☑️رمان امنیتی ☑️ 🔻قسمت بیست و چهارم🔻 نسرین طوری که انگار قبل‌تر انتظار شنیدن این سوالات را داشته، بی‌مقدمه جواب می‌دهد: -اون از خودش به ما هیچ حرف راستی نزده و تقریبا تموم اطلاعاتی که ازش داریم غلطه؛ ولی... راستش من یه چیزایی ازش می‌دونم که نمی‌دونم به درد شما بخوره یا نه. دفترچه‌ی یادداشت کوچکم را از درون جیب کتم بیرون می‌آورم و می‌گویم: -هر اطلاعاتی که ازش داری رو می‌خوام، به درست و غلطش هم کاری نداشته باش. نسرین بی‌تفاوت شانه‌اش را تکان می‌دهد: -به ما گفته بود اسمش ژولینه و اهل فرانسه‌س. البته من و آرش بخاطر مسیری که به ژولین رسیده بودیم می‌دونستیم مامور موساده و نمی‌خواد اسمی از سازمان اطلاعاتیش وسط باشه، بخاطر همین هم چیزی بهش نگفتیم. البته فرانسوی رو خیلی خوب حرف می‌زد، حتی با اون دوتا فرانسوی که وزارت اطلاعات دستگیر کرد در ارتباط بود و یه سری اطلاعاتش رو از طریق شبکه‌ی اون‌ها تامین می‌کرد. سرم را تکان می‌دهم و رو به خانم قدس می‌گویم: -لطفا برید خانم جعفری رو صدا کنید. با اینکه خانم قدس از همکاران خوب ما در سازمان است؛ اما دوست نداشتم اطلاعات طبقه‌بندی شده‌ی پرونده در دست افرادی به جز اعضای تیم مخصوص خودم باشد. بعد از بیرون رفتن خانم قدس، نگاهی به نسرین می‌اندازم و می‌پرسم: -خیلی خب، حالا هویت واقعیش چی بود؟ نسرین جواب می‌دهد: -تامار گیندین. یکی از افسران ارشد اسرائیلیه که به سامانه‌های فوق سری اونا دسترسی داره. چشم‌هایم را ریز می‌کنم: -جسارتا شما اینو از کجا فهمیدی؟ نسرین با لحنی که لبریز از تکبر و غرور است، تعریف می‌کند: -من شک نداشتم که اسرائیل و نیروهاش همیشه دنبال اینن که بتونن از ما کردای مخالف نظام به نفع خودشون استفاده ابزاری کنن. واسه همین هم رفتم تو نخ پسری که تو ساختمان تامار کار می‌کرد. هر شب راس ساعت ده میومد توی کافه پایین ساختمون و تا می‌تونست آت و آشغال می‌بست به شکمش و بعدش هم که حسابی مست می‌شد شروع می‌کرد به الواتی و گیر دادن به بدبخت بیچاره‌هایی که لنگ نون شبشون بودن... نسرین چندباری سرفه می‌کند و بعد از چند ثانیه مکث ادامه می‌دهد: -یه شب که حسابی رو ابرا بود رفتم تو نخ پسره و یه جوری که نفهمه داره چی می‌گه ازش درمورد تامار سوال کردم... بهم گفت استاد دانشگاه بوده و کلی هم تحقیق در مورد زنان و مذهب ایرانیا کرده... با شنیدن جملاتی که نسرین می‌گوید، انگار برای چند ثانیه صدایش را نمی‌شنوم و ناخواسته ذهنم به سمت دو کلید واژه‌ای که از آن استفاده می‌کند پرتاب می‌شود. زن و مذهب... نفس کوتاهی می‌کشم و لبخندی کم‌رنگ به روی صورتم نقش می‌بندد، شبیه راننده‌ای که بعد از طی کردن صد کیلومتر در تاریکی و با شک، به یک تابلوی راهنما رسیده احساس می‌کنم مسیر را درست آمده‌ام. باز شدن درب اتاق من را به خودم می‌آورم، خانم جعفری است. تعارفش می‌کنم تا داخل شود، سپس طوری که بخواهم او را نیز در جریان قرار دهم می‌گویم: -از بعد تخصص تامار در مسائل زنان و مذهب بگو. نسرین اخم می‌کند: -یعنی متوجه بقیه‌ی حرفام نشدید؟ خیره نگاهش می‌کنم تا فورا خودش را جمع و جور کند. ادامه می‌دهد: -اون پسره اطلاعات خیلی خوبی بهم داد و مهم‌ترین و با ارزش‌ترینش هم این بود که اون شب من فهمیدم تامار یکی از افسران ارشد اسرائیله... فورا سوال می‌کنم: -اون پسره از رسته‌ی شغلی تامار چیزی نگفت؟ نسرین صورتش را جمع می‌کند و طوری که معلوم است دارد زور می‌زند تا چیزی را بخاطر بیاورد، می‌گوید: -چرا... یادمه که عبری یه چیزایی می‌گفت؛ ولی مطمئن نیستم درست خاطرم مونده باشه که از چی حرف می‌زند... به نظرم می‌گفت یِخی...یدا... شمُ... نسرین سرش را می‌خاراند و ادامه می‌دهد: -شمُ...ناده... هووم، فک کنم شمُناده یا شمُناهه بود! بعدش هم گفت مابابیم... آره، گمونم همین بود... یِخیدا شمُناده-مابابیم! سپس به صورت وحشت زده‌ام نگاه می‌کند و می‌گوید: -شما متوجه منظورش شدید؟! من در حالی که به خانم جعفری نگاه می‌کنم، به این فکر می‌کنم این بار ما با یکی از افسران ارشد یگان فوق سری ۸۲۰۰ اسرائیل طرف هستیم؟! یگانی که در زبان عبری به آن یِشیدا شمُناعه-ماتاییم می‌گویند. نویسنده: انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ❌کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست❌