☑️رمان امنیتی ☑️ 🔻قسمت سی‌ام🔻 حاج صادق ضربه‌ای به بازویم می‌زند و می‌گوید: -واقعا که اون تست هوشی که توی دبیرستان ازت گرفتن درست و واقعی بوده. سپس رو به کمیل می‌کند: -فورا فیلم دوربین‌های مداربسته رو بده به بچه‌ها تا این یارو رو از توی فیلم پیدا کنن، فقط تاکید کن که شش دانگ حواسشون رو جمع کنن و حتی از یک نفر هم چشم پوشی نکنن. کمیل چشم می‌گوید و حاج صادق از اتاق خارج می‌شود. دست‌هایم را به زیر بغلم بند می‌کنم و می‌گویم: -چرا اینطوری نگام می‌کنی؟ صد بار گفتم ضریب هوشی یه استعداد ذاتیه و بالاخره باید یه فرق‌هایی بین من و... کمیل پشتش را به من می‌کند و همان‌طور که از اتاق خارج می‌شود، می‌گوید: -من رو کشتی با این بهره‌ی هوشی... کشتی! سپس با خنده از اتاق خارج می‌شود. نفس عمیقی می‌کشم و سعی می‌کنم همه چیز را از ذهنم پاک کنم تا دوباره سرفصل‌های مهم این پرونده برای خود بنویسم. ما در حال حاضر در راس هرم و از طریق اعترافات نسرین که بچه‌های پزشکی مانع خودکشی‌اش شده بودند، به تامار رسیدیم. تامار در داخل دو سر شبکه دارد که بازوهای اجرایی آن هستند. یکی از شبکه‌هایش را خبرنگارانی که در کلاس‌های آموزشی موساد حضور داشتند تشکیل می‌دهند و دیگری را الهام ابتکاری که با توجه به اعترافات چند نفر از افراد حاضر در صحنه‌ی اغتشاشات حالا مطمئنیم که در حال لیدری شبکه‌هایش است. برای من دستگیری الهام کار سختی نیست؛ اما آزادی‌اش منافع بیشتری دارد. او مدام در حال عضوگیری و در تلاش برای ایجاد انجمن‌های فعال بر علیه نظام است و می‌تواند ما را با سرنخ‌های خوبی برساند. خبرنگارهای آموزش دیده از گل آلود شدن آب استفاده کرده و فعلا مخفی شدند که بچه‌ها در حال کار روی سیم‌کارت‌ها و پل‌های ارتباطی آنان برای دستگیری هستند و تامار نیز که در راس هرم نشسته و فرماندهی این اغتشاشات را به عهده گرفته برای مرحله آخر است... مرحله‌ای که چندین شب است در حال فکر کردن به جزئیات آن به خواب می‌روم. ماژیکم را روی تخته‌ی سفیدی که به دیوار اتاقم نصب است می‌چرخم و می‌نویسم و می‌نویسم... از راه‌های رسیدن به متهمان و چگونگی دستگیری آن‌ها گرفته تا سوالاتی که جوابشان را تنها در اتاق بازجویی پیدا خواهم کرد. صدای زنگ تلفن اتاقم من را از تخته جدا می‌کنم و به خودم که می‌آیم متوجه می‌شوم که تخته‌ی سفیدم دیگر جایی برای نوشتن ندارد. تلفنم را جواب می‌دهم: -جانم؟ کاوه از آن‌طرف خط می‌گوید: -آقا رد قاتل شهید آرمان رو از دوربین یه سوپرمارکت زدم. میاید اینجا؟ یک <حتما> سفت و سخت می‌گویم و فورا به سمت میز کاوه می‌رم: -ببینمش کاوه، واضحه تصویر؟ کاوه می‌خواهد از روی صندلی بلند شود که با دستم مانع می‌شوم، می‌گوید: -بله آقا، کاملا واضحه... سپس چند ضربه به کیبورد پیش رویش می‌زند و می‌گوید: -این انگشت اشاره‌ی دست و کاپشن و شلوارش که درست مطابق با همون فیلمه، اینم چهره‌ش. همانطور که از سوژه چشم برنمی‌دارم از کاوه می‌پرسم: -چی ازش پیدا کردی؟ کاوه کمرش را به پشتی صندلی‌اش می‌چسباند و می‌گوید: -تقریبا همه چی! این بابا اسمش مهیار تورانیِ که بیست سالشه و حدود سه ماهه توی تلگرام با یه زنی به اسم نازنین رفیق شده و انگار که تحت تاثیر اون پا به خیابون گذاشته. با شنیدن حرف‌های کاوه در کسری از ثانیه به تخته‌ای که در اتاقم است برمی‌گردم و سعی می‌کنم تا جایی برای نازنین در بین سرشبکه‌هایم باز کنم... اسامی‌ام زیاد شده و هر وقت که این اتفاق در پرونده‌ای رخ دهد باعث می‌شود تا تمرکز و وقت کافی برای رسیدن به سوژه‌ها باقی نماند. کاوه متعجب نگاهم می‌کند: -حالتون خوبه آقا. به خودم می‌آیم و چند نفس عمیق می‌کشم. سپس می‌گویم: -خوبم... خوبم، فقط از بعد نازنین حرف‌هات رو دوباره بگو لطفا. کاوه نگاهی به مانیتورش می‌انداز و می‌گوید: -آقا الان آدرس کامل این پسره مهیار رو داریم، دوربین‌های محله رو هم چک کردم و شب شهادت آرمان دیدم که از سر کوچه رد شده و یعنی اگه بعد اتفاقی که برا آرمان افتاده محل سکونتش رو عوض نکرده باشه، هنوز می‌تونیم همون‌جا پیداش کنیم. سرم تکان می‌دهم: -می‌تونیم. اون رو بسپر به من؛ ولی تو دنبال نازنین باش... گفتی چی بود مشخصاتش؟ کاوه نگاهم می‌کند: -نازنین نوحی، بیست و نه ساله و متاهل. چهار سفر خارجی توی پرونده‌ش هست که اسامی کشورهای قبرس و امارت و قطر و عراق توش به چشم می‌خوره. چشم‌هایم را ریز می‌کنم: -کدوم شهر عراق؟ کاوه چند باری سیستمش را زیر و رو می‌کند و می‌گوید: -از مرز زمینی رفته، اوه اوه... ببینید از کدوم سمت رفته، احتمالا مقصدش سلیمانه باشه! لبخندی می‌زنم و بعد از مطمئن شدن از حدسی که زده بودم، تکرار می‌کنم: -پس رفته سلیمانیه. نویسنده: انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ❌کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست❌