☑️رمان امنیتی
#برای_آزادی_دو ☑️
🔻قسمت سی و دو🔻
حاج صادق در حالی که دستهایش را از پشت کمرش به هم متصل کرده چند قدمی به من نزدیک میشود و میگوید:
-تصورم از تو و ظرفیتت خیلی بیشتری از اینی بود که الان دیدم!
از شدت شرمندگی سعی میکنم تا به چشمهای حاج خیره نشوم. حاج صادق ادامه میدهد:
-قبلا هم بهت گفتم، اگه نمیتونی رقیبت رو بکشی... زخمیش نکن...
رقیبی که ازت زخم خورده باشه، تا مدتها به زخمهاش فکر میکنه و قوی میشه... گاهی آنقدر قوی میشه و راههای رسیدن به خودش رو محدود میکنه که حتی... شاید دیگه نتونی به رسیدن بهش فکر کنی...
دوست دارم بزنم به زیر گریه، بدون توجه به حضور رییس و چشمهای نگران راضیه که از پشت شیشهی حائل بین اتاق من و سالن ایستاده و نگاهم میکند یک دل سیر گریه کنم...
حاج صادق با مکثی چند ثانیهای دستهایش را به یک دیگر میکوبد و ادامه میدهد:
-با منی عماد؟
سرم را تکان میدهم و میگویم:
-بله آقا، همهی حواسم با شماست... گفتید نباید رقیب رو...
حاج صادق حرفم را قطع میکند:
-با دکترت صحبت کردم، با توجه به ضربهای که خوردی، واکنشهای خوبی داری و همین هم ما رو امیدوار میکنه که انشاءالله این مشکل به زودی ازت دور بشه؛ ولی به هر حال... ضربهای که بهت زده سنگین و کاری بوده...باید یه کم صبر کنی و روحیهات رو نبازی...
مصمم و قاطع جواب میدهم:
-آقا من روحیه ام رو نباختم، من فقط از این ناراحتم که از تو چنگمون در رفت، همین!
حاج صادق سرش را به نشانهی درک اوضاع تکان میدهد و میگوید:
-جای بد خلقی کردن با همسرت و کمیل، از روی این تخت بلندشو که باید آمادهی سفر بشیم... میدونی که از چی حرف میزنم؟
سرم را تکان میدهم:
-بله آقا، میدونم... من حرفی ندارم، حالا هم خوبه حالم... و میتونم...
دستم را به لبهی تخت میگیرم تا بلند شوم که حاج صادق میگوید:
-حالا نه... یک روز باید استراحت مطلق باشی، عماد دکترها میگن ممکنه نخاعت آسیب دیده باشه و باید یک روز بدون هیچ حرکت اضافهای روی تخت باشی تا جواب آزمایشات بیاد.
دستمان را از حرص مشت میکنم و میگویم:
-چیزیم نیست اقا، جابر خیلی حرفهای تر از چیزی هست که فکرش رو میکنیم. عمدا ضربهای بهم زده که یک روز عقب بیافتیم... من همین الان هم میتونم بلند شم و ادامه بدم، زمان واسمون...
حاج صادق حرفم را قطع میکند:
-تو میخوای اینا رو بهم یاد آوری کنی؟ میدونم که زمان خیلی مهمه و باید بدون وقفه ردشون رو بزنیم قبل از اینکه آب بشن و توی زمین برن؛ ولی توی این نقطه از پرونده هدف من دستگیری جابر و رسیدن به مونیکا نیست... هدفم سلامتی توئه عماد، من در سال پنجاه تا جابر و مونیکا رو میارم توی سازمان و به فایلهای بازجویی هاشون گوش میکنم؛ اما تو...
خجالت زده چشمهایم را میبندم:
-خجالت زدم نکنید آقا، چشم... امروز رو کامل استراحت میکنم.
حاج صادق با لبخند بوسهای به پیشانیام میزند و از اتاق خارج میشود. هنوز کمیل و راضیه با حاج صادق در بیرون اتاقم خداحافظی نکردهاند که گوشیام را برمیدارم و شماره کاوه را میگیرم. خیلی زود جواب میدهد:
-جانم آقا؟ خوبید انشاءالله؟ چقدر خوشحال شدم که...
وسط حرفش میپرم:
-خوبم کاوه، گوش بده ببین چی میگم. خودت، لبتابت و سلمان رو بشمر سه میاری بیمارستان... اتاق فرماندهی عملیات واسه بیست و چهار ساعت همین جاست... اتاقی که من توش بستری شدم، مفهومه؟
کاوه چند ثانیهای را مکث میکند تا بتواند حرفم را حضم کند، سپس میگوید:
-بله آقا، چشم... همین الان راه میافتیم.
بعد از خداحافظی با کاوه شماره خانم جعفری را میگیرم و از او میخواهم گزارش اتفاقات دو شب قبل از شلوغی های تهران و کلان شهرهای مشهد، اصفهان، تبریز و خوزستان را به روی صفحه ایمیلم ارسال کند تا از اتفاقات مهم بیخبر نباشم.
هنوز چند دقیقهای از پایان تماسم نگذشته که کمیل سراسیمه وارد اتاقم میشود و نفس زنان میگوید:
-بدبخت شدیم عماد، اتوبان قزوین به کرج رو بستن... اوضاعش اصلا خوب نیست... حاج صادق همین الان تماس گرفت که نیرو بفرستیم. حسنپور هم از ناحیهی مچ پا شکستگی داره، چی کار کنم؟
نفس کوتاهی میکشم و میگویم:
-با تیم واکنش سریع سازمان هماهنگ کن، از زینعلی و سبحان هم کمک بگیر...
منم با یکی از دوستام توی وزارت اطلاعات هماهنگ میکنم که اگه مشکلی داشتی دستت رو بگیرن... چرا وایستادی پس؟
برو تا دوباره یکی از جوونامون پر پر نشدن...
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌