☑️رمان امنیتی ☑️ 🔻قسمت سی‌ و ششم🔻 خطیب جلوتر از ما به همراه دو نفر لباس شخصی مسلح کنار تخت نازنین ایستاده است. سوژه را می‌بینم که چشم‌هایش را بسته است، صورتم را نزدیک گوشش می‌کنم و می‌گویم: -پس چرا کفش‌هات پاشنه نداره خانم نوری؟ چشم‌هایش را باز می‌کند و خیره نگاهم می‌کند. از چهره‌ی نیروهایی که در این چند ساعت مراقبش بودند می‌فهمم از نشان دادن عکس‌العمل او حسابی متعجب شده‌اند. خطیب نگاهم می‌کند و به آرامی کلید پیکان را در دستم می‌گذارد. با حرکت سر از او تشکر می‌کنم و سپس می‌گویم: -می‌خوام بدون کوچک‌ترین سر و صدایی بیاد توی پیکان. نازنین به آستین دستم چنگ می‌زند: -فکرش هم نکن که بتونی من رو بی‌سر و صدا از اینجا ببری، من اینجا رو روی سرت خراب... خطیب حرفش را قطع می‌کند: -به اندازه‌ی کافی چسب واسه بستن دهانش هست آقا. به خطیب خیره می‌شوم و تکرار می‌کنم: -چسب؟ نه! من می‌خوام خودش بی‌سر و صدا بیاد و تو ماشین بشینه... سپس صورتم را نزدیک گوش نازنین می‌کنم: -من که می‌تونم با کمک داروی بیهوشی ببرمت؛ ولی تامار می‌خواد هوشیار باشی و خودت بی‌سر و صدا بیای... نازنین کمرش را از تخت جدا می‌کند و به چشم‌هایم خیره می‌شود تا مطمئن شود که از طرف تامار برای نجاتش آمده‌ام. سرم را چندباری تکان می‌دهم و می‌گویم: -تو ماشین منتظرم. سپس پشت فرمان پیکان سفید رنگی که در حیاط خلوت بیمارستان است می‌نشینم و از آیینه‌ی وسط به کمیل نگاه می‌کنم که همراه نازنین به سمت ماشین می‌آید و درب عقب را برایش باز می‌کند. خودش هم کنار دستش می‌نشیند و می‌گوید: -بریم، خیابون امنه. خطیب کنار درب خروج ایستاده و مات و مبهوت به ما نگاه می‌کند. نگاهی که لبریز از سوالات مختلف است، شاید هم به رفتار ما مشکوک شده است که اینگونه تلفنش را برمی‌دارد و مشغول صحبت کردن می‌شود. صدای فرمانده فراجا در خیابان به گوش می‌رسد که از اغتشاشگران می‌خواهد تا از تجمع جلوی درب بیمارستان خودداری کنند؛ اما با شعارهای 《بی‌شرف بی‌شرف》 مواجه می‌شود. به بیرون بیمارستان که می‌رسیم، نفسم را با صدایی بلند از سینه‌ام خارج می‌کنم و می‌گویم: -چجوری بهشون گفتی تو بیمارستانی؟ نازنین سکوت می‌کند و مردد نگاهم می‌کند. لبخند می‌زنم: -بهم شک داری؟ ابروهایش را بالا می‌برد: -انتظار داری به هر کسی که اسم تامار به گوشش خورده اعتماد کنم؟ لبم را کج می‌کنم: -نه؛ ولی هر کسی که اسم تامار رو شنیده نمیاد تو رو از وسط اون همه مامور بکشه بیرون. نازنین به چپ و راستش نگاه می‌کند و می‌گوید: -من بیرون نیستم، یه نفر کنارم نشسته و حواسش هست که دست از پا خطا نکنم و نفرم داره همزمان با رانندگی ازم بازجویی می‌کنه. فرمان ماشین را به شکلی ناگهانی به سمت جدول کنار خیابان می‌چرخانم و ترمز می‌کنم. طوری که از حرکتم شوکه شده باشد فریاد می‌زند: -معلومه داری چی کار می‌کنی؟ می‌گویم: -آره، می‌تونی بری. سپس یک کارت تلفن به سمتش تعارف می‌کنم و ادامه می‌دهم: -مسئولیتت از اینجا به بعد با خودته، با این کارت هم می‌تونی به هر کسی که خواستی زنگ بزنی، فقط یادت باشه که خودت باید جواب تامار رو بدی. نازنین نفس کوتاهی می‌کشد و در حالی که درب ماشین را باز می‌کند، می‌گوید: -خوبه، پس حالا می‌تونم واقعا ازت تشکر کنم. دمت گرم رفیق، قول می‌دم فردای آزادی وسط خیابون‌های این شهر چنان بوسه‌ای بهت هدیه بدم که همه بفهمن چه کار بزرگی برام کردی. لبخندی تلخ می‌زنم و به پیاده شدن نازنین نگاه می‌کنم. بعد از اینکه درب ماشین را می‌بندد بدون معطلی و تردید گازش را می‌گیرم تا از او دور شوم. کمیل که دیگر به حد انفجار رسیده فریاد می‌زند: -داری چیکار می‌کنی آقای برادر؟ ولش کردی به امون خدا؟ به همین سادگی؟ از آیینه نگاهش می‌کنم که از شدت ناراحتی کاملا سرخ شده، با آرامش می‌گویم: -اره ولش کردم به امون خدا و سلمان و حسن‌پور! کمیل که هنوز متوجه نقشه‌ام نشده، می‌گوید: -دنبال چی هستی عماد؟ این خودش سرشبکه‌س، بالا دستیش تاماره، می‌خوای ما رو به چی برسونه آخه؟ در کمال خونسردی جواب می‌دهم: -به اونی که حاضره بخاطر آزادی و یا حذف نازنین با تمام نیروهای ریز و درشتش به بیمارستان حمله‌ور بشه. سپس انگشتم را روی گوشم فشار می‌دهم و می‌گویم: -سلمان داریش دیگه ان‌شاءالله؟ سلمان خیلی زود جواب می‌دهد: -بله آقا خیالتون راحت باشه، رفته کنار باجه تا تلفن بزنه. فورا با خط امن شماره‌ی خطیب را می‌گیرم و او هم بلافاصله جواب می‌دهد: -جانم آقا؟ با جدیت می‌گویم: -ریز مکالمه‌ش رو می‌خوام، بسپر بچه‌هات هر چه زودتر دست به کار بشن. در ضمن یکی رو بفرست بیاد دنبالمون... می‌خوام برم نزدیک‌ترین خونه امنی که این حوالی دارید، مفهومه؟ نویسنده: انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ❌کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست❌