☑️رمان امنیتی
#ستاد114 ☑️
🔻قسمت سی و پنجم🔻
از مدتها قبل میدانستم که این بازی شروع شده توسط رسانههای عبری، غربی و عربی ما را مجاب به ماموریت و عملیات برون شهری میکند و همیشه نیم نگاهی به دلیل حضور پررنگ بهائیان نیمنگاهی شیراز داشتم و این نگاه با رصد اخبار و اطلاعات شهرهای مختلف و اوضاع شلوغیهای شیراز از دو شب پیش که متفاوت و سازماندهی شده گزارش شد من را بیشتر به این شهر جذب کرد؛ اما اصلا فکرش را هم نمیکردم که شاه ماهی ما در تور بچههای اطلاعات سپاه استان شیراز و روی تخت بیمارستان گیر افتاده باشد. تصمیم میگیرم خودم تا فرودگاه رانندگی کنم، احساس میکنم نشستن پشت فرمان بتواند فکرم را باز کند. پس خیلی طول نمیکشد که به همراه کمیل و حسنپور و سلمان سوار پرشیایی سفید به سمت فرودگاه حرکت میکنیم.
زحمت هماهنگی بلیطهای ما را مهندس از چند ساعت قبل کشیده است و برای همین هم خیلی در فرودگاه معطل نمیشویم و بلافاصله بعد از رد شدن از گیت پرواز سوار هواپیما میشویم و به سمت شیراز پرواز میکنیم تا بدون معطلی خود را به سوژه برسانیم... بچهها خیلی خوب به این موضوع واقف هستند که اگر تعللی در رسیدن ما پیش بیاید و اتفاقی سر سوژه بیافتد، کوتاهی هیچ کدامشان بخشیدنی نیست.
با یکی از همکارها لینک میشویم که در فرودگاه شیراز به دنبال ما بیاید. سلمان نگاهی به صفحهی گوشیاش میاندازد و میپرسد:
-رفیقتون میاد پای پرواز؟
شانهای بالا میاندازم و به کمیل میگویم:
-یه زنگ به خطیب بزن بگو ما نشستیم.
کمیل بلافاصله خطیب را میگیرد و سپس به من میگوید:
-الان میاد سمت ما، گفت یه تیبای نقرهای داره و کلاه یشمی سرشه.
چندثانیهای بیشتر طول نمیکشد که حسنپور در حین پایین آمدن از پلههای هواپیما نشانش میدهد. تهریش کمرنگی به صورت دارد و آرنج دستش را به درب نیمه باز ماشین تکیه داده و منتظر به چپ و راستش نگاه میکند.
بعد از سلام و علیک کوتاهی سوار ماشین میشویم، ماسک و کلاهم را برمیدارم و میپرسم:
-آقا خطیب دیگه؟ درسته؟
گردنش را کج میکند و به آرامی جواب میدهد:
-بله آقا، درخدمتم.
گونههای استخوانی، صورت لاغر و سیاهیهای زیر چشمهای گودرفتهاش نشان از خستگی شدید او در این مدت میدهد. همانطور که به راه افتادن و دور شدن ماشین از هواپیما نگاه میکنم، میپرسم:
-خب آقا خطیب اوضاع چطوره؟
نیم نگاهی به من میکند و سپس به جلو خیره میشود و جواب میدهد:
-خیلی جالب نیست آقا، الان هم دور بیمارستان رو حسابی شلوغش کردن... یکی از نیروهام گفت بهتره با ماشین اون سمتی نریم، باز هم هر طور خودتون صلاح میدونید.
نگاهی به ساعتم میاندازم که عقربههایش حوالی دو را نشان میدهد. سپس میپرسم:
-شبهای قبل هم شلوغیها تا این ساعت ادامه داشت؟ اصلا سابقه داشته که حوالی بیمارستان تجمع کنن؟
خطیب بدون مکث میگوید:
-نه آقا، بیمارستانی که سوژه داخلش بستری شده با مرکز شلوغیهای شیراز دست کم سه چهار تا خیابون فاصله داره.
نفس کوتاهی میکشم:
-گمونم بو بردن که نازنین تو بیمارستانه. در مورد علت بستری شدنش خبر داری؟
خطیب توضیح میدهد:
-دیشب بین اغتشاشگرها بوده و خواسته از دست بچههای یگان ویژه فرار کنه که میفته تو جوب و پاش میشکنه. شانس آوردیم که بچهها تو ساکش کارت ملی پیدا کردن وگرنه تا حالا حتی یک کلمه هم حرف نزده.
از خطیب بابت هوشیاریاش تشکر میکنم. به پیشنهادش جواب مثبت میدهم تا در اولین نقطهی امن از ماشین پیاده شویم و با موتور به سمت بیمارستان حرکت کنیم.
بعد از اینکه من و کمیل سوار موتور میشویم. حسنپور و سلمان هم شبیه ما سوار بر یکی دیگر از موتورهای تریلی که دوستان خطیب تدارک دیدهاند، میشوند تا اینطور به سمت سوژه برویم.
نزدیک بیمارستان که میشویم، خطیب را صدا میزنم و میپرسم:
-اینجا درب دیگهای هم داره؟
خطیب به دری که چندمتر آن طرف و نبش خیابان است اشاره میکند و میگوید:
-اونجا درب دومه.
چند ثانیهای فکر میکنم و سپس قاطعانه میگویم:
-خیلی خوبه، همون پیکان سفیده که داخل پارکینگه رو سوار میشیم. یه آمار بگیر ببین واسه کیه، کلیدش رو بیار همونجا و بیسر و صدا بدش به من.
سپس از حسنپور میخواهم تا موتور ما را سوار شود و به همراه سلمان، من و کمیل را تامین دهد. در بین جمعیت حرکت میکنیم و از درب اصلی وارد بیمارستان میشویم. نیروهای حراست اجازهی ورود افراد متفرقه را نمیدهند، کمیل کارت نیروی انتظامیاش را نشان میدهد و میگوید:
-از آگاهی هستیم، تخت خانم نوری رو میخواستیم.
کارمند حراست بیمارستان ما را به انتهای سالن بیمارستان راهنمایی میکند تا به همین سادگی و به لطف آقا امام زمان بتوانیم خودمان را به بالای سر یکی از قاتلین شهید آرمان و سرشبکهی اغتشاشات در کشور برسانیم.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati