🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
💠
#خداحافظ_سالار
قسمت دوازدهم
شکر خدا تو این اوضاع نابسامان و قاراش میش هم حس دخترانگی شان را به خوبی حفظ کرده بودند و یادشان مانده بود که ظاهر کارهایی هم که میکنند باید شیک و دلربا باشد! این حرکاتشان که حکایت از ریزه کاریهای زنانه بود، خیلی برایم مهم و نشاط برانگیز بود چون که آن سر نترسشان را میدیدم، نگران میشدم نکند روحیۀ پسرانه پیدا گاهی پیدا کرده باشند.
حسین با لبخند کاسه انار را جلوی صورتش گرفت و چشمانش را بست، بوی گلاب را توی بینیاش کشید و سبکبال گفت: بوی ایران میده، بوی آرامش و امنیت. لحظه ای انگار که در افکاری شیرین فرورفته باشد مکث کرد و با لبخندی پر از آرامش ادامه داد: هیچ نعمتی بالاتر از امنیت نیست. الحمد الله الآن مردم ایران با خیال راحت دور هم جمع میشن میگن میخندن، خب گاهی هم مشکلاتی دارن. اما در امانن! دوباره مکث کرد. کاسه انار را زمین گذاشت و کمی بهش خیره شد. سرش را که بالا گرفت پرده ای از اشک روی چشمهایش را گرفته بود و در حالی که میخواست بغض فروخفته اش را در صدایش بروز ندهد، ادامه داد: اما مردم مظلوم سوریه آواره بیابونن. نه خواب درستی دارن و نه خوراکی، چون که امنیت ندارن، هر روز توی کوچه های همین دمشق، صدای گریه بچههایی میاد که تازه یتیم شدن یا مادرشون رو مسلحین به اسارت بردن.
به نظرم حالا حالا، حرف برای گفتن داشت اما دیگر توان کنترل احساساتش را نداشت به همین خاطر سکوت کرد و ادامه صحبتهایش را فروخورد. نگاهی به صورت در هم رفته اش کردم، نجابت نگاهش لالم کرد. احساس کردم، هیچ دلگیری ازش ندارم. اصلاً حق میدادم به او که با آن همه مصیبت و فجایعی که
در اطرافش اتفاق میافتد و میبیند این قدر توی خودش رفته باشد.
سارا که طاقت غم و غصه پدر را نداشت، خودش را جلو کشید تا اندک فاصله شان هم از بین برود و بعد کاری کرد که پدرها در مقابل آن نمیتوانند بی تفاوت باشند. کاسه انار را برداشت و چند قاشق توی دهان حسین گذاشت. گره ابروهای پدر باز شد، دستهایش را روی شانههای سارا و زهرا گذاشت و با لحنی که حکایت از عمیق ترین احساسات پدرانه داشت گفت: خیلی خوشحالم که شما اومدین
دمشق.
زهرا و سارا که دوست داشتند این لحظات تا ابد ادامه داشته باشد، ساکت ماندند تا پدر ادامه دهد: دلم میخواست بیاید اینجا و همه چیز رو از نزدیک ببینید، جوونای بسیجی و رزمنده سوری رو ببینید، ایثار و فداکاری هاشون رو ببینید، ظلم و ستمی رو که به نام اسلام به این سرزمین و مردم مظلومش میشه، ببینید و زینب وار پیام مقاومت رو تا هرجایی که میتونید، ببرید و زنده نگهش دارید!
ناگهان زهرا انگار که کشف تازه ای کرده باشد، پرید توی حرفهای حسین و
گفت: خب پس چرا میخواید ما بریم لبنان؟ بذارید اینجا بمونیم!
حسین نگاهی به زهرا انداخت و گفت: زهرا جان! اونجایی که شما میرید از سوریه هم مهمتره، اصلاً اهمیت سوریه اینه که شاهراه اتصال ما به لبنانه. صهیونیستها میخوان با راه انداختن این جنگ و خدای نکرده تصرف سوریه، راه ارتباط ما رو با خط مقدممون که لبنان و فلسطینه قطع کنن. شما برید اونجا
و لحظه ای رسالت خودتون رو فراموش نکنید و راضی باشید به رضای خدا.
حرفههای حسین کار خودش را کرد، دخترها علی رغم میلشان به رفتن راضی شدند، سکوت کردند و تسلیم شدند. اما میشد بدون زیارت خانم زینب، دمشق را ترک کرد؟
ملتمسانه پرسیدم: میشه الآن ما رو ببرید حرم؟ با لحنی که بوی مهر و امید داشت، گفت: به روی چشم حاج خانم، اما حالا نه. شما برید بساط استراحتتون رو آماده کنید، منم میرم و صبح می آم تا با هم بریم حرم خانم رو زیارت کنیم و بعدش آماده رفتن به لبنان بشید!
با تعجب پرسیدم: یعنی شما این وقت شب میخوای بری؟! پس کی استراحت میکنی!؟
رو به من خندید و خیلی سرخوش جواب داد: وقت برای استراحت زیاده!
شب از نیمه گذشته بود که حسین رفت. با آنکه روز سخت و پر حاشیه ای را گذرانده بودیم اما خواب به چشمانمان نمی آمد دوباره غرق در افکار خودم شدم: چقدر اینجا همه چیزش شبیه ایران دوران دفاع مقدس است. همان سالها که سه فرزندم، وهب، مهدی و زهرا کوچک بودند و همراه حسین از این شهر جنگی به آن یکی میرفتیم. همان وقت ها هم یکی از مهمترین سوالاتی که در ذهنم بود وضعیت خواب و استراحت او بود، خیلی برایم عجیب بود که غالبا شب ها برای شناسایی و جلسه این جور کارها بیدار بود که میخوابید که صبح ها کاملاً سرحال و بانشاط بود. یادم میآید یک بار هم از او پرسیدم: تو کی و کجا میخوابی؟ دست بر قضا آن روز هم همین جوابی را داد که امشب داد: خوابها را گذاشتم برای وقتش!
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️