eitaa logo
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
1.7هزار دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
5.6هزار ویدیو
170 فایل
🏵️ﺳﻮﮔﻨﺪ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻭ ﺑﻪ ﭼﻴﺰی ﻛﻪ ﺩﺭ ﺷﺐ ﭘﺪﻳﺪﺍﺭ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺗﻮ ﭼﻪ ﻣﻰ ﺩﺍﻧﻲ ﭼﻴﺰی ﻛﻪ ﺩﺭ ﺷﺐ ﭘﺪﻳﺪﺍﺭ ﻣﻰﺷﻮﺩ، ﭼﻴﺴت؟ النَّجْمُ الثَّاقِبُ🌠 ﻫﻤﺎﻥ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺩﺭﺧﺸﺎنیﻛﻪ ﭘﺮﺩﻩ ﻇﻠمت را می شکافد ناشناس: https://gkite.ir/es/nashenas1401 @Sarbaze_Fadaei_Seyed_Ali ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
قلب گنجشک مگر طاقت موشک دارد؟!💔 @SAGHEBIN
27.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 دخترانی که با تعزیه حضرت رقیه سلام الله علیها ، "زن، زندگی، شهادت" در اطراف مترو تئاتر شهر تهران اشک ریختند و با حجاب شدند..‌ ✅این نور حسین است که به دلها می تابد، اگر قلب خود را مهیا کنی... @saghebin
🌷امام باقر علیه السلام: 🌱 سخن ما دل ها را زنده مى كند. 📗بحار الأنوار ، ج۲ ص۱۴۴ @saghebin
هدایت شده از گزیده دینی روشنگری
4_5958371472194931214.mp3
3.02M
✅ شناخت 👈 قسمت دوازدهم
◼️ مصیبت بزرگ شهادت پیامبر اکرم صلي الله عليه وآله بر همه مسلمین تسلیت باد ان شاء الله بهره مندی از شفاعت پیامبر اسلام(ص) و خشنودی و رضایت آن حضرت از ما، ۷ صلوات بفرستیم و ثوابش را به ایشان هدیه کنیم. @saghebin
اثبات شهادت پیامبر- 11تیر94- تهران.pdf
1.4M
☑️ اثبات شهادت پیامبر گرامی اسلام 📝 خلاصه سخنرانی استاد رائفی‌پور (۱۱ تیر ۹۴ - تهران) @saghebin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️🔹♦️کلیپ جذاب ساخته شده با به مناسبت دهه آخر صفر و شهادت امام رضا (ع) @saghebin
◾️حضرت محمد صلی الله علیه و آله: به واجبات خدا عمل کن تا با تقواترین مردم باشی. به قسمت الهی راضی باش تا بی‌نیاز ترین مردم شوی. از حرام های خدا پرهیز کن تا پرهیزکارترین مردم باشی و با کسی که همسایه توست خوش رفتاری کن تا مومن باشی. 📓الامالی صدوق ج۱ ص۲۰۱ @saghebin
جان دیون پورت؛ نویسنده، محقق و پژوهشگر انگلستانی که در دفاع از پیامبر اسلام (ص)، کتاب عذر تقصیر به پیشگاه محمد(ص) و قرآن را نوشته است، میگوید: همه می دانند که بیشتر از ششصد سال صنایع و علوم در میان مسلمانان رونق داشت. در صورتی که در میان ما اروپاییان وحشیگری خشن و زننده حکومت می کرد و شعله ادبیات به کلی خاموش و منتفی بود. باید قبول کرد که کلیه علوم از فیزیک، نجوم، فلسفه و ریاضیات که از قرن دهم به بعد در اروپا رونق گرفت، از مسلمانان اخذ شده بود. @saghebin
☑️ طبق نظر مراجع تقلید شرکت در انواع مسابقات و قرعه کشی‌ها که جایزه را از پول شرکت کنندگان پرداخت میکنند، جائز نمی‌باشد(یعنی حرام و گناه است). چنین کارهایی مصداق قمار است، در نتیجه درآمد و جایزه ای که از این طریق بدست آید، حرام است. 🔹قمار فقط موارد شانسی نیست بلکه همین که عده ای پول روی هم بگذارند یا یک نهاد یا شخصی واسطه شود و مسابقات و چالش‌هایی را برگزار کنند که مبلغی را از شرکت کنندگان بگیرند و از همان مبالغ جایزه تهیه کنند، اینکار مصداق قمار حساب می‌شود و هم پولی که دادیم و هم پولی که میگیریم، پول حرام حساب می‌شود. @saghebin
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت هشتاد و نهم حسین بردش بیمارستان و دکتر دستور ب
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ قسمت نود :« گاهی که بابا پیش به فرزند شهید ما رو می‌دید، یه جور برخورد می‌کرد که انگار ما رو نمیشناسه یا اصلاً با ما قهره که مبادا اون فرزند شهید دلش بگیره و هوای باباش رو نکنه. ما تا این حدش رو تحمل می‌کردیم اما برای چیدن جهیزیه...» و بغضش ترکید. چاره ای نداشتم جز اینکه از حسین دفاع کنم. گفتم:« شهدا و خانواده هایشان خط قرمز بابا هستن. توی این همه سال ندیدم که هیچ چیز رو به مصالح اونا ترجیح بده. برای خودش که نمی‌خواد. ما هم باید موقعیتش رو درک کنیم.» سارا خواست با زهرا هم داستانی کند به حمایت از او گفت:« اگه من و زهرا به بابا می‌گفتیم، توی فلان مغازه یه جفت روسری دیدیم، مثل به راننده تا دم مغازه ما رو می رسوند خریدمون را می‌کردیم و می‌پرسید راضی شدید؟ حالا چی شده که برای امر خیر دخترش می‌ذاره و میره، خب یه ساعت بعد بره اونجا، خونواده شهید که چشم به راهش نیستن.!» گفتم:« نه دخترم، چشم به راهن، یه روز شاهد بودم که پسر یه شهید هرچی دهنش اومد به بابات ناسزا گفت، من بریدم و بابات سرش رو پایین انداخت و این پسر شهید خجالت زده شد. و کم کم اون قدر با بابات رفیق شد که هیچ کاری رو بدون اجازه بابات انجام نمیده، بابات از این بچه ها زیاد داره که چشم به راهشن.» سعه صدر و تحمل بالای حسین، برای زهرا، ناآشنا نبود. عاشق پدرش بود. از این جهت انتظارش در شرایط رفتن به خانه جدید از او بیشتر بود. چند شب بعد حسین، با یک دسته گل و جعبه شیرینی و هدیه برای زهرا، میهمانش شد. زهرا بوسیدش و گفت:« بابا، می‌دونی چرا وقتی مدرسه ازم می‌‌خواستن، نقاشی کنم، از شما می‌خواستم برام عکس فرشته بکشی؟!» حسین گفت:« نه دخترم.» زهرا جواب داد:« واسه اینکه شما خودِ خودِ فرشته اید.» حسین که شادی بچه ها را می‌دید. بیشتر هوای بچه های شهدا را می‌کرد و می‌گفت:« پروانه، چون ما با شهدا بودیم و زندگی کردیم، حساب و کتابمون اون دنیا، نسبت به اونی که شهدا رو ندیده، سخت تره.» سال بعد با یک تیم از دست اندرکاران ساخت باغ موزه دفاع مقدس استان همدان برای دیدن موزه های جنگ کشورهای دیگر و کسب تجربه، به روسیه، چین و کره شمالی رفت. وقتی آمد، از تجربه کشورهای دیگر در ساخت موزه تحلیل جالبی کرد:« اونا در ابزار و تکنیک استفاده از هنر، خیلی خوب کار کردن. ولی از جهت محتوا و ارزش‌های انسانی، ما حرف برای گفتن بسیار داریم. دیدن ابزارها و روش های کشورهای دیگه، دیدمون رو بازتر می‌کنه. ما رفتیم که این ابزارها و روش‌ها رو شناسایی کنیم.» بچه ها گفتند:«موزه که سوغاتی نمی‌شه، برای ما چی آوردی؟» گفت:« یه ساک پر از سوغات خوشگل و دیدنی.» با اشتیاق پرسیدند:« پس کو؟» گفت:« توی فرودگاه مسکو جا موند.» دید که همه پکر شدیم و اخم کردیم، با ادبیات خاص خودش گفت:« هدیه شما یه سفره به یاد موندنیه.» و چون عروسی دختر ایران در پیش بود. گفت: بعد از عروسی ساک هاتون رو ببندید. این نگفتن ها و در هول و ولا گذاشتن ها، شگرد حسین بود که آدم را تشنه می کرد. زهرا گفت:« بابا می‌بردمون چین.» و سارا کودکانه جواب داد:« شایدم مالزی یا به یه کشور اسلامی که بشه خرید کنیم.» و من که می‌دانستم هیچ کدام از این گزینه ها، به مخیله حسین خطور نکرده سکوت می‌کردم تا بچه ها با حدس‌های خود، سرگرم شوند. موعد عقد دختر ایران رسید. همه برای مراسم به دفترخانه رفتیم. ایران که همچنان چشم به آسمان دوخته بود توی خانه ماند و دل من پیش او. توی دفترخانه چند بار به جای ایران اشک شادی ریختم وقتی به خانه برگشتم، دستان سردش را میان دستانم کره زدم و برایش گفتم که دختر او عروس شده و گفتم که جای او چقدر خالی بود و گفتم و داشتم میگفتم که دیدم اشک میان چشمانش حلقه زد و از گوشه چشم روی گونه، غلتید. خواب می‌دیدیم یا بیدار بودم. درست می‌دیدم ایران پس از شش سال سکوت، برای اولین بار پاسخ درد دل‌های مرا با اشکش داد. فریاد شادی، اتاق را پر کرد. همه گریه کنان در آغوش هم افتادیم. اشک دیرهنگام ایران، نشانه جوششی درونی بود که امید به خوب شدنش را در ما زنده کرد. با حسین شتابان رفتیم پیش پزشک معالج ایران و خبر اشک ناگهانی اش را دادیم. دکتر برخلاف ما چندان متعجب و شگفت زده نشد و آب سردی بر امید ما ریخت و گفت:« این پاسخ مادرانه یه مورد استثناء بوده، بعیده که دوباره تکرار بشه.» تشخیص دکتر درست از آب درآمد. بعد از آن هرچه با ایران صحبت کردیم. عکس العملی نداشت. ایران همان شد که قبلاً بود. حسین که اوضاع روحی بهم ریخته خانواده را می‌خواست دوباره بازسازی کند، گفت:« ساک هاتون رو بستید برا سفر؟» نگاه پرسان بچه ها را که دید گفت:« نه چین نه مالزی. یه جایی میریم که سالار میدونه کجاس.» زورکی لبخند زدم سارا جنبشی گرفت و کف دستانش را به هم مالید. با خوشحالی گفت:« آخ جون می‌ریم کربلا». ❤️ 🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت نود :« گاهی که بابا پیش به فرزند شهید ما رو می‌
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ قسمت نود و یکم چشم حسین به دهن من بود از فحوای کلامش فهمیده بودم که سفر پیش رو بازدید از مناطق عملیاتی سالهای دفاع مقدس است. گفتم:« ساراجان همون روز که بابا گفت، ساک هاتون رو ببندید فهمیدم که میخواد همه رو ببره سفر راهیان نور.» و نگفتم که حسین وقتی مرا سالار خطاب می‌کنه این را فهمیدم. قرار شد یک گروه از فامیل‌ها به سرپرستی برادرانم آقارضا و علی آقا از همدان راه بیفتند و گروه ما از تهران عازم مناطق عملیاتی شویم و شب عید نوروز، همدیگر را در پادگان دوکوهه دزفول ببینیم. حسین گفت:« سفر راهیان نور آدابی داره. ما وقتی به زیارت به امامزاده میریم، اول نیت می‌کنیم، بعد اذن دخول می‌گیریم و زیارت نامه و نماز می‌خونیم. حالا می‌خوایم به زیارت چند هزار امامزاده بریم.» با نیت قصد قربت، سفر را از غرب آغاز کردیم تا سر قرار دوکوهه در شب عید برسیم. برای حسین، سرپل ذهاب، و جبهه قراویز، اوج معنویت و غربت جنگ در سالهای نخست بود. به قصد آنجا از تهران حرکت کردیم و از کرمانشاه رد شدیم و در مسیر جاده به سمت اسلام آباد، کنار تنگه چارزبر ایستادیم. حسین مختصری از اتفاقات آخرین روزهای جنگ در سال ۱۳۶۷ را بازگو کردو گفت:» بعد از پذیرش قطعنامه سازمان ملل از سوی ایران، اعضای سازمان منافقین که تا اون موقع تو عراق بودن. هوس رسیدن سه روزه به تهران زد به سرشون. یه مشت دختر و پسر با تانک و توپ و پشتیبانی هواپیماهای صدام از عراق حرکت کردن، اما توی این تنگه افتادن تو کمین رزمندگان. نصفشون اینجا کشته شدن بقیه هم فرار کردن، رفتن عراق.» حسین هیچ حرفی از نقش خودش در هدایت نیروها برای مقابله با منافقین نزد. اما من از این و آن شنیده بودم که او و شهید صیاد شیرازی، اولین فرماندهانی بودند که در این معرکه حاضر شدند. او طوری خاطره می‌گفت که اگر کسی در دوران دفاع مقدس، او را ندیده بود و بازندگی اش آشنا نبود، گمان می‌کرد که در تمام سال‌های جنگ، توی خانه نشسته بوده و اصلاً هیچ نقشی در دفاع از این مرزوبوم نداشته است. یاد حرف‌های صبحش در مورد آداب زیارت افتادم. یقین داشتم که این تعریف از خود نکردن از نظر او، جزء آداب زیارت است، زیارتی که باید خود را ندید اما گویی که او نه اینجا، که همه جا و پیوسته در حال زیارت بوده. چرا که از روزی که او را می‌شناختیم هیچ جا خودش را ندیده بود. بعد از ظهر به سرپل ذهاب رسیدیم. زمین برخلاف همدان، سرسبز و با طراوت بود و بوی بهار می آمد. مردم سرپل ذهاب به خانه و کاشانه شان بازگشته بودند. یاد روزی افتادم که در سال ۱۳۶۳، وارد این شهر شدم. شهر سوت وکور و خالی از سکنه ای که انفجار توپ و خمپاره، جای جای شهر را زخمی کرده بود. فکر کردم که اول به پادگان ابوذر می‌رویم اما به قبۀ «احمد بن اسحاق» رفتیم. حسین گفت:« باوجود اینکه شهر زیر آتیش بعثی ها بود، با محمود شهبازی خودمونو می‌رسوندیم زیر این سقف. محمود با صوت زیبایی قرآن می‌خوند. احساس می‌کردم که این حرم رو بال ملائکه خداس و توپ و خمپاره زخمیش نمی‌کنه.» حرکت کردیم و به تنگه قراویز، زیر ارتفاع قراویز در جاده قصرشیرین رسیدیم. در تمام سال‌هایی که با حسین زندگی کردم، به هیچ جبهه ای به اندازه قراویز اشاره نکرده بود. می‌گفت:« قراویز اولین جبهه در اولین روزهای جنگ بود که با دوستام روی اون جنگیدیم. بیشتر بچه های سپاه همدان تو سال اول جنگ، روی این ارتفاع شهید شدن اما نذاشتن پای دشمن به سرپل ذهاب برسه.» بیشتر از همه با بغض و حسرت از محمود شهبازی یاد کرد و گفت:« باشهبازی از جبهه قراویز به جبهۀ تنگه کورک رفتیم. تنگه کورک دقیقاً پشت اون کوهه» و سلسله ارتفاعات بلندی به نام بازی دراز را نشانمان داد و تعریف کرد:« ۵۰۰۰ نفر رزمنده ایرانی در عملیات مطلع الفجر در محاصره عراقیا بودن. باشهبازی، تمام نیروهای داوطلب سپاه همدان را روی ارتفاع تنگ کورک بردیم تا بعثيا رو به خودمون مشغول کنیم. سه شبانه روز، گرسنه و تشنه روی ارتفاعات کورک جنگیدیم. خیلی شهید و مجروح دادیم، اما موفق شدیم فشار رو از اون جبهه محاصره شده برداریم و حلقه محاصره رو بشکنیم. بعد از این عملیات با محمود شهبازی، حاج احمد متوسلیان و ابراهیم همت به دو کوهه رفتیم و تیپ ۲۷ محمد رسول الله رو تشکیل دادیم. حالا هم از همین جا، یک راست میریم الله دوکوهه.» شب عید به دوکوهه رسیدیم. گروه فامیل از همدان به ما ملحق شدند و در ساختمان‌های بتونی که از همان سال‌های جنگ باقی مانده بود، مستقر شدیم. روی در اتاق‌ها اسم شهدا نوشته شده بود و ما که اینجا را تجربه نکرده بودیم، عطر و بوی حضور شهدا را که داخل این اتاق‌ها، نماز شب می‌خواندند، احساس می کردیم. ساعت تحویل سال یک نیمه شب بود. وقت تحویل سال، همه کنار هم بودیم. سال که نو شد، چند توپ به علامت حلول سال نو، شلیک شد. ❤️ 🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️
◾️حضرت محمد صلی الله علیه و آله: هرکس که بدون علم و آگاهی کار کند، بیش از آنکه اصلاح کند، خراب کند. (بحارالانوار ج۷۴ ص۱۵۰) @saghebin
🍀 هنرمندانه زندگی کن ✅ قناعت، کلید رضایت از زندگی است. شخص قانع برای کسب روزی تلاش می کند ولی به آنچه خدا روزی اش کرده، اکتفا می کند. چنین کسی نه معترض است و نه احساس ناکامی می کند؛ در نتیجه از زندگی خود احساس رضایت خواهد کرد. ☑️ تفاوت فرد قانع با فرد حریص، تنها یک چیز است: آرامش؛ چیزی که فرد قانع از آن بهره مند و فرد حریص از آن محروم است. امام صادق میفرمایند: «به آنچه خدا قسمت تو کرده قانع باش، تا زندگی ات با صفا شود.» 📗 قصص الانبیا، ص١٩۵ @saghebin
‌🔻 ارتش دو دقیقه‌ای رضاخان! 🔹 ارتش بزرگ رضاخان به اندازه‌ای اُبهت داشته که "مسعود بهنود" مجری و کارشناس شبکه BBC در کتابش نوشته: آخرین روز مرداد ۱۳۲۰ در مانور ارتش در همدان، رضاشاه در حضور ولیعهد و دولتمردان دست به سینه خود، از (ژنرال ژندار) مستشار فرانسوی دانشکده افسری پرسید: این ارتش در برابر هجوم قوای بیگانه، چقدر مقاومت می‌کند؟ 🔸ژنرال فرانسوی فورا جواب داد: دو ساعت، قربان! 🔹شاه اخم‌هایش را در هم کشید، متملقان، دور و بر ژنرال ریختند که چرا به اعلیحضرت چنین جوابی داده است. 🔸 او در پاسخ گفت: این را گفتم اعلیحضرت خوشحال شوند وگرنه دو دقیقه هم نمی‌تواند. 🔹و دقیقا پیش‌بینی ژنرال فرانسوی بعد از حمله متفقین به ایران به حقیقت پیوست و ارتش رضاخان نتوانست حتی لحظه‌ای در برابر آنها مقاومت کند. 📕 منبع: کتاب از سید ضیاء تا بختیار نوشته مسعود بهنود ص۱۶۹ /پهلوی بدون سانسور @saghebin
این‌جواب‌کسانیه‌که‌تا‌بحث‌‌ میشه‌یاد‌مشکلات‌دیگه‌میفتن‌، درصورتی‌که‌هر‌مسئله‌ای‌باید‌در‌جای‌خودش رسیدگی بشه @saghebin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹🌷حسن روحانی مناظره را شروع کرد !! و ناگفته را داره یواش یواش میگه ➖➖➖ قوه قضائیه عزیزمون تحویل بگیر وقتی محاکمه نشه اینطور شروع به حمله و تهمت میکنه... این نتیجه عدم رسیدگی قضائی به پرونده حسن روحانی هست که دودش در چشم ملت میره...😡😡 @saghebin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️وصیت تکاندهنده مرحوم فرج‌الله سلحشور 📌«اگر شدم یا مُردم، من را در قطعه دفن نکنید» 🤲شادی روح بلندش صلوات @saghebin
🚨قرارگاه جهادی شهید ابراهیم هادی استان یزد برگزار می کند .... طرح حمایت از مردم مظلوم غزه درقالب جشنواره فرهنگی ، هنری قصد داریم با جمع آوری اطلاعاتی پیرامون .... ✅یهود و اهداف انها ✅نقش فلسطین وغزه در جهان اسلام ✅نقش و اهمیت گروه های مقاومت ✅استعمارگران ✅و.... جشنواره موثر و پرمحتوایی در سطح استان برگزار کنیم. 🎯هدف ازبرگزاری این جشنواره این است که یه حمایت درست وحسابی از غزه داشته باشیم وبا زبان هنر(تئاتر, شعر،سرود ،عکس،فیلم کوتاه ،هنر های تجسمی و...)صدای مظلومیت غزه رو به گوش عالم وآدم برسونیم . 📌لذا از جوانانی که دوست دارند در امرتحقیقات موضوعات عنوان شده دراین جشنواره ماراهمراهی کنند به آیدی زیر مراجعه نمایند👇👇 @mim_kalate منتظر خبرهای خوبی از ماباشید قرارگاه‌جهادی‌شهید‌ابراهیم‌هادی
2.03M
🗯توضیحات تکمیلی در رابطه با تیم تحقیقاتی ✌️
🌷امیرالمومنین علیه السلام: همانا فرزند را به پدر، و پدر را به فرزند حقّى است. حق پدر بر فرزند اين است كه فرزند در همه چيز جز نافرمانى خدا، از پدر اطاعت كند. و حق فرزند بر پدر آن كه نام نيكو بر فرزند نهد، خوب تربيتش كند، و او را قرآن بياموزد. 📗حکمت ۳۹۹ نهج البلاغه @saghebin
❗️طرح به ظاهر مثبت صهیونیستها برای آسیب زدن به کودکان ⁉️حالا متوجه شدید چرا بعضی از کودکان در ایران بعد از تزریق واکسن اطفال آسیب میبینن؟! @saghebin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 انیمیشنی از آینده ایران بی حجاب ✅ حتما ببینید و انتشار دهید @saghebin
🏴 سالروز شهادت آقا علی بن موسی الرضا علیه السلام، تسلیت باد. ◾️امام رضا علیه السلام فرمودند: اگر تو را خوشحال می کند که در درجات والای بهشت با ما باشی، پس در اندوه ما غمگین باش و در شادی ما خوشحال باش. (جامع احادیث الشیعه ج۱۲ ص۵۴۹) @saghebin
صلوات امام رضا(ع) نقل شده از امام حسن عسکری(ع) @saghebin
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت نود و یکم چشم حسین به دهن من بود از فحوای کلا
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ قسمت نود و دوم پیغام آقا را گوش کردیم و حسین رفت داخل اتاقی که سی سال پیش با احمد متوسلیان، محمود شهبازی و ابراهیم همت جلسه می‌گذاشتند. تا اذان صبح آنجا بود. صبح اول فروردین در حسینیه شهید همت برای ما و همه کسانی که به اردوی راهیان نور آمده بودند، صحبت کرد. شهردار تهران و رفیق قدیمی حسین، آقای قالیباف هم میان زائرین بود. حرف‌های حسین را که برای جماعت زیادی صحبت می‌کرد، یادداشت کردم. می‌گفت:« اگر کسی در زمان جنگ حتی یک روز این مکان را با معرفت درک کرده باشد. دست از شهدا برنمی دارد و راهش را می‌شناسد. سی سال پیش کسی مثل محمود شهبازی، پشت این تریبون می ایستاد و برای رزمندگان نهج البلاغه علی علیه السلام را شرح و تفسیر می‌کرد. آن‌ها شیعیان واقعی آقا علی بن ابیطالب بودند که امامشان بعد از حماسه عملیات فتح المبین در همین جبهه خطاب به آن‌ها فرمود:« من دست و بازوی شما رزمندگان را که دست خداوند بالای آن است بوسه می‌زنم و...» از آنجا با یک مینی بوس به طرف منطقه عملیاتی «فتح المبین» حرکت کردیم. حسین مثل راویان، جلو مینی بوس ایستاد و منطقه را از سه راهی دهلران تا دشت عباس معرفی کرد و از نبوغ شهید حسن باقری در پیش بینی وقوع پاتک زرهی دشمن در دشت عباس یاد کرد. ظهر به اهواز رسیدیم و دنیایی از خاطرات روزهای سخت بمباران برایم تداعی شد. و یاد عمه افتادم و نگرانیهایش که توی بیمارستان‌ها اتاق به اتاق به دنبال جنازه حسین می‌گشت. بعد از ظهر به سمت خرمشهر حرکت کردیم. حسین از شناسایی‌های ۲۶ کیلومتری از کارون تا روی جاده، خاطره می‌گفت و از حماسۀ گردان‌های لشکر ۲۷ در جنگ تن با تانک روی جاده با حسرت و آه یاد میکرد و به جایی رسیدیم که از دور محل شهادت محمود شهبازی را نشان داد و گفت:« محمود یه روز مونده به آزادی خرمشهر، توی این نخلستون‌ها، شهید شد اگر یک روز همدیگر رو نمی‌دیدیم بهانه می‌گرفتیم. حتی شب شهادتش با پای مجروح، عصازنان پیش اون رفتم. برای هم درد دل کردیم و گفت که به پایان راه رسیده و...» حسین اینجا که رسید بغضش ترکید. همه ما به عمق عشق و ارادت او به محمود شهبازی خبر داشتیم. بارها گفته بود، هرچه دارم از محمود شهبازی دارم. حالا با حسرت از سی سال زندگی بدون او حرف می زد. دم غروب به شلمچه رسیدیم. یک غروب دلگیر که خورشید داشت پشت نخل‌ها رنگ می‌باخت. یکی از حسین پرسید:« چرا اینجا این اندازه غمناکه؟!» حسین گفت:« چون وجب به وجب این زمین، خون شهیدی ریخته شده به خاطر همین خون‌ها، مقدس ترین جبهه شده و شما هر حاجتی دارید از این شهدا بخواهید، مطمئن باشید برآورده به خیر می‌کنند.» گروه خواستند، بیشتر درباره شلمچه و عملیات کربلای پنج صحبت کند. همه روی خاک نشستند و حسین روی یک تانک باقی مانده از دوران جنگ نشست و شروع به صحبت کرد:« تو این قطعه از خاک جبهه ها، تمام کفر در مقابل تمام اسلام ایستاد و سرنوشت جنگ در سال‌های پایانی تو این سرزمین رقم خورد. غرب و شرق با جدیدترین سلاح هایشان، به حمایت آشکار صدام اومدن. اما ما فقط به نیروی الهی متکی بودیم. بعد از دو ماه نبرد تو شلمچه، اولین قطعنامه سازمان ملل برای پایان دادن به جنگ صادر شد.» یاد شلمچه و خاطرات حسین مرا به روزی برد که او فرمانده لشکر قدس استان گیلان بود و در همین جبهۀ شلمچه، تیر کالیبر به زانویش خورد. دوست داشتم بلندگو را از حسین بگیرم و از اینکه با پای آش و لاش دوباره به شلمچه برگشت، خاطره بگویم. هر چند می‌دانستم خوشایند او نیست. از همه کس تعریف کرد جز خودش. فقط احساسش را از دوری شهدا گفت که در کربلای پنج، ۱۸ نفر بیسیم چی و پیک داشته که تمامشون شهید شدن. این‌ها رو با گریه گفت و اشک همه رو درآورد حتی برادرم آقارضا که خیلی احساساتی نمی شد. شب برای استراحت به آبادان رفتیم. حسین که تا آن زمان جز با حسرت و اشک حرف نمی‌زد. با شادی گفت:« اینجا شهر منه، به آبادان خوش آمدید.» و انگار که از تغییر فامیلی او بی خبرم، پرسیدم:« پس چرا فامیلی شما همدانیه.» جوابی داد که از سؤالم پشیمان شدم:« چون از قدیم گفتن، اهل اونجایی که زن گرفته ای.» جمع خوششان آمد و گوش تیز کردند که من چیزی بگویم اما ادامه ندادم. یکی پرسید:« حالا که اومدیم شهر شما، حتماً ما رو می‌بری یه هتل خوب.» حسین گفت:« چرا که نه، یه هتل خوب که شاید تا به حال تجربه نکرده باشین.» و بردمان یک مدرسۀ چند کلاسه، که به هرکسی سه تا پتو رسید. دراز کشیدیم چند تا موش روی پتوها دویدند و صدای جیغ و داد بلند شد. چراغ ها که خاموش شدند مانور پشه کوره ها شروع شد. پتو رویمان می‌کشیدیم. گرما کلافه مان می‌کرد پتو را کنار می‌زدیم پشه ها و زوزکنان حتی از روی لباس می‌گزیدند. تا صبح خواب به چشم بچه ها نیامد. صبح شد بیشتر دختر و پسر بچه ها با دست و صورت ورم کرده به حسین شکایت کردند. ❤️ 🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت نود و دوم پیغام آقا را گوش کردیم و حسین رفت د
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ قسمت نود و سوم که اینجا کجاست که ما را آوردی؟! حسین خندید و گفت:« منطقه جنگی آبادان.» بعد از صبحانه گفت:» کسانی که مایلن بریم پارک احمد آباد، بسم الله.» همه به قصد تفرج و رفع خستگی شب گذشته اعلام آمادگی کردند. البته من و بزرگ ترهای گروه می‌دانستیم که حسین به قصد رفتن به سر مزار پدرش ما را به احمد آباد می برد. به احمد آباد رفتیم. حسین قبلاً گفته بود، قبرستان قدیمی شهر بعد از سی و چند سال، تبدیل به پارک شده است. حسین یک راست به طرف جوی آب روانی رفت که یک درخت کنارش بود. همان جا نشست و گفت:« اینجا قبر پدرم بود. پدری که از سه سالگی از دست دادمش. سال‌های جنگ، گاهی میومدم سر قبرش، قبرها از ترکش خمپاره و توپ در امان نبودن. حالا هم که اصلاً اثری از قبرها نیست.» ساعتی پای تک درخت نشستیم و برای آمرزش همه گذشتگان، فاتحه خواندیم و به کنار رودخانه خروشان اروند رفتیم. حسین تمام ماجرای یک شبانه روز عملیات کربلای ۴ را مثل قصه تعریف کرد؛ از لو رفتن عملیات تا مظلومیت صدها غواص در شب عملیات که پایشان به آن سوی آب نرسید. از غواصانی که علیرغم آگاهی دشمن از ساعت عملیات، خط را شکستند و مظلومانه در جزیره ام الرصاص جنگیدند و اسیر شدند و بعثی ها ۱۷۲ نفر از آنان را دسته جمعی اعدام و زنده به گور کردند. دیدن منطقه کربلای ۴ و بیان مظلومیت شهدای غواص دوباره اشک را به چشمان همه نشاند. حسین به اروند اشاره کرد و گفت:« می‌دونید این آب چند کیلومتر بالاتر، از پیوند دجله و فرات درست میشه. فرات همون آبیه که قمر بنی هاشم دستش به اون رسید ولی نخورد. همون جاییه که سپاه عمر سعد بین دو نهر آب، فرزند رسول خدا رو تشنه سر بریدن. اروند ادامه فراته. آب همون آبه و بعثیا که غواصا رو زنده به گور کردن، ادامه سپاه عمر سعدن.» بعد از صحبت های حسین، در کنار اروندرود زیارت عاشورا خواندیم؛ یک زیارت عاشورای آکنده از معرفت. مدتی بود که حسین مثل سال‌های جنگ کمتر به خانه می آمد. تا اینکه بچه ها توى تلویزیون دیده بودند که به عنوان جانشین فرمانده بسیج کل کشور مصاحبه می‌کند. این دومین بار بود که این مسئولیت را به عهده گرفته بود. دامادم امین بیشتر از دخترها و پسرهام شوق و ذوق نشان می‌داد و می گفت:« آقا عزیز فرمانده کل سپاه شده و چه کسی رو پخته تر از حاج آقا داره که این اندازه با اقشار مختلف مردم ارتباط صمیمی داشته باشه. حاج آقا استاد به کارگیری بدنه عمومی جامعه با یگانهای رزم سپاهه و کاری رو که توی لشکر ۲۷ کرده و مناطق شهری تهران بزرگ رو از سه چهار منطقه به بیست و دو منطقه گسترش داده، در سایر استان‌ها اجرایی می‌کنه.» من خیلی با این موضوعات کاری نداشتم و فقط دوست داشتم، حسین مثل گذشته منشأ خدمت باشد و البته نسبت به کار وهب توی بانک کمی نگران بودم. وهب چند سال بود که در شعبه ای در شهرستان ورامین کار می‌کرد. ساعت پنج صبح می‌رفت و هفت شب می آمد. می‌ترسیدم توی این رفت وآمد طولانی مبادا اتفاقی توی جاده برایش بیفتد. اتفاقاً وهب تا چند سال سرش را پایین انداخت، رفت و آمد. و هیچ درخواستی نکرد اما من مادر نگران. فکر می‌کردم که پدرش علبه ای ندارد و کسی در بانک او را نمی شناسد که بودم و سفارشش را نمیکند تا اینکه خبردار شدم معاون وزیر، رفیق اوست. سرانجام با کلی احتیاط، پیش وهب حرف جابه جایی را پیش کشیدم و گفتم:« هفت ساله که وهب این راه رو میره و میاد. نمی‌خوام پارتی بازی کنی. حق قانونی بچه س که بعد از این مدت بیاد تهران. اگه ممکنه به معاون وزیر...» حسین نگذاشت ادامه بدهم. برافروخته شد و صدایش را بالا برد:« دفعه آخرت باشه که چنین درخواستی رو از من داری.» جا خوردم انتظار چنین برخوردی را نداشتم. رگ مادری ام جنبید و با یک لحن حق به جانب گفتم:« مگه من برای این بچه چی بیشتر از حقش می‌خوام.اگه غریبه بود براش کاری می‌کردی؟» خودم را آماده کرده بودم که پاسخ تندتری بشنوم اما جوابم را با نرمی توأم با لبخند داد:« فامیلی من توی شناسنامه، همدانیه و فامیلی وهب متقی نیاست. پس غریبه س و می‌بینی که برای غریبه هم اگه شائبه داشته باشد، کاری نمی‌کنم.» پاسخ هنرمندانه حسین، مهر سکوت برلبم زد. سکوت من به شکل آشکاری لحن او را عوض کرد. شنیده بود که ما از مسئولیتش در بسیج کشور خبردار شدیم. از بحث وهب گریز زد به موضوعی دیگر که بی ارتباط با موضوع بالا نبود:« آقا عزیز فرمانده کل سپاه، از نورعلی شوشتری، جعفر اسدی و من خواست که مسئولیت نیروی زمینی و بسیج را بپذیریم. سردار اسدی شد فرمانده نیروی زمینی، سردار شوشتری شد جانشین نیروی زمینی و من جانشین بسیج. حالا می‌خوام یه خاطره از یکی از این دونفر بگم. برای یک دورۀ فرماندهی به اصفهان رفته بودم. من یه پیکان داشتم که خودم رانندگی می‌کردم. وقتی دوره تموم شد، دیدم سردار شوشتری می‌خواد بره ترمینال اتوبوس ها. ❤️ 🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️