یاد ۳۰ سال پیش افتادم. وقتی که ترکش از کمر حسین خورده بود. وهب اصرار داشت، بغلش کند و ببردش پارک. اما حسین از شدت درد نمیتوانست روی پا بایستد. همان جا توی اتاق، انگشت کوچک وهب را گرفت و آهسته و به سختی توی اتاق چرخاند. حالا وهب باید دست بابا را میگرفت و انگشتر را در انگشت او میکرد.
می فهمیدم برایش چقدر سخت است با نگاهش به من میگفت که این کار را
به مهدی بسپار.
دوباره گفتم:« وهب انگشتری حاج قاسم را بکن توی دست «بابات.»
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت صد و یازدهم تا متوجه ما شدند، ایستادند. نگاهه
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت صد و دوازدهم (پایان)
وهب پارچه کفن را کنار زد و دست سرد را بیرون آورد. گریه نمیکرد اما حسرت در چشمانش موج میزد. همان لحظه همسر شهید همت کنارم آمد و گفت:« حاج خانم الآن وقت استجابت دعاست.» و من برای نصرت اسلام و مسلمین دعا
کردم.
گفته بود ببریدم همدان کنار همرزمان شهیدم. اما نمیدانستیم کدام نقطه از گلزار
شهدا.
وهب خبر داد که مسئولین در همدان، یک بلندی مشرف به مزار شهدا را برای تدفین آماده کردند و بنا دارند که گنبد و بارگاه بسازند. حسین همیشه ساده زیستی را دوست داشت و همه جا در متن مردم بود. پس مزارش هم باید ساده میشد. پیغام دادم که حسین راضی نیست برایش گنبد و بارگاه بسازید.
برای محل تدفین با بچه ها مشورت کردم. مهدی حرف تازه ای گفت:« با بابا رفته بودیم گلزار شهدای همدان. بابا جایی را کنار قبر شهید حسن ترک به من نشان داد و تأکید کرد اگه من شهید شدم اینجا خاکم کنید.»
بارها از حسین شنیده بودم که حسن ترک نمونه یک انسان کامل تربیت شده قرآن است. با این حال از روی احتیاط گفتم:« کیف شخصی بابا رو باز کنید.» نه من و نه بچه ها رمز کیف را بلد نبودیم. مهدی با پیچگوشتی کیف را باز کرد.
ورقه ای با دست خط حسین روی آن بود زیرش نوشته بود:
وصیت نامه بنده حقیر حسین همدانی
به تاریخ آن نگاه کردم. ۱۸ روز پیش، وصیت را نوشته بود. همان روزی که خبر شهادت رکن آبادی - سفیر ایران در لبنان - را شنیدیم، آن روز همه ما افسوس خوردم اما حسين گفت:« خوش به حالش.»
مقابل عکس حسین نشستم و به وهب گفتم:« وصیت رو بخون.» وهب با لحنی وصیت نامه را خواند که من صدای حسین را میشنیدم و در آینه نگاهش، وهب و مهدی را میدیدم. وصیت نامه را تا زدم و لای دفتر خاطرات حسین گذاشتم. همان دفتری که سالها پیش گوشه اش نوشته بود؛
من شنيدم سر عشاق به زانوی شماست
و از آن روز سرم میل بریدن دارد
پایان...
۱۴۰۳/۷/۱۶ سالروز شهادت شهید همدانی 🕊
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️