☑️رمان امنیتی #برای_آزادی_دو ☑️
🔻قسمت چهل و دوم🔻
با توجه به قرائنی که در داخل ساختمان پیدا کردم و همینطور بخاطر این که زمان زیادی از کشته شدن شیوا نگذشته است، شک ندارم که پیدا کردن قاتل بیشتر از کارهای امنیتی و پلیسی نیازمند یک اقدام عملیاتی به موقع است... ما فقط باید بتوانیم راه خروجش را پیدا کنیم و با فعال کردن عملیات قفس در سراسر این محله گیرش بیاندازیم. به سمت آخرین دربی که هنوز بسته است قدم برمیدارم و دستم را به دستگیرهاش میاندازم و فشار میدهم... قفل است.
فرصتی برای باز کردن درب با روشهای یونس ندارم و هر لحظهای که در پیدا کردن راه فرار قاتل تاخیر کنیم، پیدا کردنش را برای ما سختتر میکند.
همانطور که دستم را روی دستگیره محکم میکنم، با بازوی راستم به بدنهی درب میکوبم و سعی میکنم تا تمام وزن بدنم را به یک باره به درب وارد کنم تا باز شود... فایدهای ندارد، یک بار دیگر همین کار را امتحان میکنم... درب تکان شدیدی میخورد؛ اما باز نمیشود. یونس خودش را به کنارم میرساند و این بار هر دو با هم فشار مضاعفی به پیکرهی درب میآوریم و موفق میشویم که بدنهی چوبی متصل به زبانهاش را بشکنیم. وارد حمام میشوم و با مشت به دیوارهایش میکوبم که به یک باره چشمم به چیزی میافتد که اصلا انتظارش را نداشتم...
خم میشوم و انگشتم را به کف حمام میشوم، چند تکه گچ به کف حمام پاشیده شده است. چند ثانیهای به رد انگشتم خیره میشوم و سپس به بالای سرم نگاه میکنم... به محفظهی شیشهای که نور گیر حمام است. شبیه فنر از جایم میپرم و روی نوک پا بلند میشوم و دستم را به محفظه میرسانم و تکان کمی میدهم. نفس کوتاهی میکشم و به داخل اتاق برمیگردم و بدون آن که بخواهم حتی ثانیهای از وقت را هدر دهم، با یک صندلی به داخل حمام برمیگردم و این بار موفق میشوم تا به طور کامل محفظهی شیشهای روی سقف را بردارم. دستم را به داخل محفظه میبرم و بدون آن که چیزی را ببینم به چپ و راست میچرخانم که ناگهان نوک انگشتان دستم خیس میشود. ناخودآگاه دستم را به بیرون میکشم و متوجه سرخی خونی که میشوم که گویا از آلت قتل چکه کرده است. بلافاصله انگشتانم را به میلهی آهنی وصل میکنم و شبیه بارفیکس زدن خودم را بالا میکشم... درست است، از همینجا به پشت بام رفته و فرار کرده است؛ اما... مگر میعاد روی پشت بام...
یاحسین...
تمام تنم یخ میشود، هراسان از حمام بیرون میآیم و در مقابل چشمان وحشت زده یونس که متوجه نگرانیام شده از ساختمان خارج میشوم و میعاد را که از قبل روی پشت بام کاشتهام، صدا میزنم:
-اعلام موقعیت کن میعاد...
جوابی نمیدهد... جریان خون در رگهایم متوقف میشود و گویا موجی از سرمای بیسابقهی هوا در بدنم جریان پیدا میکند. دوباره صدایش میزنم:
-میعاد کد سلامتی رو بده، میعاد...
رو به یونس میکنم و فریاد میزنم:
-از رو پشت بام رفته... بجنب یونس...
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌
☑️رمان امنیتی #برای_آزادی_دو ☑️
🔻قسمت چهل و سوم🔻
یونس دوان دوان از خانه خارج میشود تا راهی برای رسیدن به پشت بام پیدا کند، من نیز دوباره وارد حمام میشوم تا درست پا در جای پای کسی که برای حذف شیوا گرامی ریسک بالایی را متحمل شده بگذارم. دستم را به میلهی آهنیای که در بالای نورگیر حمام قرار گرفته بند میکنم و خودم را بالا میکشم، سپس از نردبان کوچکی که چند متر آن طرفتر از فضای خالی بالای نورگیر قرار دارد استفاده میکنم و وارد پشت بام میشوم. کمی آن طرفتر یونس خودش را به روی پشت بام رسانده و مشغول انداختن نور به دور و اطراف و نقاط کور و تاریک است. چشم میگردانم تا بتوانم میعاد را پیدا کنم؛ اما موفق نمیشوم. دوباره صدایش میکنم:
-میعاد جواب بده! موقعیت مکانیت رو اعلام کن.
چیزی نمیگوید، کمی پیش میروم و نگاهی به دور و اطراف میاندازم، چپ و راست پشت بامی که رویش قرار گرفتهایم توسط آپارتمانهای غول پیکر و تازه ساز احاطه شده و تنها راه خروجی که دارد، ضلع جنوبیاش است. همراه با یونس به سمت جنوب ساختمان میرویم، به جایی که پارکینگ ماشینهای اسقاطی است.
یونس کاملا به لبهی پشت بام میچسبد و نور چراغ قوهاش را به سمت پایین میگیرد، ارتفاع خیلی بیشتر از چیزی است که بشود به این راحتی ها از آن پایین رفت.
همانطور که مسیر نور چراغ قوه یونس را نگاه میکنم، میپرسم:
-یونس باید زودتر میعاد رو پیدا کنیم، خدایی نکرده... یه بلایی...
حرفم را قطع و دست یونس را محکم میچسبم و نور چراغ قوهاش را به کمی آن طرفتر میبرم، یک لولهی آب بزرگ در کنار ساختمان قرار گرفته که میتواند تنها مسیر انتقال به پایین باشد.
بلافاصله به سمت لوله میروم و از یونس میخواهم تا با نور چراغش مسیرم را روشن کند. کف پای راستم را به لوله و پای دیگرم را به دیوار بند میکنم و خودم را به سمت پایین سر میدهم. یونس چراغ قوهاش را به پایین میاندازد، این بار من برایش نور میگیرم تا او هم خودش را به من برساند.
به پیش رویم نگاه میکنم که یک پارکینگ بزرگ و چندصد ماشین قراضه و از کار افتاده انتظارم را میکشد و راستش اصلا نمیدانم که باید از کدام نقطه شروع و به دنبال چه چیزی باشم؛ اما این نکته را خیلی خوب میفهمم که حالا یک ثانیه هم برای ما یک ثانیه است. یک نفر زودتر از ما وارد خانهی سوژه شده و کسی که میتوانست معمای پیچیدهی این پرونده را به سادگی آب خوردن حل کند را به قتل رسانده... یکی از نیروهای خوب اداره گم شده و هیچ ردی برای ما به جا نگذاشته...
زیر لب توسلی به حضرت زهرا سلامالله میکنم و چند قدمی پیش میروم تا بالاخره کارم را از یک نقطه شروع کنم که یونس به آرامی صدایم میزند:
-آقا صالح، یه لحظه بیا!
بلافاصله به سمتش برمیگردم:
-چی شده؟
یونس بیسیم حلزونی میعاد را نشانم میدهد و میگوید:
-همینجا افتاده بود... کنار لولهای که ازش پایین اومدیم.
نفس راحتی میکشم، نشانی که یونس میدهد خیلی خوب و امیدوار کننده است. احتمال زیاد وقتی از لوله به دنبال متهم میرفته بیسیمش از گوشش افتاده و او هم تعقیب متهم را ضروریتر از برداشتن بیسیم دیده است.
لبخندی میزنم و به سمت پارکینگ برمیگردم. میشنوم که یونس مشغول سازماندهی نیروهای حاضر در صحنه است و تیم وحدت یک را به طور کامل از اطراف پارکینگ مستقر میکند. از کنار یک ماشین پیکان زنگ زده که جای هر کدام از چرخهایش سه چهار آجر کار گذاشتهاند رد میشوم و به دویست و شش مچاله شدهای تکیه میدهم. سعی میکنم حدالامکان چند ده متر آن طرف تر ببینم تا شاید ردی از سوژه و یا میعاد پیدا کنم؛ اما هیچ خبری نیست. در بین قبرستانی از ماشینها ماندهایم و دور و اطراف ما به قدری ساکت است که صدای مولکولهای معلق در هوا را به راحتی میشنویم!
با اشاره دست از یونس میخواهم به سمت چپ پارکینگ برود و من به سمت راست حرکت میکنم تا هر دو طرف را پاکسازی کنیم... این بار با سرعت بیشتری حرکت میکنم و به امید اینکه بتوانم ردی از قاتل شیوا گرامی پیدا کنم، متر به متر پیش میروم و داخل تمام ماشینها را از نظر میگذرانم. حدود هشتاد نود متر در طول پارکینگ پیش رفتهام که ناگهان صدای کشیده شدن چیزی به روی زمین را میشنوم... صدایی که برای یک لحظه سکوت مرگبار داخل پارکینگ را میشکافد و به گوشم ندای پیروزی را میرساند. سر جایم میخکوب میشوم، در چنین شرایطی قطعا کوچکترین اشتباه من میتواند سوژهام را هوشیار کند، از بالای پراید از کار افتادهای که پشتش پناه گرفتهام سرک میکشم و نور چراغ قوه یونس را میبینم... فاصلهاش با من زیاد است و فضای پارکینگ به قدری ساکت است که نمیتوانم صدایش کنم و این از احتمال موفقیتم میکاهد...
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌
☑️رمان امنیتی #برای_آزادی_دو ☑️
🔻قسمت چهل و چهارم🔻
نفس کوتاهی میکشم و بازدمش را به آرامی به بیرون میدهم. سپس نگاهی به زیر پایم و موقعیت ایستادنم در کنار ماشین میاندازم تا اگر سوژه خواست از زیر خودرو ردم را بزند، ناکام بماند. کمرم را به بدنهی سرد و فلزی پراید طوسی رنگی که مشخص است مدت هاست گرفتار این قبرستان شده میچسبانم و تمام حواسم را به گوشهایم میدهم تا مطمئن شوم که فردی در حوالی من در حال قدم زدن بوده است. چند ثانیهای که میگذرد، دوباره همان را میشنوم... صورتم را کاملا به شیشهی عقب ماشین که ترک و کثیف است میچسبانم و سعی میکنم تا بتوانم سوژه ام را رصد کنم. آهسته نفس میزنم و ابروهایم را سایه میکنم تا شاید تصویری که از آن طرف این شیشهی لعنتی به چشمهایم میرسد کمی شفاف و واضح تر شود.
لبهایم را با حرص بهم فشار میدهم و این موضوع را با خودم حل میکنم که ریسک انجام حرکت بعدیام را بکنم. پایم را روی لاستیک پنچر شده ماشین میگذارم و قد راست میکنم و بالاخره موفق میشوم که ببینمش... جوانی قد بلند و هیکلی به نظر میرسد که با کاپشن بادی مشکی رنگی که به تن کرده چند برابر هم به نظر میرسد. پشتش به من است و تنها میتوانم لباسهایش را از نظر بگذرانم، کتانیهایش از آن مدلهای چند میلیونی است که فروشگاههای محدودی در تهران به فروش میرسد و مشتریهای خاص خودش را نیز دارد. شلوارش هم همینطور است، گران و کمنظیر که جز مدلهای جدید و به روزی است که تا به حال از آن در تهران و اطراف آن رونمایی نشده است. سرجایش میایستد، مضطرب از این که شاید انعکاس تصویرم را در آیینهی یکی از این ماشینها دیده باشد به بدنهی پرایدی که به آن پناه بردهام میچسبم.
گوشی تلفنش را از داخل جیبش بیرون میآورد، صفحهاش روشن است و گوشی از آن مدلهای ماهوارهایست که تماسهایش قابل ردیابی نیست. سعی میکنم صدایش را بشنوم؛ اما خیلی آهسته صحبت میکند. به گوشهایم التماس میکنم تا کلماتی که از دهانش خارج میشود را بفهمند؛ اما غیر از چند کلمه هیچ چیزی دستگیرم نمیشود:
-انجام شد، هنوز نه...
پنجهی پایم را روی لاستیک ماشین فشار میدهم تا بتوانم بهتر صدایش را بشنوم؛ اما به یک باره پایم سر میخورد و از روی لاستیک به پایین میافتم. بدون مکث به همان شیشهی کثیف و چرک متوسل میشوم تا واکنش سوژهام را ببینم. همانطور که گوشی تلفنش را در دست گرفته چرخی میزند و سپس به تماسش خاتمه میدهد. نمیتوانم دنبالش کنم، احتمال این که صدایم را شنیده باشد کم نیست. سرم را خم میکنم تا در این چرخ زدنها اوضاع را بدتر از چیزی که هست نکند. یونس هر لحظه فاصلهاش با من بیشتر میشود و این من را نگران میکند. کمی از کنار ماشین خودم را به جلو میکشانم. برای اینکه بتوانم از پشت سر غافلگیرش کنم، مجبور میشوم که سرم را بدزدم و سوژه را از دایرهی دیدم خارج کنم که به او نزدیک شوم. در شرایط های اینچنینی که یک به یک هستیم و هیچ نیروی تامین و پشتیبانی وجود ندارد، این کار ریسک بالایی دارد که من در این مورد مجبور به قبول کردن چنین ریسکی هستم. نفس کوتاهی میکشم و در حالی که کمرم را کاملا خم کردهام، به سمت جلوی ماشین میروم. سعی میکنم خیلی آرام این کار را انجام دهم و در صورت امکان از زیر ماشین پای سوژه را ببینم که کمی خیالم را راحت کند. نمیخواهم کاملا به روی زمین دراز بکشم و برای بلند شدن و حمله به سوژه چالش جدیدی برای خودم بسازم، پس آهسته و آرام جلو میروم. صدایش با هر نیم قدمی که رو به جلو برمیدارم بیشتر و بیشتر میشود و کلمات نامفهومی را که باد با هر زحمتی که بود به گوشم میرساند، کم کم به جملاتی معنادار تبدیل میشوند:
-نه باوا جای نگرانی نیست، مطمئن شدم که تموم کرده، خیلی خب، سر قرار بعدیمون منتظر تماست هستم...
گوشی را قطع میکند، فرصت برای حمله و دستگیریاش مناسب به نظر میرسد و فقط کافی است سی چهل سانت جلوتر بروم که بتوانم به خوبی سوژه ام را ببینم. همین کار را انجام میدهم و کمی خودم را به جلو میکشانم. پاهایم آماده شده تا بلافاصله بعد از رویت سوژه به سمتش بپرم و غافلگیرش کنم؛ اما در کسری از ثانیه همهی برنامههایم تغییر میکند. از کنار سپر پرایدی که حالا به آن پناهده شدهام سرک میکشم و جز همان ماشینهای قراضه و ناکارآمد هیچ چیز دیگری را نمیبینم... یعنی چه! امکان ندارد آنقدر سریع و در چشم بهم زدنی غیب شده باشد. چند بار دیگر آن دور و اطراف را با چشمهایم میپایم؛ اما هیچ اتفاق جدیدی رخ نمیدهد. سرم را میگردانم تا پشت سرم را چک کنم که ناگهان با همان هیکل درشت خودش را به سمتش میاندازد و با مشتی محکم به صورتم میکوبد تا نقش زمین شوم.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
☑️رمان امنیتی #برای_آزادی_دو ☑️
🔻قسمت چهل و پنج🔻
ضرب دستش سنگین و حرکتش غافلگیر کننده است. گیج میشوم و طوری با ضربهای که به صورتم میکوبد به زمین کوبیده میشوم که گویا قرار نیست هیچ گاه دیگر ایستادن را تجربه کنم. خودش را به روی سینهام میاندازد و ضربهی مشت بعدیاش را به قدرت بیشتری به صورتم میکوبد و در حالی که دستهای ضمختش را به روی گردنم تکیه میکند، میگوید:
-تو کی هستی؟ ماموری؟
به قدری فشاری که به روی گلویم وارد میکند سنگین است، نمیتوانم حرفی بزنم. اشک در چشمهایم حلقه میزند و گلویم به یک باره طوری به خارش میافتد که چند باری در همان حالت سرفه میکنم. چشمهایش دو کاسهی خون شده و ابروهای پیوندیاش چهرهاش را وحشتناک کرده است. سوالش را تکرار میکند:
-بهت گفتم ماموری؟ چطوری آنقدر سریع ردم رو زدی؟
زیر دستهای غولآسایی که روی گلویم خیمه زدند، دست و پا میزنم و تقلا میکنم که بتوانم نفس بکشم. صورتش را به صورتم میچسباند و با حرص سوالش را تکرار میکند و طوری صحبت میکند که آب دهانش روی صورتم میریزد:
-از کجا تونستی آنقدر سریع برسی؟ جواب میدی یا همین جا خلاصت کنم؟
با حرکت سر اشاره میکنم که میخواهم صحبت کنم. کمی دستش را از روی گلویم شل میکند و سپس تهدید میکند:
-حواست رو جمع کن که اگه بخوای دیوونه بازی دربیاری همینجا به زندگیت خاتمه دادم.
پلکی میزنم و میگویم:
-باشه... فقط بزار... یه کم نفس بکشم...
دستش را شل میکند، مضطرب است. انگار میداند که حرف زدن و فرصت دادن به من جز پروتکل نیست و ممکن است کارش را خراب کند. مدام پشت سرش را میپاید و دوباره به چشمهایم خیره میشود. نفس کوتاهی میکشم و میگویم:
-اره، مامورم!
سرش را تکان میدهد و میگوید:
-از کجا فهمیدی اینجام که ردم رو زدی؟ نکنه بیست و چاری خونهی آقا زادههاتون رو می پایید... اره؟
ابروهایم را بهم میچسبانم:
-آقازاده؟ کی بهت گفته اون دختره...
دوباره با دستهای درشتش گلویم را احاطه میکند و فشار میدهد و میگوید:
-فکر نمیکردی خبر داشته باشم؟ از همه چیش خبر دارم... از همهی کثافت کاریهایی که کرده، کلاه برداریهایی به واسطه پدر لجنتر از خودش ماست مالی شده...
فحش میدهد و فشار دستش را بیشتر میکند و تا حدی به این کار ادامه میدهد که احساس میکنم جریان خونرسانی به مغزم در حال قطع شدن است. دست و پا میزنم و سعی میکنم هر طور که شده کمی اکسیژن به ریههایم برسانم. بدنم شروع به لرزیدن میکند و چشمهایم را میبندم. نوک انگشتان دستم را روی زمین میکشم... عضلات بدنم منقبض میشوند و احساس میکنم که در حال تمام کردنم؛ اما ناگهان از وزنی که به گلویم وارد میکند، کاسته میشود. چشم که باز میکنم دو دست میبینم که از زیر بغل غول بی شاخ و دمی که روی سینه ام خیمه زده، چفت شده و او را به سمت خودش میکشاند. میعاد است، حالا کاملا موفق شده که سوژه را روی زمین بخواباند. چشمهایم تار و بدنم بیجان است، روی زمین چرخی میزنم و اسلحهام که کمی آن طرفتر افتاده را برمیدارم. میعاد دست سوژه را طوری میچرخاند که صدای درد کشیدنش در فضای پارکینگ پخش شود. سپس دستبند فلزیاش را روی مچ دست های سوژه چفت میکند و از پشت یقهاش میگیرد و بلندش میکند و به یکی از ماشینهایی که نظارهگر این ماجرا هستند میچسباند. به سختی از روی زمین بلند میشوم؛ اما توان انجام هیچ کاری را ندارم و شبیه افرادی که تازه از کما برگشتهاند احساس میکنم که آن سوی مرگ را به چشم دیدهام...
میعاد با بغل پایش پاهای سوژه را باز و جیبهایش را خالی میکند.
انگشتم را روی گوشم فشار میدهم تا یونس را صدا کنم:
-سریع بیا موقعیت من، الان نور میاندازم روی آسمون... فقط بجنب یونس...
به کاپوت یکی از ماشینها تکیه میدهم و میعاد را نگاه میکنم که استادانه و با جدیت جیبهای سوژه را خالی و با استفاده از ماسکی که دارد، چشمهایش را میپوشاند. یونس فورا خودش را به موقعیت میرساند و با دیدن حال من وحشت زده میشود و میپرسد:
-یا حسین... شما خوبی آقا؟
با انگشت به وسایل سوژه اشاره میکنم:
-جمع کنید باید زودتر برگردیم اداره...
سپس به کمر سوژه ضربهی آرامی میزنم تا بفهمد که او را خطاب قرار دادهام و میگویم:
-کلی کار داریم که باید انجام بدیم.
یکی دو قدم برمیدارم و بعد با کف دست به بازوی میعاد میکوبم و میگویم:
-کارت حرف نزن آقا جون، خیلی خوب بودی...
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌
☑️رمان امنیتی #برای_آزادی_دو ☑️
🔻قسمت چهل و شش🔻
فصل دوازدهم
آقای صدر - اتاق بازجویی
فضای اتاق بازجویی برخلاف افرادی که معمولا رو به رویم مینشینند، برایم کاملا آشنا و شناخته شده است. یک اتاق دوازده متری با دیوارهای سفید رنگ و یک میز که درست در وسط اتاق قرار گرفته است. دو صندلی که یکی همیشه جای من و دیگری مختص افرادی است که به هر دلیل و توسط همکارانم به اداره میآیند و باید توضیحات دقیق و قابل استنادی در رابطه با موضوع دستگیریشان داشته باشند.
امروز یک جوان بدنساز که صورتش پر از زخم و جای چاقوست رو به رویم نشسته است. برخلاف چهرهی نترس و پایین شهریاش، رنگ پریده و مضطرب است. مدام به موهایش دست میکشد و دندانهایش را بهم فشار میدهد. نفس کوتاهی میکشم و روند معمول بازجویی را شروع میکنم:
-خیلی خب، یه مقدار در مورد خودت صحبت کن.
ابروهایش را بهم نزدیک میکند:
-متوجه نمیشم چی میخوای!
موقع تلفظ کلمه متوجه، جاش حسابی به گوش میخورد. از نوع صحبت کردنش احتمال میدهم که برای محلات جنوب شهر باشد. کمی مکث میکنم و سپس با جدیت میگویم:
-توضیحات یعنی نام، نام خانوادگی، محل سکونت و تاریخ تولد! با همینها شروع کنیم تا ببینم بعدش چی میشه.
متهم با لحنی حق به جانب میگوید:
-بیخشیدا ولی...
کمی صدایم را بلندتر میکنم:
-انگار نگرفتی چی شد، نه؟
نگاهی یک وری به من میاندازد و میگوید:
-جعفرم... جعفر نریمان، فرزند غلام. اهل شوش تهرونم و سی و یک سالمه.
ابرویی بالا میاندازم و لبخند میزنم:
-آفرین. میدونستم که میتونی فقط به سوالاتی که ازت میپرسم جواب بدی.
چیزی نمیگوید و ابروهایش را محکمتر از قبل به یکدیگر گره میزند. سوال بعدیام را میپرسم:
-در مورد جرمی که مرتکب شدی حرفی نداری؟
شانهای بالا میاندازد:
-یه خصومت شخصی باهاش داشتم.
مکث نمیکنم:
-از کی؟
قفل میکند. چند ثانیه به من نگاه میکند و به دنبال اسمی میگردد تا من را از سرش باز کند:
-ترانه.
دستهایم را جلوی سینهام گره میزنم:
-ترانه... چه خصومتی با این ترانه داشتی که تصمیم گرفتی کارش رو تموم کنی؟
این بار فکر نمیکند:
-من... یه خرده ردیام... کارت قرمزیام، میتونید استعلام کنید. این زنه... ترانه هم چند وقتی بود که دور و بر مغازهی بابام میپلکید، ننم بهم گفت برم بترسونمش؛ اما... نمیدونم چی شد که...
انگشتم را روی گوشم فشار میدهم و صلق به چشمهای متهمی که روبه رویم نشسته نگاه میکنم. بعد هم لبهای غنچه شدهام را باز میکنم:
-استعداد داستان سرایی نداری، میشه حداقل دهتا ایراد از قصهای که گفتی گرفت...
با دست به روی میز میکوبد:
-من نمیدونم شما کی هستید و دنبال چی؛ اما میدونم چیز بیشتری ندارم که بخوام براتون بگم... همین.
نفسم را به بیرون پرتاب میکنم و میگویم:
-مغازه بابات سمت ولیعصره، مقتول هم تو ماه گذشته اصلا اونجا نرفته... بچهها رد سیم کارتش رو زدن. حالا جای مشت کوبیدن روی میز حقیقت رو بگو.
بادش میخوابد. مطمئنم حتی فکرش را هم نمیکرد که چنین چیزی امکان پذیر باشد. نفس کوتاهی میکشد و میخواهد حرفی بزند که من پیش دستی میکنم:
-محض اطلاعت باید بگم که یک ماه پیش هم کلا تهران نبوده!
از این که توانستهام جملهی بعدیاش را حدس بزنم شگفت زده میشود و ترفندی که از آن استفاده میکنم به قدری اعتماد به نفسش را از بین میبرد که گمان میکنم پنجاه درصد کار را انجام دادهام.
چند خطی روی برگههایی که زیر دستم قرار گرفته مینویسم و سپس میگویم:
-نگفتی چرا کشتیش؟!
نفسهایش تند میشود. فکرش را هم نمیکرد که این اتاق دوازده متری اینچنین گیرش بیاندازد. همچنان که مشغول یادداشت هستم، میگویم:
-داری حوصلهم رو سر میبری جعفر خان نریمان جعفر آبادی!
چشمهایش گرد میشود:
-من پسوند فامیلیم رو بهتون گفتم؟
برگههای پراکندهی روی میز را مرتب میکنم:
-انگار هنوز باور نکردی که کجایی... به نفعته زودتر در مورد جزییات به قتل رسوندن خانم شیوا گرامی صحبت کنی تا کاسه و کوزه ها روی سرت شکسته نشه.
جعفر آب دهانش را به سختی قورت میدهد و میگوید:
-همه چی از یه پیام به صفحهی اینستاگرامم شروع شد. یه پیام از یه آیدی فیک به اسم «پرواز»...
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌
☑️رمان امنیتی #برای_آزادی_دو ☑️
🔻قسمت چهل و هفتم🔻
چشمهایم را ریز میکنم و میگویم:
-بیشتر توضیح بده.
جعفر آه کوتاهی میکشد و تعریف میکند:
-یه صفحه مشکوک توی اینستاگرام بهم پیام داد. روی پروفایلش عکس یه دختر بود و صفحهاش خصوصی بود.
-چی نوشت؟
-با یه سلام و احوال پرسی شروع شد و بعد کمکم شدت گرفت. حالا که شما آمار اسم و رسم ما رو درآوردی، معلومه که میدونی به کجا ختم شده.
لبم را جمع میکنم و معترضانه میگویم:
-آقای برادر تا همین جایی که گفتی هم من میدونم؛ اما دلیل نمیشه تو در موردش حرف نزنی... پس مثل یه پسر خوب از سیر تا پیاز قصه رو تعریف کن... همین.
جعفر با اینکه چهرهای خشن و صورتی زمخت دارد، به یکباره بغض میکند و در حالی که سعی میکند تا جلوی لرزش صدایش را بگیرد، میگوید:
-رابطهای که هنوزم نمیدونم چجوری با یه پیام توی اینستاگرام شروع شده بود به ترکیه ختم شد آقا... یه مدت تو مجازی با هم بودیم، بعد کم کم ارتباطمون با هم بیشتر شد. آنقدر خوب و معمولی بهم نزدیک شد که اصلا فکرش هم نمیکردم که به خون و خونریزی ختم بشه.
من خر آنقدر هول شده بودم که اصلا از خودم نپرسیدم چرا یه دختر اهل ترکیه باید واسم کادو بفرسته و هزینههای سفرم رو بده تا من رو ببینه... به قد بلند و بدن چهار شونم مغرور شده بودم، طوری باهام صحبت میکرد که روزها میرفتم جلوی آیینه وامیستادم و به خودم نگاه میکردم. تمرینهام رو توی یکی دو چند برابر کردم و کلی خرج پروتئین و ویتامین و هزار کوفت زهر مار دیگه دادم تا عین یه بادکنک بیشتر و بیشتر باد کنم.
خیال کردم حتما آسمون دهن باز کرده و من یدونه رو انداخته پایین... توی ترکیه ازم پذیرایی میکرد، برام خرج میکرد و غذاهام رو حساب میکرد و پیش پیش برام اتاق رزو میکرد. خب من دیگه چی از دنیا میخواستم مگه؟ حتی یه روز رفتیم شهر بازی و...
بیحوصله حرفش را قطع میکنم:
-مثل این که توجیه نیستی چه اتفاقی افتاده نه؟ تو پات رو گذاشتی وسط یه پرونده فوق العاده حساس امنیتی... میفهمی چی میگم یا نه؟ حرف جاسوس و جاسوسی و ترور وسطه، اونوقت تو نشستی از عروسکهایی که برات خریده حرف میزنی؟
جعفر از روی صندلیاش بلند میشود و ناخودآگاه چند قدم به عقب برمیدارد و با مکثی نه چندان طولانی میگوید:
-پرونده امنیتی؟
یعنی الان من به جرم قتل عمد اینجا نیستم؟ یعنی این اتاق و بازجویی و اینا...
یا ابوالفضل... یا ابوالفضل...
سرم را به نشانهی تایید تکان میدهم و در مقابل جملاتی که با نهایت اضطراب و وحشت بیان کرده، کاملا خشک و سرد میگویم:
-حالا که متوجه شدی شرایط به سادگی یه قتل با انگیزه خصومت شخصی نیست، واضح و روشن برام بگو که چی شد بهت گفت بیای سراغ شیوا؟!
جعفر که انگار هنوز باور نکرده در چه زمینی بازی میکند، کلمات را یکی یکی روی زبان جاری میکند:
-یکی دو ساعت قبل از اینکه بیام سر وقت شیوا بهم زنگ زد... گفت یه نفر هست که شریک اداری شرکتشونه و پولهاش رو بالا کشیده... صورتش کبود و کنج لبش پاره شده بود، وقتی اینطوری پژمرده توی قاب دوربین دیدمش دیوونه شدم... نفهمیدم چی شد که خودم رو جلوی در خونه شیوا دیدم واسه انتقام از پرواز...
چشمهایم را ریز میکنم:
-پرواز؟ عجیبه که بعد از این همه صمیمیت هنوز هم با نام کاربری اینستاگرام صداش میکنی.
جعفر صورتش را بین دستهایش پنهان میکند و میگوید:
-آدویفا... فقط به من گفته بود اسم واقعیش چیه، حتی توی شرکتشون هم...
مکثی میکند و با گریه به خودش جواب میدهد:
-البته که اصلا... شرکتی در کار نبوده...
نفس عمیقی میکشم تا سوال بعدیام را از او بپرسم که ناگهان صدای آقای دکتر را از طریق بیسیم توی گوشم میشنوم:
-خداقوت آقای صدر، لطفا در مورد استفاده سازمانهای جاسوسی از شبکهی ارازل و اوباش برای پیشبرد اهدافی که دارند توجیهش کن تا ببینیم بعدش چی میشه.
به دوربینی که در کنج اتاق قرار گرفته چشم میدوزم و میگویم:
-چشم آقا، انجام وظیفه میکنم.
سپس رو به جعفر میکنم و میگویم:
-فکر میکنی آدویفا چقدر برات خرج کرده؟
صد تومن؟ دویست تا؟ یا سیصدتا؟
جعفر چیزی نمیگوید و خودم ادامه میدهم:
-من میگم سیصدتا... معاملهی خیلی خوبیه، با سیصد میلیون ناقابل تو کاری رو براشون انجام دادی که اگه میخواستند خودشون انجام بدن در بهترین حالت زیر دو و نیم میلیارد براشون آب نمیخورد...
سپس صفحهی تبلتم را به سمت صورتش میچرخانم و در حالی که مشغول ورق زدن عکس ارازل و اوباش درگیر به این موضوع میشوم، میگویم:
-متاسفانه تو اولین و آخرین نفر نیستی که درگیر این ماجرا میشه؛ اما امیدوارم که بتونیم روی کمکت حساب کنیم.
میتونیم؟
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌
☑️رمان امنیتی #برای_آزادی_دو ☑️
🔻قسمت چهل و هشتم🔻
فصل سیزدهم
صالح - وزارت اطلاعات، تهران
برگهی اعترافات جعفر را میخوانم و در حالی که آهی از اعماق قلبم میکشم، رو به آقای صدر که چند لحظهی پیش از اتاق بازجویی خارج میشود، میگویم:
-این دیگه واقعا نوبرشه... با دویست سیصد تومان خرج و یکی دو ماه وقت که اونم بیشترش مجازی بوده تونستن یه جاسوس بسازن و یکی از اصلیترین مهرههای این پرونده که میتونست رابط ما و جابر و در نهایت عامل اصلی رسیدن ما به مونیکا باشه رو از بین ببرند.
آقای صدر که شبیه همیشه با لبخند صحبت میکند تا در بدترین شرایط هم انگیزه را تزریق و روحیه را از بین نبرد، میگوید:
-یه جاهایی هم ما کم کاری داشتیم، توی بحث رسانه ضعیف عمل کردیم و این بندهی خدا که حالا هم دستش به خون یک نفر آلوده شده و هم پازل موساد رو ناخواسته تکمیل کرده رو جلوی روی خودمون دیدیم. من آمار کل پرونده اجتماعی به علاوه نظر کارشناس رفتارشناس اداره رو براتون گذاشتم... این آدم به طور کلی اصلا سیاسی نیست. دنبال لات بازی و خیابون بستن بوده تا ارتباط گیری با عوامل معاند...
دستم را از حرص در پشت میز مشت میکنم؛ اما سعی میکنم تا احساسم را به آقای صدر منتقل نکنم. سپس میگویم:
-خب، حالا با این اوصاف نظر شما راجع بهش چیه؟
شانهای بالا میاندازد و میگوید:
-نظرم بهش بد نیست. همکاری که مطمئن هستم میکنه و از اون بابت مشکلی نداریم؛ اما این که همکاریش به کار ما بیاد...
تلفن روی میزم را برمیدارم و از حاج یونس میخواهم تا فورا خودش را به اتاقم برساند. بعد از یک احوال پرسی کوتاه میگویم:
-من یه فکری دارم، میگم همراه متهم بریم و مکانهایی که توی خونه با سوژه صحبت میکرده رو توی یکی از اتاقهای اداره بازسازی کنیم و به این بازی مسخرهای که دارن ادامه بدیم تا ببینیم گوشهی ناخن این تیر لاجون توی این تاریکی محض ممکنه به جایی بند بشه یا نه...
یونس موافقتش را اعلام میکند و بلافاصله از اتاق خارج میشود تا به همراه چند نفر از بچههایی که تخصص بازسازی را دارند، دست به کار شود.
آه سینه سوزی از جهالت برخی از جوانان کشورم میکشم و سپس به سراغ برگههایی که روی میزم ریخته شده میروم. برگههایی که شبیه قطعات پازل باید هر کدام را مرتب به سر جایش برسانم تا شاید نتیجهاش یکی دیگر از راههای رسیدن به جابر شود. آمار سوژههای معرفی شده از جنایت اتوبان قزوین کرج را از بچههای عملیاتی که شب قبل همزمان با ما عمل کرده بودند، میگیرم. الحمدلله همگی دستگیر و به اداره منتقل شدند و این خودش میتواند خبر بسیار خوبی برای ما باشد. از بچهها میخواهم لیست متهمان بازجویی شده را برایم آماده و تا قبل از هماهنگی با من از هیچ کس دیگر بازجویی نکنند. سپس سعی میکنم تا با نگاه به پروندههایی که روی میزم قرار گرفته است، یک خط ربط بین سوژهها و جابر پیدا کنم... معادلهی پیچیدهای نیست، باید شبیهترین فرد در بین افرادی که در بازداشتگاه اداره نگه داری میشوند به شیوا گرامی را پیدا کنم.
نگاه چندباره ای به لیست میاندازم، دو نفر از قاتلان شهید روح الله عجمیان که اصلا نمیتوانند گزینهای برای فرماندهی میدان باشند و قطعا از آنها جز برای کارهای کف خیابانی و آشوبهای پیش پا افتاده استفاده بیشتری نخواهد شد؛ اما برخی دیگر برخلاف مردم هستند. ما مردم معمولی را دسته بندی و حضور هر کدام از آنها را تحلیل کردیم. هر چند که مردم از لحاظ عددی مشارکت بسیار ناچیزی در این اغتشاشات داشتهاند؛ اما نباید فراموش کرد که همین افراد هم برای ما با اهمیت هستند. برخی با نیت مسائل اقتصادی و بعضی با هدف جنگیدن برای مسائل اجتماعی پا به خیابان گذاشتند و عدهی بسیار زیادی هم تحت تاثیر هیجانات شبکههای تلویزیونی ایران اینترنشنال و بیبیسی فارسی و ویاوای و... تصمیم به پیوستن به این شلوغیها را گرفتند. تمام این دادههای با ارزش را در ذهنم مرور میکنم و سعی میکنم برای هر کدام از نفرات دستگیر شده و مطابق با شابلونی که ساختهام دلیل قانع کنندهای پیدا کنم و اتفاقاً موفق نیز میشوم... هر کدام از آنها یک انگیزهی خاص برای حضور خود در خیابان داشتند، غیر از یک نفر...
یک خانم مهندس ساختمان که میانگین درآمدش فقط در یکی از حسابهای بانکیاش بالای هشتاد نود میلیون تومان است و خانههای دویست و پنجاه متری در بالای شهر به نام خودش دارد...
سابقهی سفرهای متعدد خارجی و بدون هیچ سابقهی کیفری!
نگاهی به مانیتورهایی که در کنار میزم مشغول پخش تصاویر دوربینهای اداره است میاندازم و سپس خانم شماره هفت را از طریق هدست داخل گوشش صدا میزنم:
-لطف کنید بیاید اتاق من، همین الان.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌
☑️رمان امنیتی #برای_آزادی_دو ☑️
🔻قسمت چهل و نهم🔻
شماره هفت خیلی زود درب اتاقم را میکوبد و وارد میشود. بعد از احوالپرسی کوتاهی رو به او میکنم و میگویم:
-من پروندههای تمام افرادی که توی این اغتشاشات مشارکت داشتند رو خوندم و با شابلونهای اقتصادی، اعتقادی، سیاسی، فرهنگی و اجتماعی، روانشناختی و رسانهای و همه و همه تطبیق دادم... یه جای کار میلنگه!
شماره هفت با همان جدیت همیشگیاش میپرسد:
-جسارتا چی آقا؟
ابرویی بالا میاندازم و سپس برگهی مربوط به مشخصات فرزانه را به سمتش تعارف میکنم و میگویم:
-این خانم... نه مشکل مالی داره، نه سابقه سیاسی و نه حتی کوچکترین ضرری از حاکمیت این نظام دیده؛ اما...
شماره هفت از روی کاغذی که در دست گرفته مطالبی که با ماژیک فسفری رنگ مشخص کردهام را میخواند:
-تلاش برای فیلمبرداری از جزییات صحنههای رخ داده در خیابان، ارسال پیام برای شرکت در تجمعات مراسم چهلم حدیث نجفی و تلاش برای دمیدن به آتش اغتشاشات...
خواندن مطالب را قطع و کمی مکث میکند و سپس میپرسد:
-ولی چرا؟ چرا یه نفر باید بدون انگیزه دست به این همه کار بزنه و فعالیت کنه؟
نفس کوتاهی میکشم و میگویم:
-لطفا خودت رو آماده کن تا ازش بازجویی کنی، البته الان نه... یکی دو ساعت دیگه... تا اون موقع هم شما روی اطلاعاتی که ازش داریم کار کن و هم من سعی میکنم تا اطلاعات بیشتری ازش به دست بیارم.
سرش را به نشان تایید تکان میدهد و از اتاق خارج میشود. بلافاصله بعد از رفتن مامور شماره هفت از کاوه، همان نخبهی تک رقمی کنکور که جذب اداره شده میخواهم تا با لبتابش به اتاقم بیاید. خیلی زود با پیراهن چهارخانه سرمهای و شلوار لی آبی کمرنگی که به تن دارد در پیش چشمهایم ظاهر میشود. بدون معطلی میگویم:
-از سوژههایی که بچهها در جریان جنایت اتوبان قزوین کرج دستگیر کردند چیزی میدونی؟
کاوه مطابق عادت همیشگیاش با نوک انگشت اشاره عینکش را به سمت بینیاش هول میدهد و سپس میگوید:
-اره اقا، راستش وقتی داشتم استعلام میکردم در مورد یکی از متهمها به نام محمد مهدی کرمی به یه نامه خیلی جالب رسیدم!
ابروهایم را بهم میچسبانم:
-نامه؟ نامه دیگه چه صیغهای؟!
کاوه لبخندی میزند و توضیح میدهد:
-بررسیهای پرونده سوابق کرمی نشون میده که متهم ردیف اول شهادت مظلومانه شهید عجمیان دارای چندین فقره سابقه بوده و در مواردی حتی خانواده خودش هم علیهش شکایت کردهاند!
متعجب نگاهش میکنم و میپرسم:
-خانوادهش؟ یعنی چی آخه!
کاوه ادامه میدهد:
-منم شبیه شما وقتی به این نامه رسیدم و دست خط پدرش رو خوندم خیلی متعجب شدم. انگار تو یکی از موارد شکایت خانواده کرمی علیه پسرش در تاریخ 25 مرداد ماه سال 1401 (یعنی کمتر از 5 ماه قبل از انجام این جنایت)، پدر محمدمهدی در ساعت 9:45 به گشت فوریتهای پلیسی 110 مراجعه میکنه و عنوان میکنه که پسرش به مواد مخدر اعتیاد داره و اقدام به تخریب وسایل منزل و تهدید اهالی خونه با چاقو کرده است.
لبخند تلخی به روی لبهایم مینشیند و همراه با افسوس میگویم:
-عجیبه؛ البته قابل پیش بینی... حالا پس فردا همین پدر چنان سینه چاک اعدام بچهی قاتلش میشه که بیا و ببین...
کاوه سکوت میکند و ادامه میدهم:
-ببین کاوه، ازت میخواهم تا یکی دو ساعت آینده هر کاری که داری رو بزاری و کنار و بچسبی به فرزانه... من هر چیزی که ازش لازمه رو میخوام. کجاها رفته و با کی دیدار داشته، پول مشکوک، چتهای مشکوک و هر چیزی که بتونه اون رو نسبت به بقیهی افراد دستگیر شده خاص شده... راستش احساس میکنم...
کاوه هوشمندانه جملهام را کامل میکند:
-احساس میکنید اون هم توانایی شیوا گرامی بودن رو داره؟
لبخندی میزنم و از اتاق خارج میشوم و از کاوه میخواهم تا در اتاق من به تحقیق بپردازد. خودم نیز وضو میگیرم و به نمازخانه اداره میروم و دو رکعت نماز استغاثه به حضرت زهرا سلامالله میخوانم تا شاید اینگونه کمی آرام شوم. نمیدانم چه میشود که با تکیه به ستون نمازخانه اداره چشمهایم بسته میشود و به خوابی عمیق فرو میروم. صدای کاوه من را به دنیا برمیگرداند:
-آقا صالح ببخشید، چند لحظه میآید اینجا؟
دستم را به گوشم میکشم و با مکثی چند ثانیهای که نیاز است تا گذشته را بخاطرم بیاورم، میگویم:
-اره اره، همین الان...
در چشم بهم زدنی به اتاقم میروم و خودم را کنار کاوه میبینم. کاوه با چشمانی سرخ و لحنی وحشت زده میگوید:
-آقا گمونم حدستون درست بوده باشه... این فرزانه گمونم یه چیزی حتی فراتر از فرزانه باشه.
عصبی میگویم:
-حرف میزنی یا ناز داری؟
کاوه کاغذی که در دست دارد را نشانم میدهد و میگوید:
-رد پای فرزانه رو توی پرونده سهتا از قتلهای مشکوک اغتشاشات امسال پیدا کردم...
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
کپی بدون قید آیدی کانال مورد رضایت نیست
☑️رمان امنیتی #برای_آزادی_دو ☑️
🔻قسمت پنجاهم🔻
خشکم میزند. رد پایش روی سه تا از پروندههای کشته سازی آن هم در اغتشاشات امسال؟
ابروهایم را بهم گره میزنم:
-تحلیله یا اطلاعات؟
کاوه نگاهم میکند و برای جواب دادن به سوالم چند ثانیهای فکر میکند.
روی صندلیام مینشینم و از فلاسک روی میز دو استکان چایی میریزم و قند را بین لبانم نگه میدارم و به کاوه میگویم:
-خیلی خب، حالا یه توضیح درست و حسابی بده ببینم چی شده.
کاوه بابت چایی تشکر میکند و سپس نگاهی به صفحه لبتاب میاندازد و توضیح میدهد:
-آقا منم اولش نمیدونستم این مدارک و مستندات خیلی قابل اثبات باشه؛ اما هر چه که پیش رفتم اوضاع فرق کرد.
راستش من تاریخ مرگهای مشکوکی که به اغتشاشات ربط دادند رو از حفظم... وقتی داشتم از روی رد سیمکارتش لوکیشنهایی که رفت و آمد داشته رو میزدم، به نتایج جالبی رسیدم. این درست شب بیست و نه شهریور، یعنی شب مفقودی نیکا همون حوالی بلوار کشاورز بوده، جالبه که فردا شبش هم که سی مهر ماه بود و شب خودکشی یا قتل آرنیکا باز هم همون حوالی صحنه بوده و روز شهادت شهید عجمیان هم که...
چشمهایم را ریز میکنم:
-یعنی میخوای بگی این خانم کارش غیر از فیلمبرداری...
کاوه حرفم را کامل میکند:
-کافیه دوربینهای محل حادثه روچک کنیم، اگه ردی ازش توی لوکیشن دقیق این جنایات ثبت شده باشه دیگه به طور قطعی میشه گفت که این خانم مسئول کشته سازی و مستندسازی اغتشاشاته.
دستهایم را بهم میکوبم و میگویم:
-عالی شد، حالا دیگه آنقدری دستمون پر هست که نتونه زیرش بزنه. کاوه بشین تا صبح هر چیزی که میتونی فیلم دوربینهای مداربسته اون حوالی رو دربیار...
کاوه چشم میگوید و بلافاصله سرش را به سمت صفحهی لبتابش میچرخاند که ناگهان یک سوال به ذهنم میرسد:
-راستی... تو چرا گفتی تاریخ مرگهای مشکوک رو توی ذهنت داری؟
کاوه آه کوتاهی میکشد و میگوید:
-راستش... من همیشه دغدغهی آگاه کردن مردم رو داشتم. اینا دارن بخاطر کار نکرده دیدگاه کلی جوون رو نسبت به مأموری که کف خیابون زحمت میکشه و دور از خونه و خانوادهاش روز و شب رو سپری میکنه تغییر میده... خب اگه بتونیم این مستندات رو...
لبخند تلخی میزنم:
-اینطور هم نیست. همین حالاش هم خیلی از خانوادهها میان توی تلویزیون و صحبت میکنند و اعلام برائت دارند از اغتشاش گرها اما اونی که نخواد باور کنه با لیبلهای بازجویی تحت فشار میزنه زیر همه چی... البته تو که من رو میشناسی، نمیخوام منکر این بشم که ما توی کار رسانهای اونطوری که باید و شاید نتونستیم خوب عمل کنیم؛ ولی یادت باشه الان باید یه هدف داشته باشی و اون هم رسیدن به جابر و نفر بالادستیش... همین و بس.
کاوه یک چشم میگوید و به صفحهی لبتابش خیره میشود. برای از بین نرفتن تمرکزش میگذارم در اتاقم بماند و من هم پشت سیستم خودم مدارک مربوط به فرزانه را دسته بندی و روی تبلت مخصوص اتاق بازجویی بارگزاری میکنم تا در صورت نیاز با هر کدام از تصاویر و مستندات بتوانم متهم را به بازگویی حقایق وادار کنم.
ثانیهها برای رد شدن از روی عقربههای ساعت عجله دارند و در چشم بهم زدنی یک ساعت و نیم میگذرد و خانم شماره هفت درب اتاقم را میکوبد:
-آقا صالح عذرخواهی میکنم.
صدایم را بلند میکنم:
-بفرمایید.
وارد اتاقم میشود:
-اگر اجازه بدید کار بازجویی رو شروع کنیم.
تبلت مدارک و مستندات مربوط به اتاق بازجویی را به سمتش تعارف میکنم و بخشی از اطلاعات به دست آمده را برایش تشریح میکنم و خودم نیز پشت اتاق بازجویی مینشینم و هدفونم را روی گوشم میزنم و در حالی که به صفحهی مانیتور چشم دوختهام آماده شروع جلسه میشوم.
شماره هفت رو به روی فرزانه مینشیند و دکمه دوربین مخصوص ضبط اعترافات متهم را میزند، سپس اینگونه شروع میکند:
-تمام صحبتهای ما در این جلسه ضبط و درصورت نیاز تحویل مقام قضایی میشه، اگر حرفم برای شما مفهوم بود شروع کنیم.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌
☑️رمان امنیتی #برای_آزادی_دو ☑️
🔻قسمت پنجاه و یک🔻
فرزانه کاملا خونسرد نگاهش میکند و میگوید:
-من کاری نکردم که اظهاراتم به درد مقام قضایی بخوره، اتفاقا این شما هستید که باید به مقام قضایی بابت دستگیری بدون علت من توضیح بدید.
شماره هفت سوالش را تکرار میکند:
-توضیحاتی که دادم براتون مفهوم بود یا دوباره تکرار کنم؟
فرزانه با اکراه سری تکان میدهد و میگوید:
-نیازی به تکرار نیست، متوجه منظورتون شدم؛ ولی انگار شما...
شماره هفت حرفش را قطع میکند:
-خیلی خوبه که متوجه شدید. حالا لطفا خودتون رو به طور کامل معرفی کنید.
فرزانه چند ثانیهای را با عصبانیت به چشمهای شماره هفت خیره میشود و سپس میگوید:
-این دیگه چه مسخره بازی هست که راه انداختید، یعنی شما اسم و فامیل من هم...
شماره هفت صدایش را کمی بلندتر از قبل میکند و کلماتش را به صورت متهم میکوبد:
-نیازی هست که هر سوال رو چند بار تکرار کنم یا قصد همکاری ندارید؟ قطعا میدونید که شما به جرم امنیتی اینجا هستید و اگر تصمیم به عدم همکاری داشتید به قدری مستندات از شما برای ارائه در دادگاه خواهیم داشت که دیگه نیازی به صحبتهای شما نباشه... پس بهتره شروع کنید، نام... نام خانوادگی و شغل تون رو بگید.
فرزانه کمی مکث میکند و با لحنی آرامتر از قبل میگوید:
-من فرزانهم، مهندس ناظر ساختمونهایی هستم که در حال ساخت هستند.
-در امد ماهیانه شما چقدره؟
بدون فکر پاسخ میدهد:
-یه چیزی بین ده دوازده میلیون!
خانم شماره هفت یکی از برگههایی که زیر دستش قرار گرفته را به سمت متهم تعارف میکند و میگوید:
-ولی پرینت حساب شما همچین چیزی نمیگه... عددی که من اینجا میبینم چیزی بین هفتاد تا نود میلیون هست!
فرزانه هیچ حرفی نمیزند. سکوت تنها صدایی است که از گیرندههای صوتی اتاق بازجویی به گوشم میرسد. شاسی بیسیمم رل فشار میدهم و خانم شماره هفت را صدا میزنم:
-من دارم میام داخل اتاق.
خانم شماره هفت نگاهی به دوربین کوچکی که در کنج اتاق قرار گرفته میاندازد و سپس رو به متهم میگوید:
-از حالا به بعد هر صدایی که شنیدی، حق نداری به پشت سرت نگاه کنی... تاکید میکنم، به هیچ عنوان حق این رو نداری که برگردی و به پشت سرت نگاه کنی.
فرزانه سرش را تکان میدهد. ترس در زیر پوست صورتش میدود و در کسری از ثانیه به تمام حالات چهرهاش تبدیل میشود. درب اتاق را باز میکنم و میگویم:
-وقتی یه دروغ بگی، دیگه نمیشه به بقیهی حرفات اعتماد کرد.
بلافاصله از خودش دفاع میکند:
-من... دروغ...
سوالات اصلیام را درست وقتی شروع میکنم که تمرکزش را از دست داده است:
-فیلمهای جنایت اتوبان قزوین کرج رو برای چه کسایی فرستادی؟
صدایش میلرزد:
-هیچ کس آقا، من فقط واسه...
با سوالی تازه اجازهی دروغ بافی را به او نمیدهم:
-چرا برای مراسم چهلم حدیث نجفی فراخوان اغتشاشات دادی؟
از خودش دفاع میکند:
-چه فراخوانی آقا... چرا دارید تهمت میزنید؟ من به کسی فراخوان ندادم که...
شماره هفت پرینت پیامهایش را روی میز سر میدهد و درست کنار پرینت حسابش قرار میدهد. فرزانه حالا دیگر کاملا گریه میکند:
-غلط کردم... باور کنید جوگیر شده بودم که چرا باید یه نوجوون رو بکشن و ما ساکت بمونیم... فقط خواستم!
با آرامش و مسلط سوال بعدیام را مطرح میکنم:
-بکشند؟ کیا بکشن؟
فریاد میزند:
-من چه بدونم!
پا به پایش صدایم را بلند میکنم:
-تو چه بدونی؟ اگه تو ندونی که دیگه هیچی... ناسلامتی تو موقع فوت همهی اینایی که خونشون رو انداختی گردن نظام بالا سرشون بودی.
میخواهد به سمتم برگردد که دستم را در هوا میچرخانم و فریاد میزنم:
-برنگرد!
سپس با صدایی آرامتر ادامه میدهم:
-اینجا جایی نیست که بتونی از خط قرمزهاش رد بشی... خودت بهتر میدونی در مورد چی صحبت میکنم، حالا مثل بچه آدم زبون باز کن و از سیر تا پیاز قضیه رو بگو...
فرزانه صورتش را در بین دستانش پنهان میکند و سپس میگوید:
-من فقط... دلم میخواست یه کاری برای آزادی کرده باشم، میخواستم قهرمان باشم و از جنایات رژیم پرده بردارم؛ اما هر چقدر که این طرف و اون طرف رفتم هیچی غیر از چهارتا هل دادن و باتوم چرخوندن روی هوا نصیبم نشد... نمیدونم از کجا و چجوری؛ اما... یکی بهم وصل شد و یه سری آدرس برام ارسال کرد و ازم خواست راس ساعتی که میگه اونجا باشم و بتونم فیلم و عکس تهیه کنم.
چشمهایم را ریز میکنم و میپرسم:
-بهت وصل شد؟ درست توضیح بده ببینم از چی داری حرف میزنی؟
نفس کوتاهی میکشد و میگوید:
-توی اینستاگرام بهم داد، از صفحه که هیچ آدرس و نشونی نداشت... فقط یه اسم و آیدی داشت و از منم خواست تا همیشه اون رو به همون اسمی که روی صفحهاش گذاشته صداش کنم.
خانم شماره هفت میپرسد:
-اسم صفحهاش چی بود؟
فرزانه جوابی میدهد که همه مبهوت میشویم:
-پرواز...
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار:
@RomanAmniyati
☑️رمان امنیتی #برای_آزادی_دو ☑️
🔻قسمت پنجاه و دو🔻
لبهایم را بهم میساووم و میگویم:
-بهت چی گفت؟
فرزانه با گریه جواب میدهد:
-چندتا آدرس بهم داد... اولین آدرسش هم روی یه پل هوایی بود. بهم گفت راس ساعت پنج عصر برم روی پل هوایی و با فیلمبرداری از روی یه پل هوایی کارم شروع کنم. هیچ توضیح دیگهای هم نداد، بهم گفت برم اونجا و از اون بالا به جمعیت نگاه کنم، سوژه خودش جور میشه.
منم به حرفش گوش کردم، سه چهار دقیقه بیشتر نگذشته بود که یهو دیدم مردم دارن فرار میکنند، پلیسها اومده بودند تا افرادی که کنار خیابون ایستاده بودند رو متفرق کنند. به چند نفر اخطار دادن و بقیه هم فرار کردند؛ اما دوتا دختر از سر جاشون تکون نخوردند و بعد یهویی شروع کردند به فحاشی و تف کردن به روی مامورها... از دیدن اتفاقاتی که داشت رخ میداد هنگ کرده بودم؛ اما ته ته دلم خوشحال بودم که من واسه ضبط این تصاویر انتخاب شدم.
اون کلیپ باتوم خوردن رو که اتفاقا خیلی هم توی فضای مجازی و اینستاگرام ترکوند و چندین و چند بار توسط مصی و سالومه و ایران اینترنشنال و بیبیسی بازپخش شد رو من ضبط و پخش کردم!
پلکهایم را به روی هم فشار میدهد و سپس با اشاره به شماره هفت از او میخواهم تا کارش را ادامه دهم. بلافاصله از اتاق بازجویی خارج میشوم و در حالی که انگشتم را روی گوشم فشار میدهم کاوه را صدا میزنم و با فریاد میگویم:
-مرد حسابی اگه تو همهی سوژهها رو اینطوری چک کنی که کلاهمون پس معرکه است!
کاوه وحشت زده جواب میدهد:
-چی شده آقا؟ چی از زیر دستم در رفته.
به حوالی میزش میرسم و با گامهایی بلند چند قدم باقی مانده را نیز برمیدارم و میگویم:
-داره میگه این اکانت پرواز توی اینستا بهش پیام داده! دو تا گند زدی آقا جون!
اولا پیامهای اکانت این دختره فرزانه رو نتونستی به طور کامل بازیابی کنی، دوما هنوز هیچ چیزی از این پرواز پیدا نکردی...
گند زدی!
کاوه نفسی میکشد تا توضیح دهد که میگویم:
-بقیهی حرفهات رو وقتی میشنوم که این دوتا موضوع روشن شده باشه، مفهومه؟
کاوه سرش را پایین میاندازد و من بلافاصله به اتاق بازجویی برمیگردم. فرزانه در حال توضیح است:
-اون موقع نمیفهمیدم دارم چی کار میکنم، پیش خودم میگفتم چی از این بهتر که من بتونم از لحظهی زمین خوردن یه دختر بیحجاب اونم جلوی پای پلیس فیلم بگیرم؟ چی بهتر از این که اولین فیلم آتیش زدن روسری و بریدن مو با دوربین گوشی من گرفته بشه، اصلا چی...
حرفش را قطع میکنم:
-من از کارهایی که کردی خبر دارم، برام از اونی که بهت وصل شد بگو... کی بود، از کجا تو رو میشناخت؟ چرا پیشنهاد آدرسها رو بهت داد؟ از اون شخص بگو...
فرزانه مستأصل میگوید:
-باور کنید که من نمیشناختمش! هنوزم نمیدونم که کی بود و اصلا چرا به من پیام داد؛ اما هیجان انگیز ترین کار دنیا برام این بود که بتونم برم سر آدرسهایی که بهم میگه.
کاوه از طریق بیسیم توی گوشم صدایم میزند:
-آقا گمونم این زنه با دو تا گوشی مختلف، دو تا صفحه توی اینستاگرام داره...
فورا سوال کاوه را از فرزانه میپرسم:
-تو چندتا موبایل داری؟
بدون مکث میگوید:
-یدونه...
-پرواز به همین گوشیای که ازت گرفتیم پیام میداد، درسته؟
مطمئن میگوید:
-بله؛ البته من پیامهایی که ارسال میکرد رو همون لحظه پاک میکردم.
چند ثانیه مکث میکنم و میگویم:
-سعی نکن پروندهای که داری رو از اینی که هست سنگینتر کنی، گوشی دومت کجاست؟
شانهای بالا میاندازد و میگوید:
-من نمیدونم از چی صحبت میکنید! من همین یدونه موبایل رو دارم و تموم قضیهای که داشتم رو هم براتون تعریف کردم.
دوباره با دست به شماره هفت اشاره میکنم تا کار بازجویی را ادامه دهد و خودم به سمت کاوه میروم:
-مطمئنی که دو تا گوشی داره؟
سرش را تکان میدهد و با انگشت عینکش را به سمت بینیاش هل میدهد:
-آقا ایناهاش... اینجا رو ببینید، با اینکه کارش خیلی تمیز و حرفهای بوده؛ اما یک بار اشتباه کرده و یدونه از پیامهای پرواز رو برای خودش فروارد کرده تا آدرس رو گم نکنه...
چشمهایم با شنیدن توضیحات کاوه برق میزند:
-یعنی میخوای بگی...
کاوه لبخند کمرنگی میزند و سپس چند باری به روی صفحهی کیبوردی میکوبد و میگوید:
-بله آقا، این هم اکانت پرواز...
انشاءالله تا چند ساعت دیگه میتونم هر چیزی که نیاز باشه رو از این اکانت بهتون بدم... البته به شرطی که فعال بمونه...
با نگرانی میگویم:
-چرا باید غیر فعال بشه؟
کاوه لبهایش را جمع میکند و میگوید:
-راستش هنوز پیامهای پاک شدهاش بازیابی نشده؛ اما شاید با هم یه قرار اتصال داشته باشند... چه میدونم یه کدی که از سفید بودن هم با خبر بشن و حالا فرزانه بخاطر همینه که میخواد با کتمان کردن گوشی دوم پرواز رو از دستگیر شدنش مطلع کنه... باید کم صبر کنیم تا همه چیز مشخص بشه.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
☑️رمان امنیتی #برای_آزادی_دو ☑️
🔻قسمت پنجاه و سه🔻
ابروهایم را بهم میچسبانم و میگویم:
-کاوه اگه اینطوری که تو میگه باشه که کلاهمون پس معرکه است.
کاوه سری تکان میدهد و صورتش را به مانیتور میچسباند و همزمان مشغول کوبیدن دکمههای کیبورد زیر دستش میشود. شماره هفت را صدا میزنم:
-سعی کنید روی گوشی دوم تمرکز کنید، خیلی مهمه که بتونیم به گوشی برسیم.
شماره هفت کد تایید میدهد؛ هر چند که من اصلا چشمم آب نمیخورد که بتوانیم اطلاعات به درد بخوری از فرزانه کسب کنیم. به داخل اتاقم برمیگردم. کاری از دستم برنمیآید و این بدترین و سختترین مرحلهای است که ممکن است که در وسط یک عملیات با آن رو به رو شویم. تسبیح تربتم را از درون جیب شلوارم بیرون میآورم و شروع به ختم صلوات میکنم. صدای علامه طباطبایی توی گوشم است که میفرمود هر گاه مشکلات و بلاها به شما هجوم آورد و در حصار آن قرار گرفتید، سیل صلوات بر محمد و آل محمد به راه اندازید تا سیل صلوات بلاها را با خود ببرد.
از مانیتور نگاه میکنم که بچهها اتاقی شبیه به اتاق جعفر، همان ارازل و اوباشی که ناخواسته برای موساد کار میکرد درست کردهاند و انتظار تماس پرواز با او هستند. یونس مدام عکسهای اتاق جعفر را با چیزی که در اداره درست شده مقایسه میکند تا نکتهای از قلم نیفتد. کاوه نیز حسابی مشغول سیستم پیش رویش است و با کیبوردی که زیر دستش قرار گرفته درگیر است که ناگهان با نوک انگشت به روی میز میزند. نیم خیز میشوم، دیدن این رفتار از او برای من حسابی آشناست...
فورا به سمت میزش حرکت میکنم و خیلی زود خودم را به او میرسانم:
-چیزی شده؟
بلافاصله جواب میدهد:
-تونستم بخش زیادی از پیامها رو برگردونم آقا؛ سرورهای لعنتی اینستاگرام بهم اجازهی فعالیت درست و حسابی نمیدن!
به صفحهی لبتابش اشاره میکنم:
-خب. چی گیرت اومده حالا؟
کاوه توضیح میدهد:
-خوش خبر نیستم آقا، تنها چیزی که مشخصه اینه قرار سلامتی اینا تا چهار دقیقهی دیگه است و اگه نتونم توی این مدت ردش رو بزنم، از دستمون پریده.
نفس کوتاهی میکشم و سعی میکنم تا تمرکزش را از بین نبرم، فقط میپرسم:
-نمیخوای از بچههای سایبری کمک بگیرم؟
کاوه بریده بریده جواب میدهد:
-نه.. نیازی نیست.. خودم..
چند ثانیه سکوت میکند و سپس در حالی که در بین یک صفحهی مشکی پر از اعداد و حروف جور و واجور محو شده، میگوید:
-شرمندم آقا؛ اما اینجا خیلی شلوغه...
بلافاصله پشت به کاوه میکنم و در حالی که دستهایم را بهم میکوبم، فریاد میزنم:
-همه ساکت، هیچ صدایی نیاد! ساکت...
همکار به یکباره مات و مبهوت نگاهم میکنند و دست از کار میکشند، کاوه زیر لب تشکری میکند و به جان اعداد و ارقامی که به روی صفحه نقش بسته میافتد. صدای نفسهایش بلند بلند میشود...
سه دقیقه، این را تایمر کوچکی که کنار صفحه مانیتور نقش بسته به ما میگوید.
غیر از صدای کیبورد سیستم کاوه هیچ صدایی در فضای اداره به گوش نمیرسد.
پیشانی کاوه خیس و قطرات عرق به آرامی از کنار ابروهایش به روی شقیقهاش شره میکنند.
لحظهای دست از کار میکشد و به خط سبز رنگی که در وسط مانیتور در حال پر شدن است خیره میشود و میگوید:
-امیدوارم اختلالی پیش نیاد آقا... امیدوارم...
دوباره دست به کار میشود، لحظات فوق العاده حساسی است. حواس و توجه تمام کارمندان به سمت ماست و منتظر دیدن نتیجهی کار کاوه هستند. با استرس تسبیحم را در دست میچرخانم مدام صلوات میفرستم.
دو دقیقه... ضربان قلبم بالا میرود، خط سبز رنگ تقریبا به انتهای خودش نزدیک میشود و این بهترین خبری است که از جانب سیستم کاوه میتواند به من برسد. با دیدن پر شدن خطی که روی صفحه قرار گرفته نفس راحتی میکشم و ناخودآگاه طرح لبخند به روی لبهایم نقش میبندد که کاوه وحشت زده صورتش را به مانیتور نزدیک میکند...
-یا حسین، چیزی شده کاوه؟
جوابی برای سوالم ندارد، تنها زیر لب زمزمه میکند:
-وارد صفحه قرار شده و منتظر پیامه... این سرعت کار ما رو تقریبا نصف میکنه... لعنتی...
صدایم بدون اراده بلند میشود:
-خب یه کاری بکن!
دندانهایش را بهم فشار میدهد:
-نمیشه آقا... نمیشه!
یک دقیقه... کاوه ملتمسانه انگشتهایش را روی صفحه کیبورد پیش رویش میکوبد و من تنها به خط لعنتی سبز رنگی که خیال پر شدن ندارد چشم میدوزم...
پنجاه ثانیه، چهل ثانیه، سی ثانیه، بیست ثانیه...
کاوه زیر لب التماس میکند:
-برو برو برو برو...
نفسم را در سینه ام حبس میکنم و با چشمانی از حدقه بیرون زده به مانیتور نگاه میکنم...
کاوه صورتش خیس از عرق شده و عدد شمار گوشهی مانیتور عدد پنج را نشان میدهد... چهار... سه... دو...
خط پر میشود و کاوه به یکباره فریاد میزند:
-تمام... تمام...
ادامه دارد👇