☑️رمان امنیتی
#ستاد114 ☑️
🔻قسمت هشتم🔻
《فصل دوم》
اپراتور ستاد ۱۱۴ - فردا ساعت ۱۷ عصر
خیابان ولیعصر وضعیتی معمولی دارد و نسبت به روز قبل تغییر محسوسی نداشته است. شاید تنها تفاوت امروز با روزهای دیگر حضور مردمی باشد که بیهدف در حال قدم زدن در پیادهرو هستند. مغازهدارها مدام به داخل خیابان سرک میکشند تا وضعیت را رصد کنند و مردم طوری یک مسیر محدود را میروند و مشتاقانه برمیگردند که انگار منتظر رخ دادن اتفاقی هستند. اتفاقی که آنها را این وقت از روز به درون خیابان کشانده است. کمکم ترافیک بیشتر میشود، رانندگان به یکدیگر نگاه میکنند و انتظار میکشند.
نیروهای سبز پوش انتظامی نیز با نظم و در گروههای دوازده نفری در کنار هم ایستادهاند و بدون هیچ واکنشی به جمعیت نگاه میکنند.
آنها نیز گویی منتظر هستند و انتظار احساس مشترکی است که در بین تمامی افراد حاضر در صحنه وجود دارد.
رانندهها بوق میزنند، نمیتوانم تشخیص دهم که پیچیده شدن صدای بوقهای ممتد در فضای خیابان به اعتراض چه چیزی است. رانندگان به ترافیک به وجود آمده اعتراض دارند یا قصه رنگ و بوی دیگری به خود گرفته است. اولین ماشینی که فلاشرش را روشن میکند، یک پراید هاچبک است. رانندهاش جوانی است با تیشرت مشکی و موهای جوگندمی و موجدار که صورتش را با ماسک پوشانده است. چند ثانیهی بعد که صدای بوق ماشینها فضای خیابان را پر میکند، او تقریبا بدنش را از شیشهی ماشین به بیرون میآورد و عدد دو را با دستش نشان میدهد... به نشانهی پیروزی!!
همه چیز خیلی سریع اتفاق میافتد. شبیه بادی که به یک باره آتش زیر خاکستر را شعلهور میکند، عدد دو آن راننده جوان پراید جمعیت را در نقطهای متمرکز میکند. لحظهای احساس میکنم که افراد حاضر در جمعیت همگی منتظر علامت شروع بودند و آن علامت همان نشانهی پیروزی است که جوان راننده نشانش میدهد. خیلی زود متوجه یک خانم با قد متوسط و شالی که عمدا به روی شانههایش افتاده میشوم که از سمت چپ جمعیت خود را به نقطهی مرکزی میرساند. یک وجه اشتراک بین او و جوان رانندهی هاچبک است... ماسک. او نیز صورتش را با ماسک پوشانده است؛ اما آرایش غلیظی که دارد حسابی به چشم میآید. موهایش طلایی است و روی دست چپش یک صلیب تتو کرده است. روی همان دستی که گوشی موبایلش را نگه داشته است، یک سامسونگ آ پنجاه که قاب مشکی رنگی دارد. صفحهی گوشی روشن است، با اینکه اینترنتهای خیابان ولیعصر و اطراف آن به واسطه بیانیهی جمعی از آنطرفی ها محدود شده است؛ اما دختر طوری مشغول گوشی موبایلش است که انگار پیامهایی که منتظر رسیدنشان است، بدون نیاز به اینترنت به او میرسد. فورا به صفحهی کیبوردی که پیش رویم قرار گرفته میکوبم تا لیستی از پیامهای دریافتی آن محدود برایم باز شود:
-سلام امروز نرو کلاس زبان پسرم، خیابون شلوغ شده... خطر داره.
رد میکنم.
-کاسبی نداریم تو این چند وقت بابا، ول نمیکنن که بیپدر مادرا...
رد میکنم و انگشتم را چند بار دیگر روی دکمهی رد کردن پیام فشار میدهم تا بالاخره کلماتی که روی صفحهی نمایشگر نقش میبندد، توجهم را به خودش جلب میکند:
-فعلا شعار این باشه: میکشم میکشم هر آنکه خواهرم کشت.
زن جوان خودش را در بین جمعیت جا میکند و خیلی طول نمیکشد که موفق به رسیدن در میانهی میدان میشود و با بلند کردن دستش موفق میشود که توجه جمعیت را به خودش جلب کند... حالا که تمام نگاهها به سمت اوست، بهترین فرصت است که اولین شعار را سر بدهد. او در میان جمعیت و با صدایی بلند فریاد میزند:
-میکشم میکشم، هر آنکه خواهرم کشت.
جمعیت طوری با او همراه میشود که انگار چند ماه در کنار یکدیگر برای شعار دادن تمرین کردهاند.
پلیس بدون آن که قصد نزدیکی به حلقهی اصلی جمعیت را داشته باشد، خیلی زود مردم را تشویق به حرکت کردن میکند. سپس از کاسبهای خیابان ولیعصر درخواست میشود تا هر چه زودتر مغازههای خود را تعطیل کنند و به آنها گوش زد میشود که در صورت پایین نیامدن کرکرهی مغازهها، صاحبان عهدهدار خسارات احتمالی وارده خواهند بود.
لیوان چاییام را بالا میآورم و کمی از آن مینوشم، سپس روی تصویر آن دختر زوم میکنم و همراه با فریز کردن تصویر، یک عکس واضح از او برای خودم نگه میدارم. این کار را با رانندهی پراید هاچبک نیز انجام میدهم. سپس شمارهی پلاک ماشینش را روی کاغذی که زیر دستم است یادداشت میکنم تا در اولین فرصت و با پیگیریهای قضایی هویت مالک خودرو را تشخیص دهم.
نفس کوتاهی میکشم و لیوان را سر جایش میگذارم. از صفحهی مانیتور چشم برنمیدارم، برایم مثل روز روشن است که این جمعیت با چند شعار و بوق کنار نخواهند آمد و قطعا باید منتظر رخ دادن اتفاقات جدید ازجانب آنها باشم.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati