🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
💠
#خداحافظ_سالار
قسمت دهم
وقتی یک مرد با همۀ ابهتش در مقابل خانواده میشکند و خواهشی دارد که لبریز است از مهر و عاطفه، ناخودآگاه هر انسانی را تسلیم خودش میکند و حسین در آن لحظات کاملاً این گونه بود. اینکه گفته بود، مسلحین اعلام کرده اند تا دوشنبه دمشق را میگیرند و اینکه یک پرواز اختصاصی ایرانیها را فردا به تهران بر می گرداند، واقعیت داشت و برای محک زدن و امتحان ما نبود. میدانست که درست مثل خود او از دادن جان، واهمه ای نداریم اما ترجیح میداد ما را به جایی بفرستد که دغدغه ذهنی اش کمتر شود. من غرق در عمق مهر و عاطفه حسین شدم و راضی به رفتن، اما حسین برای راضی کردن زهرا و سارا دردسر بیشتری داشت.
زهرا باوجود ۲۵ سال سن، خیلی به حسین وابسته بود و به التماس از او پرسید: شمام با ما میاین؟!
حسین دستان زهرا را میان دستهای خسته اش گرفت و گفت: دخترم! کار من
دست خودم نیست!
سارا هم خواست پدر را به ماندنشان راضی کند، با جدیتی که التماس در آن موج میزد و نشان از آخرین تلاشهای او برای ماندن داشت، گفت: پس ما هم از اینجا تکون نمیخوریم.
حسین که اصرار بچه ها را دید، اول سؤال بی جواب چند دقیقه قبل من را داد: آره حاج خانم من میدونستم اینجا چه خبره. آگاهانه از شما خواستم بیایین دمشق. حالا هم به جابه جایی تاکتیکی میکنید، درست مثل جابه جایی یه رزمنده. دخترها باز قانع نشدند و گفتند: یا شما هم با ما بیا، یا همینجا میمونیم. و حسین به ناچار گوشه ای از اتفاقات چند روز گذشته را بازگو کرد بلکه آنها را برای رفتن متقاعد کند: هفته پیش، وقتی شما ایران بودین، توی کاخ ریاست جمهوری، به انفجار انجام شد که چند نفر از مسئولین سوریه کشته شدن. مسلّحین تا داخل کاخ نفوذ کرده بودن و اون انفجار نتیجه همکاری یکی از کارمندان کاخ با مسلحین بود. بعد از این ماجرا نخست وزیر سوریه فرار کرد به اردن و کابینه از هم پاشید. مسلحین تا پشت کاخ اومدن و یه طرف کاخ رو گرفتن.
همون روز من به آقای بشار اسد گفتم به مردمت اعتماد کن و در اسلحه خونه ها رو، به روشون باز کن، بذار اسلحه دس بگیرن و خودشون با دشمنشون بجنگن، ارتش سوریه که به تنهایی توان جنگیدن با مسلحین رو نداره!
زهرا سؤالی پرسید که نشان میداد حسین دارد کاملاً در همراه کردن او با خود موفق میشود: چرا نمیتونن؟!
خنده تلخی کرد و جواب داد: شما نباید فکر کنید اینجام مثل ایرانه و ارتش، یه ارتش کاملاً وفاداره. درسته که بینشون آدمهای شجاع وطن دوستی وجود داره ولی ارتش سوریه، ارتشیه که توش شکاف ایجاد شده بخشی از اونا به اسم ارتش آزاد با دولت میجنگن. توی این وضعیت نابسامان و دودستگی ارتش، یه عده تکفیری از بیرون مرزهای سوریه برای تسویه حساب تاریخی وارد شدهاند و هدف اصلیشون جنگ و کشتار شیعیان و علویون و حتی اهل سنته. درست شنیده بودم حسین به جای مسلحین گفت تکفیری و من جواب سؤالم را گرفتم اما زهرا پرسید: چرا با اهل سنت میونه خوبی ندارن؟
حسین گفت: از دید وهابیها، شیعه و سنی که به اهل بیت توسل دارن و به حسین زیارت حرم میرن، هر دو مشرکن و ریختن خونشون واجب. این اندیشه تکفیری از عربستان به اینجا اومده وگرنه مردم سوریه، چه سنی، چه شیعه و چه علوی، سالهای سال در کنار هم زندگی کردن و اتفاقاً خیلی هم به اعتقادات هم احترام میذاشتن. نمونهش احترام به حرم حضرت زینبه که خود ما هم قبل از این بلبشوها برای زیارت سوریه اومده بودیم و این احترام رو از نزدیک دیده بودیم.
دخترها دیگر کاملاً غرق در حرفهای پدر شده بودند، سارا درحالی که به خوبی معلوم بود درگیر بحث شده و سؤالات زیادی برای پرسیدن دارد، گفت: خب پس باوجود این ارتش، کیا میخوان آرامش رو به مردم برگردونن؟
گویی پاسخ به این سؤال سا را آن قدر برای خود حسین شوق برانگیز بود که هدفش را از طرح این موضوعات پاک فراموش کرده بود، چشمانش را که بدون اغراق مانند دو عقیق آبدار بودند و حالا از برق شادی میدرخشیدند، به سارا دوخت و با گونه هایی گل انداخته و لحنی پر از نشاط گفت: ما اومدیم اینجا تا به عنوان فرزندان خمینی، مستشار فرهنگی اسلام ناب باشیم، ما میخوایم همون چیزایی رو که امام بهمون یاد داد به این مردم مظلوم برسونیم. ما میخوایم اگه خدا بخواد و نظر خانم هم همراهمون باشه یه چیزی مثل بسیج خودمون اینجا درست کنیم که پناه مردم بیچاره و ستم دیده اینجا و البته مدافع حرم حضرت باشه!
بعد از شنیدن این جمله آخر، تمام ابهامها برای من و دخترها یک سره کنار رفت. حسین به شکل غیر مستقیم به ما گفت که کاملاً آگاهانه در اوج بحران دمشق، ما را تشویق به آمدن کرده است و به حدی امیدوارانه و با انگیزه صحبت کرد که همه ما برای لحظه ای از همه چیز و همه کس حتی همان دشمنانی که تا همین چند ساعت پیش، این کوچه و خیابان را محاصره کرده بودند فارغ شدیم.
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️